آبیِ آب تکان میخورد و نور آفتاب رویش میرقصید. بار دیگر نفس عمیقی کشیدم، نیاز به این هوای تازه داشتم و به نوعی ممنونش بودم که پیشنهاد بیرون رفتن داد، اما این را بازگو نمیکردم، لج کرده بودم!
_ این چند ماه…چیکارا کردی؟
نگاهم را از آب گرفتم و به او دادم، سرش پایین بود و با عذاب وجدان آشکاری پرسید:
_ با زخمهایی که زده بودی دست و پنجه نرم میکردم!
چشم بست، نفس عمیق کشید، و لبخند زد و به چشمانم خیره شد.
_ معذرت میخوام…کاش میشد زمانو به عقب برگردونم و همه چیو تغییر بدم!
پوزخندی زدم:
_ میدونی چرا همچین چیزی نمیشه؟
منتظر نگاهم کرد، ادامه دادم:
_ چون اگه انقد راحت بود که به گذشته برگردیو اتفاقات رو تغییر بدی دیگه هیچوقت عذرخواهی و ناراحتی معنایی نداشت، یا شاید حتی یه اتفاق بدتر و ناخوشایندتر از قبلی میوفتاد…
کمی روی میز خم شدم:
_ پس جای این حرفا و ای کاش گفتنا به فکر این باش که قراره پس فردا بعد زایمانم چه غلطی کنی! چون من نمیخوام پیش تو بمونم قباد، اینو تو کلهت فرو کن!
چیزی نگفت، من هم دوباره به منظره چشم دوختم تا وقتی که گارسون سفارشاتمان را آورد. با لذت مشغول خوردن شدم، ترش و خنک بود. باب میلم!
_ چیز دیگهای نمیخوای؟
سر به طرفین تکان دادم و قاشق دیگری از بستنی رویش را به دهان بردم.
بعد از آنجا کمی در پارک قدم زدیم، روی نیمکت نشستیم و هر از گاهی هم سوالات تکراری میپرسید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 144
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالم بهم خورد هیچ چیز تازه ای نداره همش تکرار مکررات
وای انقد زیاد بود مخم هنو داره سوت میکشه😨
چندش😑😒
آب آبی🫤 آب بنفش هم مگه داریم🤔😁
مگه نمی دونستی ؟😌😂
ن همه ک مث حورا خانوم دنیا دیده نیستن😂
😂😂😂
تکراری، تکراری و باز هم تکراری!
چقدر پر ماجرا بود لامصب