انگار فلج شدن مادرش و خیانت لاله حسابی دلخورش کرده، بی اراده بغض کردم، روزی که فکر میکرد من خیانت کردم را به یاد آوردم، نفسهایم تنگ شدند و عضلات شکمم منقبض، کودکم داشت از غم من دلخور میشد.
نفس عمیق کشیدم، یکی، دو تا، سه تا، انقدر که ارام شوم. برای فرزندمم که شده نباید کم بیاورم.
پرده را رها کردم و دورتر از پنجره نشستم، خوبی مراسم ختم این روستا این بود که وارد خانه نمیشدن، مگر تا هال کوچکش برای فرستادن فاتحهای و نه بیشتر، بی ادبی بود اگر به اتاقها سرک میکشیدند.
منم همان گوشهی اتاق در خودم جمع شدم، پاهایم را بغل زده پیشانی به زانویم تکیه دادم، انگار قرار نبود خوشیهایم ابدی شوند، انگار باید هربار بعد از یک لذت و دلخوشی، چیزی بر سرم آوار میشد.
میدانم که کسی مانع اینجا ماندنم نمیشود، حتی وحید و محمد نمیگذارند بروم، اما میدانم که بدون خاله حلیمه شوقی برای ماندن ندارم، چطور در این خانه که بوی زنی به آن مهربانی را میداد، بمانم؟
_ حورا؟ بیداری؟
صدای کیمیا بود:
_ اره، بیا…
یواشکی داخل شد و سمتم آمد:
_ خوبی؟
سری به تایید تکان دادم:
_ دیدم قباد اومده، یه وقت نیاد تو؟
سری بالا انداخت:
_ اونقدر مغزش درگیر نبودن توعه، که اصلا فکرش به اینجا خطور نمیکنه، نگران نباش…
لبخند تلخی زدم، فکرش پی من نبود، پی زندگی فلاکتبارش بود که برای خود ساخت:
_ خوبه…
_ دیدی داداشمو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 205
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.