قباد چشم ریز کرد:
_ پس چرا اونجوری راه میرفت؟
اخمهای کیمیا در هم رفت، برادرش به زن بی گناه و پاکش شک کرده بود و او خودش را مقصر میدانست، شاید اگر حرفهای و خالهزنک های او، خاله و مادرش، به همراه ان لالهی عفریته نبود، اینگونه نمیشد!
_ میدونم چرا، اما روم نمیشه بگم داداش…
قباد ابرو بالا داد، سپس آهانی گفت و داخل رفت. حتی به کیمیای منتظر هم توجهی نشان نداد!
آهی از ته گلویش خارج شد، از ته دل دعا کرد که کاش زودتر مشکلات این خانه حل شوند، و روزی بتواند خوبی حورا را در حقش جبران کند!
به راه افتاد و در محلی که وحید ادرسش را داده بود تاکسی ایستاد. با حساب کردن کرایه پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت، یک رستوران سنتی بود با تختهای بزرگ و فضایی کاملا از طبیعت.
لبخند به لب دنجترین تخت را انتخاب کرد و نشست. زیاد طول نکشید که قد رشید و استایل بینظیر وحید هم ظاهر شد.
با لبخندی به لب به سمت کیمیا امد و روبهرویش نشست:
_ سلام کیمیا خانوم، حال شما…
کیمیا که هنوز از بابت ان روز خجالتی شده بود، سر پایین انداخت لب زد:
_ سلام، ممنون شما خوب هستید…
_ قربون شما، ما هم خوبیم…
دستی برای گارسون تکان داد، سپس تا گارسون بیاید پرسید:
_ حورا خانوم خوبن؟ اون روز دیدمشون چندان خوب بنظر نمیومدن…
کیمیا از سوالش آهی کشید و با همان خجالت گفت:
_ میشه گفت خوبه، سعی میکنه بهتر شه، البته اگه مامانم و لاله بذارن…
وحید که سفارش داد، کیمیا متعجب پرسید:
_ چرا به جای منم سفارش دادین؟
لبخندی به لبهای مردانهاش نشاند:
_ اینجا فقط جوجه و کباب دادن اصولا، مرغ و برنج ندارن، میدونم از جوجه زیاد خوشت نمیاد!
متاثر شده فقط خیرهاش شد، این مرد زیادی خوب نبود؟ زیادی دقت نمیکرد؟ اگر این ها را هم قباد گفته باشد؟ یعنی ممکن است؟
استرس دوباره به جانش افتاد، انگاری دست خودش نبود:
_ چخبر از دانشگاه؟ اون پسره که دیگه مزاحمت نمیشه؟ اذیت نمیکنه؟
سری به طرفین تکان داد، وحید که متوجه حالش بود کمی به جلو خم شد و گفت:
_ هی، کیمیا، منو ببین…اگه راجب اون روز اینطوری تو خودتی…باید بگم، من برام مهم نیست!
کیمیا چنان سر بالا کشید و با تعجب خیرهاش شد که وحید عقب کشید، به ارامی ادامه داد:
_ یعنی نه اینکه بگم، کارت درست بوده یا تشویقت کنم، اشتباه بود، جفتمونم میدونم، به ادم خوبی اعتماد نکردی، احتمالا زن داداش هم همینو دید که کمکت کرد، فهمید اشتباهت بخاطر علاقهت بود و فکر میکردی اونم تو رو دوست داره…
نفس عمیقی کشید و درحالی که بغض در گلویش جا گرفته بود لب زد:
_ نمیخواستم، نمیخواستم اینطوری شه…حس میکنم، حس…حس میکنم ادم کثیفیام، یه ادم مزخرف، خیلی حورا رو اذیت کردم…ولی اون درحالی که، میتونست راحت با گفتن به داداشم تلافی کنه نکرد…
دستی زیر چشمان پر شدهاش کشید و لبخند تلخی زد:
_ بدی رو با خوبی جواب داد، همیشه مدیونشم…و شما…
سر به زیر شده ادامه داد:
_ از شما هم ممنونم، اینکه کمک کردین، به داداشم چیزی نگفتین…مدیون شدم، امیدوارم بتونم جبران کنم…
وحید لبخندی زد، حالش را میفهمید و نمیخواست اینگونه بماند، برای همین با شیطنتی در کلامش گفت:
_ واقعا؟ پس یه چیزی هست که میتونی جبران کنی!
