_ ممنون واقعا نیازش داشتم!
وحید با خنده خودش را جلو آورد و جعبهی کوچکی به سمتم گرفت:
_ اولش قرار بود شریکی برات هدیه بگیریم، اما خانم لجبازیش گل کرد که الا و بلا خردکن بگیریم، دیگه منم روم نشد شریکیش کنم…خدمت شما، ناقابله!
با خنده از دستش گرفتم، تشکر کردم.
جعبه را که گشودم ساعت نقرهای و زیبایی درونش درخشید:
_ واقعا قشنگه، ممنون ازت!
دست روی چشمانش نهاد:
_ آبجی مایی، کمه برات، مبارکت باشه!
لبخندی به محبتش زدم.
قباد نزدیکتر شد و تقریبا دستش که روی لبهی مبل گذاشت، دور شانهام پیچیده بود:
_ من کادومو بدم، همینجا امتحانش میکنی؟
چشم ریز کردم:
_ تا چی باشه، ببینم اول!
ابرو بالا داد و طوری که آن دو نشنوند لب زد:
_ لباس زیر نیست که اینجوری مشکوک نگاه میکنی…
چشم ریز کرد و قبل از انکه بخواهم واکنشی نشان دهم خودش را جلوتر کشید که آرامتر بگوید:
_ نکنه فکر کردی لباس خوابه؟ بی غیرت دیدی منو خانم؟ اینجا جلو وحید بخوای امتحان کنی؟
از خجالت سرخ شده بودم. نیشگونی محکم از رانش گرفتم و کمی فاصله ایجاد کردم. آخ ارامش و تکان محکمی که به پایش داد ثابت کرد که دردش گرفته. حقش بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 157
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.