از جا برخاستم و دستش را کشیدم:
_ تو هم بهتره کمتر به این چیزا فکر کنی، همه چیو بسپر به زمان…حل میشه، بالاخره کوچه ما هم عروسی میشه، مگه نه؟
تلخ گفتم و تلخ خندیدم، او هم به لبخندی اکتفا کرد، مجبورش کردم کمی اب به گونههایش بزند، اگر ارایش نداشت میگفتم کامل صورتش را بشوید. سپس به کمک هم چای را ریختیم و سینی را روی میز گذاشتم که مادرجان صدا زد:
_ کیمیا دخترم…چای رو بیار مادر!
لبخندی کنج لبم نشست، سر به دم گوشش بردم و گفتم:
_ نگران نباش، وحید خودش حلش میکنه…
انگار منتظر همین جمله بود، که چشمانش درخشید و سینی را محکمتر گرفت، وقتی بیرون رفت من روی صندلی رها شدم. خود دار بودن سخت است، اینکه تظاهر کنی خوب هستی…تا شاید دیگران نفهمند!
هرچند که در این روزها، کسی به خوب نبودن من توجه نمیکرد، جز کیمیا که انگار او هم از روی عذاب وجدان روزهای گذشته بود…
این زندگی را میبایست طوری پیش میبردم، میبایست سعی کنم خوب باشم…
اما هربار فکر اینکه فرزند قباد در بطن لاله درحال رشد کردن است جگرم را میسوزاند!
حس نفس تنگیای که از این افکار در سینهام پیچید، باعث شد دست روی سینه ام مشت کنم و ماساژ دهم، اما خوب نمیشد…
دست به میز گرفتم و از جا برخاستم، به سمت یخوال رفتم…شاید اگر کمی اب میخوردم، حالم خوب میشد! لیوانی اب را با دستانی لرزان ریختم.
لیوان را روی میز گذاشتم و دستانم به لبههای میز تکیهگاه شد، سعی میکردم نفس بکشم اما سخت بود، انگار چیزی راه گلویم را بسته بود و اجازه نفس کشیدن نمیداد.
با همان دستان لرزان، لیوان را بالا بردم که آب بنوشم اما به دهانم نرسیده لیوان از دستم سر خورد. منتظر صدای شکستنش بودم، چشم بستم و وحشت زده بدنم را منقبض کردم اما صدایی نیامد…
در عوض، دستی که دور کمرم پیچید و من را روی صندلی نشاند، حرف میزد؟ چه میگفت؟ گوشهایم زنگ میزد و خوب نمیشنیدم. اما وز وزی که انگار کسی حرف بزند…میشد حسش کرد!
چشم چرخاندم و با دیدن چهرهی نگران و شوکهی قباد، به یکباره نفسم برگشت و چنان محکم نفس گرفتم که شوکه از رفتارم چشمانش گرد شد.
لیوانی که نصف ابش روی زمین ریخته بود را روی میز گذاشت و صورتم را با دستانش قاب گرفت:
_ حورا؟ حورا با توام؟ صدامو میشنوی؟ حورا؟
انگار حالا گوشهایم به کار افتاد، نکاه از لبهایش گرفته به چشمانش دادم، به ارامی سر جنباندم که با نفس عمیقی عقب رفت. میشد نرود؟ اصلا چرا من را مثل گذشته در آغوش نکشید؟
_ نگام کن، خوبی؟
فقط سر تکان دادم، لیوان اب را به لبهایم چسباند، نگذاشتم او نگهدارد، سریع از میان انگشتانش لیوان را بیرون کشیدم و قلوپی اب خوردم.
_ چت شد یهو؟
لب هایم را با زبان خیس شدهام تر کرده لب زدم:
_ خوبم چیزی نیست…مهمونارو تنها نذار…
_ چرت و پرت نگو…خوب بودی؟ داشتی غش میکردی، پاشو جمع کن ببرمت دکتر…
چرا لحن گفتارش انقدر کریه و چندش شده بود؟ انگار که دارد با یک زن کثیف و هرزه حرف میزند، کسی که به زور تحملش میکند.
