خدای من!
تمام هفته ی گذشته را زیر شوهر من، قباد من خوابیده بود و حالا باید فکر میکرد…
کاش میشد همه چیز را توی صورتش بکوبم، آه…
_ فکر کن عزیزم، خیلی فرصت داری.
با افسوس و تمسخر خندیدم و چشم در حدقه چرخاندم.
_ فقط من یه شرط دارم!
شاید روی فکر کردنت تاثیر بذاره پس همین اول کاری گفته بشه بهتره.
زن صیغه ای قباد میشی تا موقعی که بتونی حامله شی.
اگه حامله شدی…
مکث کردم و در دل دعا کردم این اگر هیچگاه به حقیقت نپیوندد.
زبانی روی لبهایم کشیدم و با صدایی لرزان ادامه دادم:
_ میتونی زن رسمیش بشی و من هم…
بشکنی که زد حواسم را پرت کرد.
جمله ام نیمه کاره ماند و سرم را سمتش چرخاندم.
سوالی نگاهش کردم که ابرو بالا انداخت و گفت:
_ جوابم مثبته، فکرامو کردم!
شرطت هم قبول.
مانند خودم خندید و دندان های نیشش را به نمایش گذاشت.
_ توام میتونی زن قباد بمونی، بهش میگم طلاقت نده که بیشتر از اینی که هستی بدبخت نشی!
پیشانی اش را خاراند و تکخند تحقیرآمیزی زد.
تمام مدت که مشغول حرص دادنم بود من بی نفس تر میشدم. هیچ بوی خوبی به مشامم نمیرسید.
_ فقط منم یه شرط دارم، دلم میخواد سفره ی عقد و حجلمون به دست تو برپا شه!
نفسم رفت. این دیگر نامردی بود… چه از من میخواست؟
این دختر قلب هم داشت؟ یا به جای قلب یه تکه سنگ در سینه اش گذاشته بودند؟
اینهمه خون به دلم کرده بود برایش کافی نبود؟
همین که زندگی اش را روی زندگی ام بنا کرد، بس نبود؟
من حق داشتم برای آرام گرفتن قلب سوخته ام او را بچزانم اما او نه، او حق نداشت.
به اندازه ی کافی مرا زخم زده بود این دخترک نا به کار…
با پریشان حالی بلند شدم و تکخند ناباور و هیستریکی زدم.
_ هیچ معلوم هست چی داری میگی؟
بلند شد و دست به سینه مقابلم ایستاد. نگاه عاری از احساسی را به سر تا پایم انداخت و شانه بالا انداخت.
_ چطور تو میتونی برای دختر مجردی که ممکنه هزار تا آرزو داشته باشه، شرط صیغه شدن بذاری!
ولی من نمیتونم برای زنی که دامنش سبز نمیشه و همه طردش کردن شرط بذارم؟!
وحشت زده قدمی عقب رفتم.
من نمیتوانستم این کار را بکنم… حجله ی شوهرم را علم کنم؟
این دیگر فراتر از حد تحملم است…
همین خواستگاری به اندازه ی کافی جانم را گرفته بود، من دیگر رمقی برای باقی چیزها نداشتم.
_ نمیتونم…
با عجله سمت در دویدم که صدای بلند شده و پر از تمسخرش را شنیدم.
_ دفعه ی بعد که اومدی خواستگاری آدابشو رعایت کن. گل و شیرینی، لباس رنگ روشن، لبخند!
او هم میدانست راهی جز این ندارم.
هر چه شود باز هم قرار بود به این خانه بازگردم، آن هم دوشادوش قباد و برای مراسم رسمی خواستگاری…
ساعتی در خیابانها چرخیدم و باز هم سر خانه ی اولم بازگشتم.
راه های زیادی پیش رویم نبود که بتوانم از میانشان انتخاب کنم…
مجبور بودم…
باشد… حجله ی شوهرم را هم خودم میچینم… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
*
با صدای برخورد گلدان شیشه ای به دیوار،
چشم بستم و بغضم را پس زدم.
_ تو گوه خوردی جای من تصمیم گرفتی.
مگه من اسباب بازیتم حورا؟ هان؟
شب بخوابی صبح پاشی برام یه تصمیم جدید بگیری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب باید پارت میومد 😑
متاسفانه لاله که باهاش ازدواج میکنه هیچ این وسط یه قضیه ی خیانتم اضافه میشه.
پس کو پارت
سلام فاطمه جون میشه رمان دنیای ناآرام و عموزاده رو بزاری؟!
فکر کنم آنلاین هستن میشه پارت گذاری کنی
یه پارت دیگه لطفااااااا
یه پارت هدیه دیگه هم بذار دیگه به مناسبت ولادت امام حسن
خدا کنه با لاله ازدواج نکنه🥺
وای خدانکنه با لاله ازدواج کنه دارم دق میکنم یه پارت دیگه هدیه لطفا 🥲😔
اون نویسنده طلوع به حرفامون گوش میده. این نویسنده آسمون زمین بیاد. زمین بره آسمون. نه دوخط بیشتر مینویسه و نه پارت بیشتر میره. اصول تاکتیتکیش دق دادن
واقعا جالب و خفن شده
وای ترو خدا یه پارت دیگه خواهش میکنم تازه رفت پیش قباد