این حرفش به مذاقم خوش امد که با لبخند سری تکان دادم:
_ اره اتفاقا بچهم دایی میخواد، کی بهتر از محمد…
کیمیا با خنده کمی جابجا شد، دوقلوهایش زیاد از حد بزرگ بودند، دو هفتهای میشد که آمده بود اینجا، به گفته وحید میخواست قبل از زایمان در حال و هوای طبیعت باشد و از شهر دور.
آنتن هم که وصل شده بود و دقیقا از همان روز که محمد گفت دیگر میتوانیم تماس برقرار کنیم من کامل موبایل را خاموش کردم، میترسیدم قباد تماس بگیرد، خاموش بودنش بهتر بود.
کاری یا چیزی داشتم هم موبایل محمد بود.
_ هرچی اصلا، حورا با من برمیگردی؟ یه روز قبلش قراره بستری شم برای سزارین آمادهم کنن، تو هم با من بیا، هم دکتر یه نگاهی بهت بندازه هم برا کنکورت حوزه ایناتو پیدا کنی!
شانه بالا انداختم:
_ میترسم بیام قباد پیدام کنه، با محمد بیام و برم بهتره، برای روز قبل از کنکور هم یه نوبت گرفتم پیش دکترم، همون موقع میرم…
سری تکان داد:
_ خیله خب، هرجور راحتی…دوس داشتم کنارم باشی اما خب، درد داداشم کم نیس واست…حق میدم بهت!
دلخوری در صدایش پیدا بود، بخاطر قباد و خواستهی من کیمیا باید خودش برای دیدنم میآمد و حالا که از من درخواستی داشت، وقتی جواب رد میدادم دلخور میشد:
_ کیمیا، بخدا میترسم…میدونی که قباد منو با این شکم ببینه چیکار میکنه؟ دیوونه میشه!
_ اون الانم دیوونه شده، رسما مامانمو عذاب میده، این چند هفته مامانو اوردم خونه خودمون، بخدا یه جوری مثل دیوونهها با همه رفتار میکنه که بیا و ببین فقط، نه اصلاح میکنه درست حسابی نه به خودش میرسه، نه لباساشو اتو میکشه…یعنی واقعا…
بغض گلویش مجال ادامه نداد، حتی من هم دلخور بودم، اما چه میکردم؟ باز دم میدادم به تلهی قباد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 185
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دم به تله ی قباد بدی؟ بنظرم این زیادی قباد رو بد جلوه میده.
یه حسی میگه که وقتی قباد حورا رو دید حورا بچه رو بندازه گردن محمد بگه ازدواج کردیم اینم بچمونه قیافه ی قباد دیدنیه🤣
وقتی هنوز طلاق نگرفتن نمیتونن این کار و بکنن