لبخند زدن تنها کاری بود که از من بر میآمد.
نیم ساعت نشده خانه بودیم.
در را گشودم و صدای خندههای نیاز سر شوقم آورد.
به سمت ورودی که رفتم کیمیا داشت برایش شکلک در میآورد، درحالی که بردیا و داریا هم کنارش نشسته بودند و طوری که انگار شی ارزشمندی باشد، نگاه میکردند و جرعت دست زدن نداشتند.
کیفم را همانجا گذاشتم و نزدیک شدم، کیمیا سر بلند کرد و با لبخند گفت:
_ دخترت خوشاخلاقههاااا…فکر میکردم به داداشم رفته!
خندیدم و خوشحال از تعریف کردنش نیاز را بلند کردم، با دیدنم دستانش را به هم کوبید و لثههای خالی از دندانش را با خندههای دلفریبش نشانم داد.
محکم گردنش را بوسیدم و عطرش را نفس کشیدم که دوباره غش غش خندید. دخترکم قلقلکی بود:
_ داداش، بیا تو دم در چرا وایسادی؟
تازه حواسم به قباد برگشت، همانجا ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. ابرو در هم کردم:
_ مگه نمیخواستی نیاز رو ببینی؟
انگار مجوز ورود را با همین جملهام گرفت که سریع کفش کنده داخل پرید. چنان نیاز را از اغوشم گرفت و در هوا چرخاند که صدای داریا و بردیا درآمد.
انگار آن دو به این بازی عادت داشتند که جالا به نیاز حسودیشان شده بود.
بازویم که توسط کیمیا کشیده شد همراهش وارد آشپزخانه شدم:
_ میگم داداشم به تو چیزی نگفته؟ همچین یکم تو خودشه!
گیج به قباد نگاه کردم:
_ واقعا؟ چرا من حس نکردم؟
پوزخندی زد و به شوخی گفت:
_ ها، نکه اصن نگاش میکنی، چه برسه به حس کردن!
با پشت دست ضربهی ارامی به بازویش زدم:
_ مزخرف نگو، چیشده مگه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 84
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.