رمان حورا پارت 31

5
(2)

 

 

همان زن آن روز در مطب… همان که زندگی اش زیادی شبیهم بود و با آمدن لاله قرار بود شبیه تر هم باشد…

 

– سه سال هر هفته این جا بودم.

به امید یه بچه…تا شوهرم طلاقم نده.

اونقدر اون گفت برو و من موندم که دیدم زن گرفت.

 

مات و مبهوت خیره‌ی کبودی صورتش بودم. کمی که دقت کردم، رد انگشت بود.

پرونده‌ی در دستش را فشرد.

 

سرم را میان دستانم فشردم و چشمهایم را روی هم کوبیدم.

 

من تمام این ها را دیده بودم. این چه مصیبتی بود؟

زمان داشت به عقب برمیگشت؟

دیوانه شده بودم؟!

 

– سر یه ماه زنش حامله شد و دوساله که شده خار توی سینم.

 

دست روی گوش هایم گذاشتم تا صدایش را نشنوم و با تمام توانم فریاد زدم:

 

_ بسه، نمیخوام بشنوم، تمومش کن…

 

اینبار صدای خودم را شنیدم! ناباور دست روی لبهایم گذاشتم…

بدون اجازه ی من داشتند تکان میخوردند!

 

وحشت تمام جانم را به لرزه انداخت. اینجا دیگر چه جور جایی بود؟

 

_ اگه زن گرفته پس برای چی اینجایی؟!

 

از کیفش قرصی درآورد و بدون آب خورد. گریه‌اش بند نمی‌آمد.

 

– چون هنوزم امید دارم…که منم بچه بیارم و شوهرم نگاهم کنه.

اومدن زن دیگه‌ای روی زندگیت درد داره دختر جون.

من اگه می‌دونستم قراره غرورم در این حد شکسته بشه، خودم زودتر واسش زن می‌گرفتم.

 

 

 

لرزان خواستم بلند شوم اما نشد.

انگار به صندلی چسبیده بودم…

 

– همش توهین می‌شنوم…تحقیر می‌شم. مگه من خواستم حامله نشم؟

 

زن میگفت و میگفت و من آینده ی خودم را میدیدم که از میان لبهایش خارج میشد.

 

دقیقا خود من بود و شاید من هم قرار بود روزی زیر چشمانم کبود شود.

 

دست روی شانه ام گذاشت و با صدای بلندی که مدام اکو میشد صدایم زد.

 

_ حورا… حورا… حورا… حورا…

 

سمتش برگشتم که با سرعت بالایی توی صورتم براق شد و از دیدن چشمانش جیغ بنفشی کشیدم.

 

حالا به جای اشک، خون میبارید و با لحنی که مو به تنم سیخ میکرد غرید:

 

_ عین من نشو، به خودت بیا…

 

وحشت زده او را از مقابلم کنار زدم و جیغ دیگری کشیدم که چشمانم باز شد.

 

روی تخت سیخ نشستم و چشمم روی قاب عکسی که میان انگشتانم شکسته بود خشک شد.

 

دهانم خشک بود و مزه ی زهرمار میداد.

 

چند باری پلک زدم و با دیدن قطرات خون که از انگشتم روی زمین میچکید، هینی گفته و عکس را رها کردم.

 

شیشه اش کف دستم را بریده بود… خونی که از چشمان زن میچکید به همین زودی به زندگیم راه پیدا کرد…

 

در تا انتها باز شد و مادر قباد با چهره ای شاکی میان چارچوب ایستاد.

 

 

 

نگاهش بین صورت و دستم چرخید و سری به تاسف تکان داد.

 

_ خدا لعنتت کنه که روز خوش نداریم از دستت.

همیشه ی خدا داری ناله میکنی و خون به جیگرمون کردی… ای خدا کی از شر توی نحس راحت میشیم؟

از روزی که اومدی تو این خونه آب خوش از گلوی هیچ کدوممون پایین نرفته سلیطه ی بی آبرو.

