_ حورا خانم؟ جزوهرو کامل نوشتین؟
به دختر جوانی که بعد از کلاس، کنارم ایستاد لبخندی زدم:
_ اره عزیزم…میخوایش؟
لبخندش عمق گرفت:
_ اگه بشه که عالی میشه، برم ازش پرینت بگیرم بیارم براتون!
دفترم را به سمتش گرفتم:
_ بیا گلم…فقط تا پس فردا برام بیارش، نیاز دارم مطالعهش کنم.
سری تکان داد و من هم مشغول جمع کردن وسایلم شدم که قباد تماس گرفت. از ترش اینکه نیاز چیزی شده باشد سریع پاسخ دادم:
_ بله؟
_ سلام خانم، وقتت بخیر، کلاس تموم شد؟
ابروهایم بالا پرید، عادت داشت؟ نه!
_ چیزی شده؟
_ نه، فقط میگم اگه کلاست تموم شده، بیا که منو دختر بابا منتظریم!
اخمهایم در هم رفت، دم دانشگاه بود. با نیاز آمده که مخالفت نکنم؟ بچه را چرا باید به چنین جایی بیاورد؟ بی ملاحضه!
سریع وسایلم را جمع کردم و پشت سر بقیه از دانشکده بیرون رفتم، دم در ایستاده بود، نیاز به بغل، تکیه به کاپوت ماشین داده.
ناچار با وجود شلوغی دانشگاه به سمتشان رفتم، با لبخند عمیقی نگاهم میکرد، تکیه از کاپوت گرفت.
_ چرا اومدی؟ اینجا شلوغه نیاز اذیت میشه!
بچه را از بغلش گرفتم و بوسیدم و بوییدمش، عطر بهشت میداد:
_ جان مامان، دلم برات تنگ شد آخه عشق من!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خسته نشی یه وقت! خیلی زیاد بود! واقعا چرا داری با اعصاب مخاطبت بازی میکنی ؟!
روند فوق العاده چرت و بیربط به شدت حصله سر بر شده هیچ جذابیتی نداری یا همش حورا دنبال قباد بود الان همش قباد دنبال حورا .واقعا چرا انقدر مسخره شده میره دانشگاه ازش جزوه میگیرن زنگ میزنه نگران نیاز میشه.کاش ننویسه همچین چرتیو دیگه
خوب ننویسی که بهتره اسم این پارت مثلا؟؟؟؟؟