دهان برای حرف زدن گشودم که صدای کیمیا قبل از من جواب داد:
_ نه داداش…
نفسی از ته گلویم برخاست، کیمیا آراسته و زیبا به سمتم قدم برداشت و کنارم نشست:
_ درواقع من دیر فهمیدم حورا چقدر میتونه خوب باشه…
نگاهش را به قباد داد که بی تفاوت خیرهیمان بود:
_ ببخشید داداش، بابت روزایی که حورا رو اذیت میکردم و با حرفام میرنجوندمش، میدونم که تو هم ناراحت میشدی، معذرت میخوام!
کاش نمیگفت، کاش نمیگفت که نگاه بی تفاوت قباد به پوزخند تبدیل نشود، موبایلش را برداشت و از جا برخاست:
_ مهم نیست، کم کم مهمونا میرسن…برو ببین مامان کمک میخواد یا نه!
به سمت در رفت و کیمیا هم با کمی تاخیر به اشپزخانه رفت. آهی کشیدم، گویا این روزها تمامی نداشت! همانگونه در فکر و خیال بودم که ای کاش در اتاقم مانده و میخوابیدم، اما صدای زنگ در افکارم را دور کرد.
به گمانم قباد در را گشود که صدای یالله گفتن و احوال پرسی به گوشم رسید. مادرجان و کیمیا سریع بیرون امده به سمت در رفتند، من هم کنارشان کنی عقبتر ایستادم.
مادر وحید و پدرش، ابتدا داخل شدند، سلام و احوالپرسی گرمی برقرار بود و هردویشان با قباد صمیمی، من هم به سلامی ارام و خوش اومدگویی اکتفا کردم.
وحید که داخل شد، با قباد و مادرش سلام احوال پرسی کرد و به کیمیا که رسید، دسته گل و شیرینی را به دستش داد، بی اراده لبخندی زدم، کنار هم بی نظیر بودند.
خجالت و اضطراب کیمیا را میتوانستم ببینم، با دستان لرزان گل و شیرینی را گرفت و خوشامد گفت، وحید لبخندی زد و از کنارش گذشت تا به دنبال پدر مادرش به داخل برود اما دیدن من ایستاد.
لبخندی زد و سلام کرد، جوابش را دادم و خوش امد گفتم، اما نرفت…همچنان خیرهام بود، اخمهایم از غیرعادی بودنش که در هم رفت به حرف امد:
_ حورا خانم، نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم…شاید اگه شما نبودین هیچوقت امشب بوجود نمیومد!
جلوی چشمان مادرجان و قباد گفت و ان لحظه وحشت و ترس سراسر وجودم را گرفت، اب دهانم را به زور قورت دادم:
_ من، من کاری نکردم…فقط یه راهنمایی کوچیک بود، همین…
لبخندی زد و بی حرف دیگری داخل رفت، مادرجان با غر زیرلبیای هم داخل شد که مهمانها تنها نمانند، و کیمیا هم به اشپزخانه رفت.
خواستم من هم دنبال مادرجان داخل بروم که دستم کشیده شد. متعجب و ترسیده به قباد خیره شدم، با اخمهای غلیظ و چشمان سرخ زیرلبی غرید:
_ وحید کجا باید تو رو دیده باشه که راهنماییش کنی؟
بازویم به درد امده بود و اشک به چشمانم نیش زد، انقدر بی اعتماد شده بود به من؟ سعی کردم بازویم را ازاد کنم:
_ آیی…ولم کن، ندیدم…اون نه، کیمیا…من کیمیا رو راهنمایی کردم…چیکار به وحید دارم…اخ ول کن دستم…
نمیدانم حرفم بود یا لحن صدایم که داشت بالا میرفت، اما دستم را رها کرد و نفس تندی کشید:
_ وای به حالت دست از پا خطا کنی حورا…
خشمگین هلش دادم و نیم نگاهی به داخل انداختم، نمیخواستم کسی ما را حین مجادله ببیند:
_ من حواسم به خودم و رفتارام هست قباد…شاید بهتره تو یکم چشماتو باز کنی و اطرافتو ببینی!
منتظر جواب نماندم و با داخل برگشتم، کنار ستون، روی تک نفرهی خالی نشستم، حوصله همصحبت یا حتی متلکهای مادرجون را نداشتم!
