کیمیا با چشمان ترسیده نگاهی به من انداخت:
_ پس، پس من چیکار کنم؟ من نمیتونم…مادرم، داداشم…بفهمن بیچاره میشم!
سر به زیر انداختم تا دخالتی نشان ندهم، دوست داشتم خودش با دکتر حرف بزند و اجازه و همهچیز به دست خودش باشد!
_ ببین عزیزم، من…میتونم یه جایی رو بهت معرفی کنم، که اولا باید خیلی مواظب باشید از دهنتون نپره که من گفتم…
انگار منتظر تایید ما بود، سر بلند کرده تاکید کردم که چیزی به کسی نمیگوییم، او هم وقتی مطمئن شد ادامهی حرفش را گرفت:
_ یکم جای ناجوریه، باید یه مرد باهاتون باشه وگرنه ممکنه اتفاق بدی براتون بیفته، متوجه هستید که؟
منظورش را دقیق نفهمیدم، اما چیزهایی حدس میزدم، برای همین باز هم تایید کردم:
_ خوبه…پس یه مرد با خودتون میبرید! ادرسشم اینجا نوشتم…محاله تنها بریدااا…بهشون میگید پریا شمارو فرستاده، خودش میفهمه…
ادرس را از دکتر گرفتم و با تشکر و خداحافظی از مطب بیرون زدیم:
_ حالا چیکار کنیم حورا؟ کیو ببریم؟ جز داداشم کسی نیست که…سعید هم…
سر به نفی تکان دادم:
_ نه سعید به درد نمیخوره، اگه به درد میخورد همون اول جوابتو میداد!
کمی فکر کردم:
_ قباد هم که نباید اصلا بفهمه با هم رفت و امد داریم چه برسه به اینکه ببریمش اونجا که تو بچهتو سقط کنی!
_ خب چیکار کنیم؟
آهی کشیدم و ادرس را در کیفم گذاشتم:
_ یه فکری براش میکنم امروز، فعلا بریم خونه…تا قباد و مادرت شک نکردن!
از مطب که بیرون امدم پیامکی به گوشی ام امد، از جیبم بیرون کشیده نگاه کردم، با دیدن مبلغ واریزی اخمهایم در هم رفت.
_ چیشده؟
شانهای بالا انداختم:
_ هیچی…
خواستم موبایل را بردارم که کیمیا از چنگم بیرونش کشید. با دیدن مبلغ اخم کرده گفت:
_ پول هفتگیه که داداشم میده؟
کمی بالا پایین کرد:
_ بدش کیمیا تو چیکار داری؟
با گیجی گفت:
_ بعد سه هفته پول یه هفتهرو زده برات؟
کلافه موبایل را از چنگش کشیدم و در جیبم فرستادم:
_ چیز مهمی نیست…بهتره برگردیم تا دیر نشده!
از کنارش خواستم بگذرم که بازویم را چنگ زد. برگشتم و منتظر نگاهش کردم:
_ حورا، تو چته؟
چشم ریز کردم:
_ من چمه؟ من خیلیم خوبم، وسط خیابون واینستا راه بیفت بریم.
همقدم با من حرکت کرد اما زبانش را نبست:
_ قبل ازینکه از خونه بیای بیرون به من پیامک دادی قباد اینا دارن میان، چیزی بهت نگفت؟
صادقانه شانه بالا دادم:
_ نه فقط پرسید کجا میرم…
_ خب تو چی گفتی؟
نگاهی چپ چپ نثارش کردم، اما از رو نرفته اصرار کرد:
_ جون من بگووو…
پوفی کلافه کشیدم با صدایی که رفته رفته بالا میگرفت جواب دادم:
_ گفتم میرم خرید و یه هوایی بخورم، به چه کارت میاد اینا؟
_ خب احمق، برات پول فرستاده خرید کنی، الان بدون خریدات برگردی که شک میکنه!
با فکر این موضوع آه از نهادم برخاست، با تمام بی حالیام لب زدم:
_ واقعا دلم خرید نمیخواد…
دستم را کشید و همانجا به سمت یکی از مغازهها کشاند:
_ چرا اتفاقا بنظرم یکم خرید لازم داری…
سعی کردم دستم را از چنگش بیرون بکشم، زیادی اصرار نداشت که من را خوب کند؟
انگار میخواست هرطور شده من همان حورای زبان دراز و پرروی گذشته شوم!
_ ولم کن کیمیاااا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کـم بود
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
شاید کیمیا بچه رو بده به حورا
سلام.
نویسنده عزیز میشه هر روز یه پارت بزاری و پارتارو بی زحمت بزرگتر کنی خیلی پارتا کوچیکه شما دو روز درمیون یه پارت میزارید فک کنین دو روز میگذره خب اون حساسیت و جذابیتش از بین میره تا حدی که من کلا یادم میره پارت قبلی تا کجا گفته چی گفته من خودم به شخصه دارم از این رمان زده میشم لطفا بیشتر بزارید
حمایت از رمان نمیدونم کی کی
دهنت سرویس یاس😂
چند وقت دیگه همه کامنتای زیر رمانات همین میشه از دست یاسی😂😂
🤦🏼♀️😂😂
😎😎😎😎😎😎🤣🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣🤣
😎😎😎😎😎 چاکریم خاله جون 💖💖💖
🤣🤣🤣🤣🤣
مگه حمایت بده؟ من از شما میپرسم آیا حمایت بد است؟🤓🤓😂😂
حمایت خوبه
برای یه اثر هنری
نه این…شر های که ما میخونیم
یا دارن عشق …میکنن یا جدا شدن یا خیانت کردن
نوجوانیم دیگه همینقدر اسکل احساساتی
اولا اینکه تا حدودی حرفتونو قبول دارم
دوما اینکه من از اثررحمایت نکردم از شخصی که داره لطف میکنه برامون وقت میزاره پارتا هارو میزاره حمایت کردم
سوما اینکه فرزندم من مرز نوجوونی رو ردکرد کردم این کارمم در کنار قدر دانی از آدمین جنبه ی فان داره
با تشکر😂🙏
خلاصه لعنت به دنیای مجازی
هستی ولی انگار نیستی
😂😂😂😂😂
وای من هردفعه این رمان رومیخونم گریه میکنم بابانویسنده یکم روی خوش زندگی روواسه این دختر روکن
سر جدت زود پارت بدههه