صدای کیمیا بود، انگار با تلفن صحبت میکرد.
_ اره، داریا و بردیا رو سپردم به مادرشوهرم…نه جز وحید آدرسو کسی نمیدونه دیگه…نمیگم نترس!
آب دهانش را قورت داد و نزدیکتر شد، داشت در اتاق قبلی خود به دنبال چیزی میگشت گویا:
_ آره…بهش قول دادم درستش میکنم، ببینیم قبول میشه تهران…نه خب میگم وحید خبر داد که داداشم گفته تو راهه میره شرکت، منم نمیدونستم که نمیومدم!
چرا زمزمهوار صحبت میکرد؟ و چرا برای شخص پشت خط مهم بود که قباد خانه است یا نه؟
چه چیزی را داشتند از قباد پنهان میکردند؟
با باز شدن یکبارهی در کمی عقب کشید اما کیمیا با دیدنش وحشت زده شد:
_ هین…داداش؟
چشم ریز کرد و دست دراز کرد تا تلفن را از او بگیرد اما کیمیا به سرعت دست پایین اورد و تماس را قطع کرد.
_ با کی حرف میزدی؟
اب دهانش را به سختی قورت داد:
_ با یکی از دوستام…
مشکوک به کیمیا خیره شد و در نهایت به تکان دادن سر اکتفا کرد. فقط برای آنکه کیمیا خیالش راحت شود!
پشت کرد و به اتاق برگشت، لباس پوشید و منتظر ماند، باید با وحید صحبتی میکرد!
کیمیا خداحافظی کرد و رفت، و قباد به دنبالش از خانه خارج شد:
_ کیمیا، بیا میرسونمت!
کیمیا نگاهی به او انداخت و لبخند زد:
_ نه داداش مزاحمت نمیشم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.