کیمیا کنجکاو خیرهاش شد، دوست داشت بشنود چه برای گفتن دارد، خصوصا که جبران کردن او در میان بود:
_ میشنوم؟
وحید با شیطنت ابرو بالا انداخته نیش چاکاند:
_ نچ، اول غذامونو میخوریم…بعد وقتی داشتم میرسوندمت بهت میگم!
با تعجب لب زد:
_ من خودم میرم، نیازی به زحمت نیست…
وحید با امدن گارسون سریع گفت:
_ مگه میذارم یه خانوم تک و تنها خودش برگرده؟ محاله، اولشم اگه بخاطر حضور قباد نبود خودم میومدم دنبالت…پس بیا غذامونو بخوریم و یکم حرف بزنیم!
حرف زدند و میان شوخیهای وحید و خجالتهای کیمیا، غذایشان را خوردند. با اینکه تازه سر شب بود و برای غذا خوردن کمی زود، اما انگار زیادی به هردویشان چسبید.
وحید که سوییچ را به دست او داد و با گفتن اینکه در ماشین بماند تا حساب کند و برگردد، به سمت پارکینگ رستوران رفت.
میان دو در جلو و عقب در تردید و شک مانده بود، اما بالاخره با حدس اینکه وحید بداند در عقب نشسته، ناراحت خواهد شد، در صندلی جلو نشست.
کمی بعد وحید که امد، به راه افتادند و میان راه وحید پرسید:
_ چیزی لازم نداری؟ مستقیم برسونمت؟
سر به تایید تکان داد، کمی گذشت که باز هم وحید با من من خواست حرف بزند اما این پا و ان پا کردنش برای کیمیا که رو شد، به ارامی پرسید:
_ اگه چیزی هست بگید، ظاهرا اینجوری اذیت میشید!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
۱ دقیقه دیگه
۲ دقیقه دیگه تا پارت جدید ☕🔮🍃
۳ دقیقه دیگه تا پارت جدیدددددددددددددد😝😝😝😝👯👯
۵ دقیقه دیگههههه تا پارت جدیدددد😝😝😝😝😝😝😝😝👯👯👯👯👯👯
۶ دقیقه دیگه تا پارت جدیددددددد😝😝😝😝😝
۷ دقیقه دیگه تاااااا پارت جدید
دیدید گفتم قباد به راه رفتن حورا شک میکنه
مردک…
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤❤
نویسنده چه خوب رل بی تفاوتی به نظرات مخاطبان را درپیش گرفتی واین واقعا داره رواعصاب میره تجدید نظرکن لطفا”راه دوری نمیره
اصن نمیبینه به نظرم
اره نیستش تو سایت
منی که امیدوار بودم بالاخره حرفی از حورا و قباد بشه، نویسنده ما رو گای..
انشاالله بعد از کیمیا وحید هست بعدش لاله بعد مادر قباد بعد خاله قباد در آخرم حورای بدبخت😐😐
رمان باید میگفتم کیمیا ن حورا همش ک درمورد کیمیا هست😑😑
رمانه قشنگیه!؟
من یکی از دوزتام گفت بخونش قشنگه
راستش قشنگه
ولی خیلی ناراحت کننده و پارتاشم کمه ولی قشنگه
مرسی اسایشم🫀😂
خواهش خانوممم
حورا
چیشد پس😕
هعییی بیاید امیدوار باشیم پارت بعدی حورا و قباد باشه وگرنه من یکی رد میدم 💔👩🏼🦯
نهههه بازم درباره برگشت کیمی و وحید🤣🤣🤣🤣🤪🤪🤪
حداقل بعد از سه روز از کیمیا نمیگفتی 🙁
والا!