 

قیافه ی ماتم را که دید فحشی زیر لب داد و رفت.

دستم را بلند کردم و مقابل چشمانم گرفتم.

 

_ خدایا چی میخوای بهم بگی؟ این خواب چی بود؟

 

خودم هم میدانستم منظور از آن خواب چه بود اما دنبال نشانه ای برای تایید بودم تا تمام و کمال به هدف خوابم پی ببرم.

 

صدایی در سرم پخش شد و با تمسخر و دهان کجی گفت:

 

_ تو همین الانم زندگیتو از دست دادی. حداقل غرورتو حفظ کن…

 

**

 

در گوشه ای ایستاده و به قباد که وارد خانه میشد چشم دوختم.

 

آب زیر پوستش رفته و سر حال تر شده بود. معجزه ی لاله جانش بود دیگر!

 

شاید او زنانگی را بهتر از من بلد بود…

 

مدتها بود که اینطور شاد و شنگول ندیده بودمش. این دوری چند وقته حالش را حسابی خوب کرده بود.

 

کیفشان هم کوک بود که حورا از همه جا بی خبر است و در آخر مانند یک تکه آشغال از خانه بیرونش میکنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسی
آسی
1 سال قبل

قلبم شکست ….پارت بعدی رو بزار

Bhzad
Bhzad
1 سال قبل

از قباد متنفرم امید وارم خودش عقیم باشه لاله هم بهش خیانت کنه

Sara
Sara
1 سال قبل

واقعا وقتی میخونمش احساس حورا رو درک میکنم واقعا خیانت حس خیلی مضخرف و بیهوده ای
اون مردک عوضیم انگار نه انگار نکبت بی معرفت
امیدوارم به بهترین شکل انتقامشو ، انتقام زندگی و غرور از دست رفته اشو جوری بگیره که به دست و پاش بیافتن و هر لحظه عذاب بکشن یه چیزی بدتر از سوختن وسط اتش جهنم

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

انشاءالله که عقیم بشه کثافت بیشعور

بی نام
بی نام
1 سال قبل

امشبم پارت بذارررر

Fateme
Fateme
1 سال قبل

رمانت قشنگه ولی لفطا تند تند بپارت😂

معتاد رمان
معتاد رمان
1 سال قبل

زود زود پارت بده توروخدا

مهدیه شریفی
مهدیه شریفی
1 سال قبل

واااییی من هر دفعه با این حورا هق هق گریه میکنم اونجایی هم که گریه نکرد من به جاش گریه کردم
تو رو خدا بگید اخرش خوشه یا نه فقط همین

عقاب تنها
عقاب تنها
1 سال قبل

نباید اینجا تموم میشد

شوگا
شوگا
1 سال قبل

وای خدا دق میکنم اخر چرا این حورا نمیرعههههههههههههههههههههههه

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خاهش میکنم… وظیفته 😌😌😌

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

تو عشقی عشق ♥️
چطوری چخبرا
کجایی
کی هس
کی نیس

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

هیچی خاهر… هستیم، نفسی میاد میره.
امروز مامانم زنگ زد، گریه کردم از دلتنگی، 🙂
ناراحت شد…

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

گم شو، فاز دیشبو الان ندارم بهت بگم 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خابیدی؟
بغلش کن بخاب حداقل 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

شبو خابیده الان اومده لبخند تحویل میده 😐

هکر قلبشم
هکر قلبشم
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خواهش فاطی جون❤️ والا رمان دلارای که نویسنده اش خیلی …..🔪💔

586
586
1 سال قبل

تو رو خدا پارتا رو طولاانی کن

الہہ افشاری
الہہ افشاری
1 سال قبل

تو رو خدا یه پارت دیگه هم بده چجوری تا چند روز باز صبر کنیم ما

دسته‌ها

28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x