شانه بالا می اندازد و به شلوار جینم اشاره میکند:
_ جون تو اینو پات کردی من حس خفگی میگیرم، دربیار بخدا پشت میکنم نگاتم نمیکنم، جون تو راس میگم! قسم میخورم اصلا…خب؟ پتو هم بکش رو خودت!
و سپس با همان پیراهن و دکمههای باز پشت میکند و به پهلو میخوابد.
کمی فکر میکنم، در نهایت به حرفش گوش میدهم، شلوارم را درمیآورم، شومیز انقدری بلند است که روی باسن را بگیرد، در نهایت پتو را هم تا سینه بالا میکشم.
به درک که خواب راحت ندارد، خودش نمیخواهد، من هم اصراری ندارم.
چشم میبندم و نزدیک است خواب چشمانم را در بربگیرد که:
_ حورا؟
کلافه از پریدن حسم برای خواب چشم باز نکرده میگویم:
_ چیه؟ میذاری بخوابم یا نه؟
_ خب حالا غر نزن، میشه نیازو بذاری وسطمون؟
چشم باز میکنم و با اخم نگاه به او میدهم:
_ بیاد وسط، قباد بخدا نصف شب بیدار شه و من مجبور شم بهش برسم میکشمت!
میخندد، نصفه نیمه به سمتم برگشته است. همینکه نیمخیز میشوم برای برداشتن نیاز، او هم کامل به سمتم میچرخد.
با احتیاط دخترکمان را وسطمان میگذارم و او خم میشود و روی انگشتان کوچکش را میبوسد.
دوباره زیر پتو میروم و او هم سرش را کنار سر نیاز میگذارد و چشم میبندد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 175
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.