_ بیخیال کیمیا، هیچکدوم ازینا نمیتونه درد منو دوا کنه…
با عصبانیت دست به زمین و دیوار گرفت و خواست برخیزد:
_ تو که اونجا نیستی حورا، تو که نمیبینی چی میکشه، مادرمو ندیدی، وضعیت لاله و خالهمو ندیدی، داداشمو ندیدی…
به زور سر پا ایستاد و دستش را به شکمش کشید:
_ دلخورت کردن، شکوندنت، غرورتو، زنونگیتو، قبول… نمیگم حق نداری، اما اونا خونوادمن، هرچقد هم بدی کنن بازم به چشمم بد نیستن، لاله افتاده گوشه تیمارستان، اون از مادرم و قباد، انگلر وسط دیوونه خونهم…این چند هفتهی اخرو اومدم اینجا مغزم اروم بگیره که…آی…
لحظهای از درد خم شد، ترسیده به سمتش رفتم، برای منم زیاد راحت نبود نشستن و برخاستن، اما محمد سریع جلو امد:
_ چیشد؟ کیمیا خوبی؟
نفس عمیقی کشید:
_ لگد بدی زد!
به ارامی خندیدم، منم گهگاه تکان خوردنهایش را حس میکردم، اما لگد زدنش را هنوز تجربه نکرده بودم.
نفس عمیق دیگری کشید:
_ خیلی محکم زد اینبار…
با خنده گفتم:
_ حتما حسودیش شده!
اخمی کرد:
_ چخبره بابا، به کی حسودی کنـ…آخ!
اینبار دیگر نگران کننده بود، خم شد و من خیسی شلوارش را دیدم، نفسم برید و فقط سعی کردم خونسرد باشم، در اینجا، در این وضعیت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 172
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت گذاری رمان ها خیلی بی نظم شده
رسما….. حداقل یه سطل اب بزنید تا شاید تمیز بشه با رمان گذاشتن یه مدت گفتین مشکل دارم نامنظم میزارم الا دقیق یکسال شد اگه نمیتونید بزارید مسیولیت قبول نکن