اخمهایم که در هم فرو رفت را خوب دید:
_ گفتم که خوبم…یه لحظه ضعف کردم!
_ چرا ضعف کردی مگه تو این خونه بهت اب و غذا نمیدن؟
فقط در جوابش توانستم لب بزنم:
_ برگرد پیش مهمونا…من خوبم، خوب میشم…
پوزخندی زد، رو گرفت و به سمت در قدم برداشت:
_ اره خوب شو، وگرنه میمونی رو دستم حوصله ندارم…
رفت، رفت و ندید که باز هم دلم را چنان شکاند، که دیگر نتوانم سر پا شوم…
حال خرابی داشتم، کیمیا و وحید هردو با اعلام رضایتشان، لبخند به لب همه اوردند، شاید اگر چیزی در این میان میتوانست کمی حالم را بهتر کند همین دو نفر بودند.
مادر وحید، حلقهای ساده و ظریف از کیفش بیرون کشید و با مهربانی به دست کیمیا کرد، لبخند از لب کسی کنده نمیشد، قرار نامزدی و عقد را هم گذاشتند، سه ماه نامزدی، سپس عقد و با یک ماه فاصله ازدواج!
خوب بود، انقدری فرصت داشتند که همدیگر را بشناسند و سنگهایشان را وا کنند، بعد از مهمانی هم، کیمیا با ذوق در اتاق من ماند و از حس و حالش گفت، تشکر کرد و خواست که برای خریدهای نامزدی همراهش باشم.
کاری نداشتم، شاید این خوب بود، سرگرم میشدم.
روز بعدش هم لاله برگشت، برگشت و همراه با مادرش و مادرجان باز هم سفرهی غیبت و طعنه تشر زدن را گشودند.
جلوی چشمان من قربان صدقهی لاله میرفتند، حتی قباد هم با مهربانی و نگرانی مواظبش بود، چیزهایی که حتی در چندسال زندگیمان من از او ندیده بودم، داشت نصیب زنی دیگر میشد، که بعد از دو ماه باردار بود!
خستهتر از ان بودم که مقابله به مثل کنم، که بخواهم جواب دهم، یا زبان درازی کنم، خستهتر از ان بودم که بتوانم برای قباد و لاله غصه بخورم…انگار در خلأ گیر کرده باشم، انگار هیچ چیز برایم مهم نبود، درحالی که میدانم این میتواند بدترین حالت یک انسان در طول زندگیاش باشد!
شبها یا با گریههای بی صدا به خواب میرفتم یا که خود را چنان به خواب میسپاردم که تا ظهر روز بعد بیدار نشوم، دیگر در را هم قفل نمیکردم که به مشکل دفعهی قبل برخورد نکنم، با اینکه یکبار کیمیا نگران بیدارم کرد، اما بعدش انگار فهمید، که بادمجان بم آفت ندارد!
هرچه که بود، فقط سعی داشتم، بگذرد!
بگذرد که زودتر راحت شوم، شاید میتوانستم از زندگی قباد بروم؟ شاید هم بعد از به دنیا امدن بچه، من هم به او مهر پیدا کنم و بتوانم از محبتم برخوردارش کنم، اما حس دیگری که داشتم.
این بود که هر لحظه منتظر بودم، منتظر بودم که قباد بگوید طلاقم میدهد، به محض دنیا امدن بچه…من را طلاق میداد و لاله را عقد میکرد، چقدر حال ان روزم میتواند غمگین باشد، نه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر دیر پارت گذاری میکنی حتی جذابیت رمان هم از دست رفت
پارت نمیزاریییییی ؟ 🙃
ی مشکلی برا فاطمه پیش اومده
اگه تونست میاد میذاره،
نشدم ايشالا مشکلش حل شه براتون جبرانی میذاره.
