لبخند زد:
_ خیله خب…برو به سلامت، کلاست تموم شد زنگ بزن میایم دنبالت!
بی حرف گونهی نیاز را بوسیدم و به دستش سپردم، صندلی مخصوص داشت، با گیرهی عروسکی کمربند، مخصوص جاگیر شدن بچه که خطری تهدیدش نکند.
پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم.
سر کلاس که نشستم، بقیه هم آمده بودند، داشتم دوباره به محیط دانشگاه عادت میکردم، درس حقوق، یکی از دوستداشتنیترینها…از انجایی که زندگی خودم در گیر و دار بسیاری از این اتفاقات بود، حس میکردم با چنین جایگاهی در جامعه میتوانستم به خیلی از آدمها کمک کنم…
حق را از ناحق بگیرم، و به حقدارش دهم…
زنان ظلم دیدهرا کمک کنم، مردان زحمتکش و وفادار را یاری دهم…
جالب این بود که با مباحثی که روز به روز بیشتر میخواندم و یاد میگیرفتم، بیشتر نسبت به طلاق سرد میشدم…
حس اینکه دخترم در آرامش به سر میبرد و بچهی طلاق نمیشد، یا من و قباد میتوانستیم مسالمتآمیز یک زندگی را زیر یک سقف، اما بدون نیاز به هم، بدون نزدیکی، شروع کنیم، فقط بخاطر دخترمان!
افکارم هر روز با دیروز تفاوت داشت، روزی از قباد متنفر، روزی عاشق…
روزی تنها کسم میشد و روزی میگفتم نیاز کل دنیای من است و دیگر به کسی نیاز ندارم…
اما دروغ بود، حق یک انسان، ورای حق زن و مرد بود، من نیاز داشتم…با وجود نیاز، باز هم نیاز داشتم، نیاز زنانگی، نیاز به همدم، همسر، همسفر…نیاز به رفاقت…
در دانشگاهی که همهی همکلاسیها یک دهه از من کوچکتر بودند، رفیق پیدا نمیشد!
در محیط کار که هر هفته، گروهی از توریست را برای گردش به اطراف شهر میبردیم هم رفیقی نبود، همه یا همکلاسی بودند، یا همکار…
جالبتر آنکه هیچکس به چشمم نمیآمد.
مثلا وقتی ماشینی شبیه به ماشین قباد را میدیدم، تمام چشم و گوش میشدم تا مطمئن شوم اوست یا نه، اما حتی به چهرهی مردهای دیگری که در دانشگاه یا محیط کار برخورد داشتم هم دقت نمیکردم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرت و ترپ و مزخرف
نویسنده جان مادرت اینجوری ننویس
برو ببینیم خانواده حورا چی شدن یکم درست کن رمانتو