_ محمد، محمد برو ماشینو حاضر کن، بدو باید برسونیمش بیمارستان!
صدای جیغم هردویشان را از جا پراند اما کیمیا تند تند نفس میکشید، خودم را به کنارش رساندم و موبایلم را برداشتم تا به وحید زنگ بزنم.
تا روشن شدنش دردسر دیگری داشتیم!
_ کیمیا، اروم اروم برو سمت در تا محمد ماشینو بیاره، نترسیا…هنوز وقت هست، سریع میریم بیمارستان!
دست به دیوارها گرفت و راه افتاد، موبایلم که روشن شد، کیمیا هم دم در بود و منتظر محمد.
سریع وارد مخاطبین شدم، دستانم میلرزید و استرس برای خودم هم ضرر داشت.
تا شمارهی وحید را یافتم جان به لب شدم، زنگ زدم و فکر کنم از تماسم شوکه بود که سریع پاسخ داد:
_ حورا؟
_ وحید، کیمیا…کیمیا کیسه آبش پاره شده…داریم میریم بیمارستان…
_ چی؟ کیمیا که وقتش مونده…کی میرسونتش کجا میرید، من چیکار کنم الان؟
کلافه غریدم:
_ ساک وسایل زایمانشو بردار برات ادرسو میفرستم، نزدیکترین بیمارستان به اینجا میبریمش…
_ اون وقت سزارین داشت اخه الان چی میشه؟
_ هیچی، طبیعی میزاد!
تماس را قطع کرده کفری و با کمک محمد کیمیایی که دیگر داشت عرق میکرد را سوار ماشین کردیم، انقدر شوکه و نگران بودم که دیگر یادم رفت موبایلم را خاموش کنم، یا حتی فراموش کردم من نباید با آنها باشم!
بلههههههه