اخیییییی ایشالله مشکلش حل شه❤️🥺
بابا این نویسنده ک همیشه مرتب میزاره این یکی چرا دور . پارتگذاری میشه
پس پارت جدیددددددد چی شدددددد
ما پارت میخوایم🤣😐🤣😐🤣
پارت جدید نمی زاری ؟؟؟
پارتتتت جدیددددد
پارت جدید نمیدی
پارت جدیددددد
پارت جدید بزارررررر. فاطی فاطی فاطی
این یه واقعیت محض هست ،مرد هرچقدر عاشق باشه ،با رابطه جنسی با یه نفر دیگه عشقش کم کم کمرنگ میشه ،واقعا دیدم که میگم ،یعنی حورا نمیدونست این در مورد تمام مردان صدق میکنه ،قباد بهش گفت پشیمون میشی نکن
قباد حتی نصف حورا هم عاشق نبود چون هیچ وقت جلوی خوانوادش سر حورا واینستاد و باعث شد حورا فک کنه ک قباد خیانت کرده اگه با ملاحظه تر رفتار میکرد اینجوری نمیشد
میگم قرار نیست یکم فقط یکم در راه خدا این حورای بدبخت خوشبخت کنی
به شخصه من یکی اگه بیای بگی دیوار ترک برداشت حورا خندید خوشحال میشم حتی به یه لبخندم راضی ام فقط از این افسردگی درش بیار
دوستان
الان از زبون قباد بزاره داستان لو میره
برا همین اینکارو نمیکنه که ما ندونیم حس قباد نسبت به حورا چیه و مشتاق تر شیم برا خوندن رمان
والا مشتاق که چه عرض کنم 😏😏😏 داریم دق مرگ میشم با این چس مثقال پارت هایی که میزارن
قباد کثیف زن باز هر…زه مرتیکه لجن ،،،من اگه لاله رو میخواستم قبل تو میگفرکتش اره جون ننت هوس باز 😐 💔 💔 💔 💔
نویسنده از زبون قباد هم بگو همش حوراست و دوبار هم کیمیا کیمیا برا چیمونه اخه (هرچند میدونم نمیبینی یا هم میبینی خودتو میزنی ب ندیدن ولی خالی شدمـــ 😐 💔 😐 💔 😐 💔 😐 💔 😐 💔 😐 💔
آره از زبون بقیه شخصیتا هم بذاره عالی میشه
فک کنم بچه واسه قباد نی و لاله خیانت کرده
دقیقا خیلی مشکوک میزنه
دقیقا
فکر نمیکنم مرد های ایرانی اینقدر آشغال باشند که بکند حوصله ندارم و راحت برترند و بردند ولی از قباد دیگه چندشم میشه عوضی
بابا همش یک کرباسن فقط تا حالا تو موقعیتش قرار نگرفتن
اتفاقا ایران معدن این مرد سالارای عوضیه
بخداا نمدونم چرا هر وقت پارت جدید میاد من تو سایتم ناخودآگاه!با اینکه اصن دلم نمیخواد دیگه رمانو بخونم چون میدونم وضعیت حالا حالاها همینه و هیچ رویداد جدیدی در داستان رخ نمیده پس وقت تلف کردنی بیش نیس خوندش هر دفعه..! 🙂 😐 واقعا خسته شدمم نمیدونم میخوایم ب کجا برسیم دقیقااا
ای خواب به خواب بری امیدوارم که با این بی دست و پا بازیات آبرو هر چی زنه بردی
همین امثال حورا شأن و منزلت بانوان رو کوچیک میکنه ما تو کشور اینهمه شیر زن داریم بعد نویسنده ها جدیدا سعی میکنن زن ها و دختر ها رو بدبخت و حقیر نشون بدن
عه ، دیگه خسته کننده وحال بهم زن شده ، وضعیت حورا خیلی افتضاح شده ، فهمیدیم دیگه .
بخدا خیلی از زندگیا هستن.. که طرف نه راه پیش داره نه راه پس!
کلا تو رمان روزا همش میگذرن
حورا بیس چاری خابه
لاله بیشتر مورد توجه قباد قرار میگیره هعی
کیمیا خوشبختر میش
حورا بدبختر
کلا پارتا همینن
حالا خوب شد وحید اومد خاستگاری
ی ماه بود میخاست بیاد
هر روز ک پارت نمیدی
کوتاهه پارتات
جمعه ها هم ک نمیزاری
خواهشن
خاهششن
خیلی خاهشننن
از زبون قباد بنویس
احساس میکنم نویسنده افسردگی داره
حالم بد شد