چند هفتهی دیگر هم گذشت، کیمیا سر پا شد، دو قلوهایش به سلامت دنیا آمدند، و به همان سرعت هم قد میکشیدند!
عکسهایشان را برای محمد فرستاده بود و من هم دیدم، زیادی ظریف و معصوم بودند، یک جفت پسر که شبیه پدرشان بودند.
میشد آن ته چهرهی فرم بینی و لبها را تشخیص داد، یا حتی پرپشتی ابروهای نرم و لطیفشان.
_ کنکور چطور بودی؟
سینی چای را وسط گذاشت و خودش هم نشست، دست داریا را گرفت و بوسهای زد، انگشتان کوچک داریا حتی به دو انگشت مادرش هم نمیپیچید.
_ بد نبود، یعنی اونطور که فکر میکنم…نمیدونم!
با لبخند بردیا را هم در آغوشش گرفت و سینهاش را از یقه درآورد تا شیرش دهد:
_ انشاالله که قبولی…میخوای همینجا بمونی؟ از دانشگاه رفت و آمد سخت میشه برات!
شانه بالا دادم:
_ فعلا که تا دانشگاه وقت زیاده، اول باید نگران زایمانم باشم، بعدشم طلاق…
خندید و گونهی داریا را که روی تشکش خواب بود را با پشت انگشتش نوازش کرد:
_ میدونی با این وضعیتی که واسه خودت درست کردی، یا حتی وضعیتی که قباد ساخته، طلاقتون قراره کلی طول بکشه؟ اونم با یه بچهی شیرخوار؟
دستم را روی شکمم کشیدم:
_ نمیدونم…هرچقد میخواد طول بکشه!
نگاهش رنگ نگرانی گرفت:
_ حورا بخدا نگرانم، هی میترسم قباد یهو از در بیاد تو و ببینه حاملهای، چیکار کنیم اگه بفهمه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 166
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان توجه کنین ک اگه نویسنده گرامنمیفرمودن ک برای شیر دادن بچه باید سینه رو از یقه دربیاری آیا شما خودتون میتونستین این حادثه عظیم رو حدس بزنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا دست مریزاد نویسنده من تا الان فکر میکردم برا شیر دادن بچه باید سینه رو از قسمت زیربغل لباس خارج کنم😂 اُف بر من ننگ بر من😂
😂😂😂😂😂
😂 😂 😂 😂
خب مشکل جدید چیکار کنیم قباد نفهمه خب بفهمه بچشه وای این رمان دیگه واقعا مزخرفه یا داره میخوره یا داره شعر میگه اصلا از یه جا به بعد از حورا متنفر شدم….