خودم را جلو کشیدم و باز هم مشغول ماساژ دادن پایش شدم.
دکترش گفته بود که ماساژ برای خوب شدن هر چه بیشترش موثر است.
_ این مسئله تموم شده است عزیزم، شروعش نکردم… فقط یه یادآوری بود.
_ از سکوت من سوء استفاده نکن، هیچی نگفتم تا خودت به احمقانه بودن کاری که کردی پی ببری…
اصلا حوصله ی این بچه بازیاتو ندارم حورا، منم عقل دارم نیازی نیست تو یا کس دیگه برام خوب و بد تعیین کنین.
کاش به این نمایش خسته کننده و کسالت بار ادامه نمیداد.
هر دو خوب میدانستیم ته این راه به کجا میرسد و این کش دادن بیخود فقط اذیت کننده بود.
_ من میخوام تو رو خوشحال ببینم قباد.
سمت جلو خم شد و گردنم را چنگ زد. صورتم را سمت خودش کشید و با خشونت تکانم داد.
چشمان سرخ و به خون نشسته اش خیس بود…
او مگر همین را نمیخواست؟ پس این نگاه ملتمس و کلافه اش چه بود؟
شاید هنوز کمی علاقه و احساس به من داشت و این تردید هم از همان علاقه نشات میگرفت.
شاید او هم مانند من در دوراهی مانده و تصمیم گیری برایش سخت بود، اما در نهایت باید این تصمیم را میگرفت…
مانند من!
نوک انگشتش که پوست گردنم را نوازش وار طی کرد، به خودم لرزیدم.
_ من با تو خوشحالم، هر روز باید اینو به همه حالی میکردم و کردم.
خبر نداشتم یه روز تو میشی زبون نفهم ترین موجود دنیا و من تو حالی کردن این موضوع به تو، درمونده میشم.
تکان این بارش آرام تر بود و بین کلماتش مکث میکرد تا بیشتر در مخم فرو کندشان.
_ من… با تو… خوشحالم… بفهم دختر… بفهم…
شدیدا، از اعماق قلبم دلم میخواست باورش کنم. اما باور کردن قباد یکی از غیر ممکن ترین کارهای دنیا بود برای من…
نگاهم را بین چشمان دو دو زنش چرخاندم و نفسم را آه مانند بیرون دادم.
_ منم با دیدن بچه ی تو خوشحال میشم… میخوام بچتو ببینم قباد…
فشار انگشتانش دور گردنم کمتر شد. انگشت شستش را نوازش گونه روی چانه ام کشید و با بغضی که صدایش را تحت تاثیر قرار داده بود پچ زد:
_ بچمون… من که گفتم هر کاری بخوای میکنم تا خودمون بچه دار شیم.
دلیل این کارت رو نمیفهمم عشقم… تو که دلت نمیومد اذیتم کنی، چرا اینطوری شدی؟
خودت مرا اینطور کردی قباد، حالا که از خودم و عشق تو گذشتم… هر چیزی از من بر می آید.
حرف هایی که دلم میخواست در صورتش بکوبم را در سینه ام پنهان کردم، کنار کلی حرف تلنبار شده ی دیگر.
عوضش لبخندی مایوسانه زدم و سرم را به طرفین تکان دادم.
_ ما بچمون نمیشه قباد، من مشکل دارم. فهمیدم که امید داشتن به بچه دار شدنمون، مثل آب تو هاون کوبیدنه… همونقدر بی فایده.
لاله میت…
با نشستن لبهایش روی لبهایم، حرفم نیمه کاره ماند.
بوسه اش هیچ حسی نداشت و انگار فقط میخواست حرصش را سر لبهایم خالی کرده و جلوی حرف زدنم را بگیرد.
مک های عمیقی که به لبهای حساسم میزد آخم را درآورد. کمی بعد عقب کشید و دندان های یک دستش را با غضب روی هم فشرد.
_ یه زن تو زندگی من هست، اونم تویی…
_ زنی که نمیتونه تو رو به آرزوت برسونه…
تمام این روزها و تحقیرها را تحمل میکردم، فقط برای رسیدن به روزی که آنقدر دل و جرات بیایم که با پای خودم از زندگی اش بیرون بروم.
با پای خودم و با سری بلند و غروری که او نتوانسته بود در هم بشکندش…
بعد از کوبیدن تمام واقعیت در صورتش و برملا کردن تمام ثانیه هایی که برایم نقش مردی عاشق را بازی میکرد.
لبخند بی جانی زدم و نفس های یک در میانم را در صورتش خالی کردم.
_ هر چی ازت خواستم برام فراهم کردی قباد…
من بچه میخوام، بچه ی تو رو… بذار ببینمش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس کو پارت باید امشب میومد
به نظر من آدم ها باید اول احساسات شون رو بهم بگن این که حورا پا فشاری می کنه برای حرف نزدن خیلی حرکت چیپ و مزخرفیه ..حتی در کارتون و انمیشن های خارجی رو این موضوع تاکید می کنن که اگه از هم ناراحتین یا مشکلی دارین حرف بزنین شاید همش سوءتفاهم باشه ولی از اونجا که ما رو جهان سومی بودن خودمون پافشاری می کنیم از واقعیت زندگی مون گرفته تا رمان و داستان هامون فک می کنیم عقل کلیم و حرف زدن درباره احساسات مون رو مساوی با خورد شدن غرورمون می دونیم ..اگه حورا یه آدم تحصیل کرده یا حتی به روزی بود اینقدر احمقانه رفتار نمی کرد ..آدم های ضعیف سریع شروع می کنن به انتقام گرفتن ولی آدم های قوی هستن که با شجاعت مشکل رو حل می کنن و اصلا بروز نمیدن که کجا و کی ضربه خوردن .
اف حورا میمیری بیگی همچیو
اههه یکم رمان جلو ببر
وای چرا حورا نمیگه مثل بچه ی آدم چقدر خره 😑😑
من میگم قباد از صیغه ی لاله هیچی نمیدونه همش نقشه ی مادرشه چون قباد عاشق حوراس واقعا معلومه
اگه عاشقش بود اینقد به اون لاله هرزه پا نمیداد
دقیقا نظرمنم همینه ولی حورا وقتی متوجه میشه ک دیگ کارازکارگذشته