و همان حرفش تا سه روز من را به فکر واداشت، نگرانیهایم را دو چندان کرد، چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکن است جایم را بیابد و به سراغم بیاید؟
راوی
عصبی ماهیتابه را درون ظرف شویی پرت کرد و قاشق را هم درونش.
پختن یک نیمرو هم در توانش نبود، افکار مزاحمش آنقدر غرقش میکردند که با بوی سوختگی متوجه اوضاع شود.
از آشپزخانه بیرون رفت و مادرش را دید که پرستار سعی داشت به زور از سوپ هر روزه غذا در دهانش بگذارد.
نالههایش، خش میانداخت به روی اعصاب نداشتهاش.
گذشت و از پلهها بالا رفت، در اتاقی را باز کرد که چندین ماه است در آنجا مستقر شده، لباسها و وسایلاش را به آنجا آورده و بالشی که از آن بوی حورا بود را هم، هیچگاه نمیشست.
مشغول کندن لباسهایش شد و حوله برداشت تا دوشی بگیرد.
زیر دوش ایستاد و چشم بست، داغی آب کمی حالش را بهتر میکرد، سردردهای بی امانش را برای چندین ساعتی تسکین میداد و میتوانست زندگی را برای روز دیگری هم تحمل کند.
صدای موبایلش از بیرون آرامشش را بر هم زد، کلافه چنگی میان موهایش زد و آب را بست، حوله پوشید و بیرون آمد، موبایلش را برداشت و خیرهی شمارهی ناشناس شد، بی اهمیت کنار انداخت که صدای زمزمههایی از بیرون توجهش را جلب کرد.
به در نزدیک شد و زمزمه واضحتر:
_ نه داداش رفته سر کار…من که گفتم میام برمیدارم وسایلو میرم، یه سر هم به مامان میزنم دیگه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 172
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.