بعدی و بعدی را هم خواندم:
«شمارههامو بلاک کردی!»
«پیامکامم برات دریافت نمیشن، مگه کجایی؟»
شک داشتم قباد بود یا نه، اما آنطور که میگفت «کجایی» حسی محکم به سینهام چنگ میزد و میگفت که قباد است.
فکر نکنم حس ششمم اشتباه کند!
به سراغ پیامکهای بعدی رفتم:
«حورا جواب بده، نگرانتم»
«ببین، حق داری، زندگی که با دخالت بقیه به گوه کشیده شد رو حق داری تحمل نکنی»
«میدونم مقصر بودم، میدونم گند زدم، نابودم حورا…برگرد»
قلبم چنان به سینه میکوبید و هیجان داشت که همانطور به خواندنشان ادامه دادم:
«دلتو شکوندم، مچالهش کردم، تحقیرت کردم، اذیتت کردم، که کاش میکشتی منو تا نکنم»
«کاش نابودم میکردی، کاش نیستم میکردی تا الان مثل سگ پشیمون نباشم»
«حورا»
«دارم میمیرم از نگرانی اینکه نمیدونم کجایی»
«حداقل یه خبر بده، یه خبر به یکی دیگه، به کسی، به کیمیا»
این پیامها برای مدتی پیش بود، بعد از ان ارتباطات کوتاه و مقطع منو کیمیا که دیر به دیر با حالت رومینگ متصل میشد، و بعدش که من دیگر موبایل را خاموش کردم و در بیخبری ماندم تا ذهنم ارام بگیرد.
باز هم پیامک بود، از روزهای دیگر، حرف زده بود، از بلایی که سر مادرش امد، از وضعیت ذهن و روانش که به گفتهی خودش بخاطر نبود من از هم پاشیده است.
باید باور میکردم؟ بعد از ان همه تحقیر، ان همه کوچک شدن، اذیت شدن، ارزشش را داشت باورش کنم؟
خواستم باقی پیامکها را بخوانم که گوشی در دستم لرزید و شمارهای روی صفحه نقش بست، رنگ از رخم پرید، همان شماره بود که بی جواب گذاشتم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 210
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای یعنیا جون به لب میکنه این سایت تا قشنگ یه رمانی رو بذاره
شاید باورتون نشه ولی من دیشب خواب این رمان رو دیدم😐
خواب دیدم قباد میره ولی چیزی تو بیمارستان جا میزاره اون ک میره وحید ب حورا خبر میده بیاد پیش کیمیا بعد قباد میاد وسیله هه رو برداره حورا رو میبینه🫠😐
نمیدونم ولی حس میکنم این رمان خلم کرده😂😂😂
ای بابا حالا ۲۰ پارت میخواد حورا پیامک بخونه وتماس رو تصمیم بگیره جواب بده یا بیجواب بزاره یا ریجگت کنه بیابده من گوشیوکارویکسره کنم احمق که حتی قدرت تصمیم گیریتم ثبات نداره