به سینک تکیه دادم و اشکی که روی گونهام چکید را با نوک انگشت گرفتم، بینی بالا کشیدم و نفس عمیق، نباید گریه میکردم، راهی بود که خودم انتخاب کردهام، پس نباید پا پس بکشم!
با صدای بیرون چندبار پشت هم پلک زدم تا حالم بهتر شود، سپس لبخندی به لب نشانده بیرون رفتم، محمد که اول من را دید کمی با نگرانی نگاهم کرد، اما گویا لبخندم قانعش کرد.
_ به به، مامان خانم!
کیمیا بود، لبخندم عمق گرفت، به سمتش رفتم و اغوش به رویش باز کردم:
_ خوش اومدی، بچهها کوشن؟
بعد از بوسیدن گونهام توضیح داد:
_ سپردمشون به مادرشوهرم، وحید تو راهه اونم یکم دیگه میرسه مثل اینکه تو شرکت با قباد بحثش شده.
اخم ناخودآگاه به پیشانیام چسبید:
_ کاری داشتید؟
نگاهی به محمد انداخت و سپس با لبخند دست در کیفش برد، مشکوک نگاهم را میانشان گرداندم و او در نهایت چندین برگه بیرون کشید و به سمتم گرفت:
_ ببین…
دست دراز کردم و با تردید گرفتمشان، با دیدن کلمهی قرارداد ابروهایم بالا پرید اما هرچی خواندم تعجبم بیشتر شد، نام من آن وسط به عنوان تورلیدر قرار گرفته و با حقوقی خوب!
و تاریخ شروع به کار، اصلا عجیب نبود اگر کیمیا اینهارا درست نکرده باشد.
دقیقا بعد از دورهی زایمان میشد، یعنی وقتی کودکم به دنیا بیاید و سر پا شوم، میتوانم کار کنم.
نگاهم با تعجب به کیمیا دوخته شد، لبخند عمیقی به لب داشت و مشغول گاز زدن شلیل شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 196
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاً موضوع اصلی را پیگیری کنید قسمت قبل خانواده حورا. حالا کار برایحورا پیدا کردند اینطوری ما باید سالها رمان ادامه داره….
حالا نوبت شلیل خوردن کیمیا شد
خیلی زیاد بود 🤣 🤣