قباد هم به داخل برگشت، از هر دری سخن میگفتند و همه جوره منتظر بودم که سریعتر اصل موضوع را باز کنند، کیمیا همچنان در اشپزخانه بود و به گمانم تنهایی به او سخت میگذشت.
همین بهانهای شد که به ارامی بلند شوم و به اشپزخانه بروم، کیمیا را که روی صندلی با رنگ و روی پریده دیدم متعجب به سمتش رفتم:
_ عه چیشده کیمیا؟ چته تو؟
با نگرانی خیرهام شد، دستم را با دستان یخ و لرزانش گرفته مقابل خودش کشیدم. نگاهش مدام بین در، و چشمان من میگشت، به ارامی طوری که من هم به زور شنیدم لب زد:
_ اگه خونوادهش، بفهمن؟ اگه شب اول دستمال بخوان…یا، یا بخوان معاینه بشم؟
نفسم را به راحتی از اینکه مشکل بزرگی نیست بیرون دادم، مقابلش روی زانوهایم نشستم و دستانش را گرفتم:
_ کیمیا…تو قراره برا وحید زندگی کنی، قراره اون تو رو انتخاب کنه که با دونستن همهی شرایطت پذیرفته و قبولت داره، ترسی نیست…نگران چیزی نباش!
قطره اشکی از کنار چشمانش گذشت:
_ حورا هرچی نگاه میکنم، هرچی ازین حرفا میزنی و با زندگی خودت مقایسهش میکنم، همهش تضاد داره…میگی قراره با وحید زندگی کنم و انتخاب اون مهمه اما خودت…خودت مجبور شدی با ما زندگی کنی!
لبخند کجی زدم:
_ مجبور نشدم، انتخاب کردم…عاقبتش هم دیدم…ولی ناراضی نیستم، من هرجا بودم حرفای خالهت به گوش من و قباد میرسید، تازه اگه دور بودیم…خدا میدونه هربار قبادو به یه بهونه نمیکشیدن اینجا که با لاله نزدیکشون کنن یا نه و منم از همه جا بی خبر… حداقل اینجا بودم، دیدم و پذیرفتمش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب پارت داریمممممممممم هورااااااااا حورا🤣😍😍😍
یه سوال ، ملورین دیگه پارت گذاری نمیشه ؟
این دوتا زن شوهر احمق خر الاغ وحشی تشریف دارن حورا ک خیلی احمقه قباد ک خیلی اشغال و خرر ه
نویسنده جون لطفا از زبون قباد هم بنویسن ببینم چ نظری در مورد خورا داره هنوز عاشقشه یا ن
یک سوال واقعا این رمان راسته یعنی حورا واقعی وجود داره😳😳
بله تو ایران همچین چیزایی زیاده
ای کاش از زبون قباد هم چیزی نوشته میشد شاید اینقدر قضاوت نمیشد .
ووویییی هر خط یه بار میخونم 🤣🤣🤣
خیلی قشنگه و عالیه قلمت ❤️👏👏👏👏
وحید این حرف رو به حورا زد که مادر قباد حالیش بشه به خاطر حورا بوده که دخترش می خواد خوشبخت بشه 🌚🤌🏿
آخ حورا آخ دختر چقدر برای این بی کس و کار بودنت ناراحت و غمگینم و هزاران هزاران تف صاف تو صورت قباد که با چهارتا ناز و غمزه و مثلا “دلبری” لاله خانم حورا متین و معصوم رو بهش ترجیح نده، البته من در واقعیت متوجه شدم که یک دختر هرچه بیشتر اخلاقهای باز و سروصدا و تجربه داشته باشه بیشتر مورد توجه واقع میشه تا دخترهای ساکت و آرومی که بیتجربه ان
این وی ای پی ام کجاست میشه لطفا بگی🙏
یعنی از این خیلی جلو تره
قربون دستت گاهی بیاازاین خبرابده بهمون
خدایی چقدر میخوای قسمت های کوتاه یکم کمتر لفطش بده و بزار ببینیم یکم هیجان داشته باشه خستمون کردی .همش بگیم حالمون از قباد به هم میخوره و هی ادامه داستان که میخوای الکی کشش بدی