همان لحظه که کیمیا لباسش را درست کرد، مادرش هم با دو کیسهی خرید داخل شد، که با دیدن کیمیای سر پا و وحید نشسته و کوسن به بغل، لحظهای چشم ریز کرد:
_ سلام علیکم، خوش اومدین بچهها…
کیمیا سریع به سمتش برگشت و با لبخند سلام کرد و خسته نباشید گفت، برای گرفتن کیسههای خرید به کمکش رفت، وقتی کیمیا خم شد تا کیسههارا بگیرد، نگاهش به گردن کبود و قرمزش افتاد، لبخندش را پنهان کرد:
_ دستت درد نکنه دخترم، وحید چرا نشستی مامان؟ پاشو یه کمک برسون!
وحید که کوسن را همچنان روی پاهایش داشت و مدام با یاداوری تن کیمیا بدنش گر میگرفت، و میدانست که ان پایین هنوز هم زیادی ضایع است، دست پاچه گفت:
_ چیزه، مامان من برم لباسامو عوض کنم…میام!
سپس در یک حرکت برخاست و به انها پشت کرد تا نبینند! مادرش اما انگار فهمید که با لبخندی که کنترل میکرد نخندد، کیسه ها را به کمک کیمیا روی کانتر گذاشت و گفت:
_ عروس قشنگم، برو ببین وحید چیزی لازم نداره، عادت داره لباساشو گم و گور کنه!
کیمیا که روی نه گفتن به مادرشوهر مهربانش را نداشت، با لبخندی به دنبال وحید به اتاقش رفت. تقهای به در زد، با صدای وحید در را باز کرد و دیدن بالاتنهی برهنهاش خجالت زدهاش کرد.
اما وحید با دیدن کیمیا گل از گلش شکفت و در حرکتی دستش را چنگ زده به اغوشش کشید:
_ هین چیکار میکنی وحید، مامانت منتظره…
وحید که انگار مادرش را میشناخت، با خنده سر در گلوی کیمیا فرو برد و گفت:
_ مامان خوب میدونه چرا فرستادت اینجا…شما نمیخواد نگران اون باشی!
کیمیا با خجالت خندید و دست روی سینهی برهنهاش گذاشت:
_ برو عقب خب زشته…الان با خودش میگه چقد شل عنصرن!
وحید خندید و کیمیا را روی تخت خواباند، دکمههای مانتواش را گشود و گفت:
_ جون من نه نیار خانوم، اون پایینی که قبل اومدن مامان جاش خوب بود، بعدش بد جور خورد تو ذوقش…
با خجالت لب زد:
_ خودت داری میگی دیگه، مامانت اومد، زشته بمونیم تو اتاق…
بی توجه روی تن کیمیا خیمه زده از گردنش بوسههایش را شروع کرد، بدنی که هر لحظه گرم تر میشد به او میگفت که کیمیا هم بی میل نیست، با شوق به ارامی و با احتیاط مانتویش را از تنش کند و بوسههایش را وسعت بخشید، که صدای در خانه باعث شد، متعجب از هم جدا شوند.
وحید پیراهنش را به تن کرد و لب زد:
_ الان برمیگردم…
سپس از اتاق بیرون رفت، زیاد طول نکشید که با نیش باز برگشت و به کیمیا حمله کرد، کیمیایی که شوکه شده بود پرسید:
_ چیکار میکنی دیوونه…
سر در سینهی کیمیا فرو برده گفت:
_ دیدی گفتم مامان بهتر از من و تو میدونه؟ یادداشت گذاشته راحت باشین میرم تا خونه طلعت خانم!
کیمیا با خجالت هینی کشید و چنگی به گونهاش انداخت:
_ وااای وحید، بد شد کههه…ای خدا، دیگه روم نمیشه تو روش نگاه کنم.
وحید چشم ریز کرده در حالی که کیمیا را میان بازوهایش قفل کرده بود در چشمانش خیره شد:
_ چرا؟ یعنی بعد از عروسیمون که کل فامیل و در و همسایه میدونن قراره تو تخت چیکارا کنیم هم دیگه به هیچکس نگاه نمیکنی؟
منطقی که در حرفهایش بود کیمیا را ابتدا متعجب کرد و سپس با اخم مشتی به بازویش کوبید:
_ یه وقت خجالت نکشیا…
وحید با خنده باز هم مشغول ور رفتن با او شد، بوسههایش را روی تن و صورتش میکاشت و کیمیا، با تمام هیجانش سعی داشت همراهی کند.
دست وحید که به کمر شلوارش رسید کمی متعجب شد، اما با مردانگی و سختوت سر در گردنش فرو برده لب زد:
_ هیش، نترس…یه لذت کوچولو داریم فقط…
کیمیا که انگار منظورش را فهمید، تنش را شل کرد و وحید، شلوارش را پایین کشید، بوسههایش را ریز ریز روی شکمش کاشت و پایین و پایینتر رفت، تن گر گرفتهی کیمیا چشمانش را بست و آهی کشید.
وحید که انگار از لذت بردن همسرش غرق لذت شد، شدت بوسههایش را بیشتر کرد و دست زیر لباس زیرش انداخت، به حرکتی از تنش پایین کشید و لبهایش که به اندام زنانهاش خورد، دیگر نالههای کیمیا هم دست خودش نبود…
حورا
با دل دردی که به تنم پیچیده بود وارد توالت شدم، چند روزی بود دلدرد داشتم، نزدیک عادت ماهانهام بود اما خبری نمیشد!
شلوارم را پایین کشیده به نوار بهداشتی خیره شدم، سفیدیاش در ذوق میزد! کلافه بودم و این موضوع نگرانم میکرد.
این ماههای اخیر هم بخاطر استرس و اتفاقات عادت ماهانه نامنظمی داشتم، اما دردی که اینبار هم به تنم پیچیده بود، کمی نگرانترم میکرد.
سعی کردم با خرما و عرقهای گرمی که برای عادت ماهانه مناسب بود کمی دردم را تسکین دهم، کم و بیش موثر بود!
به اتاق برگشتم و مشغول خواندن کتابم شدم، با یک تحقیق کلی و مشورت با یک مشاور مجازی، فهمیدم که برای کنکور هنر چه چیزهایی لازم است!
مشغول خواندن بودم و سعی داشتم از افکار روزانهام به دور باشم. اما این دو روز دل دردم کمی ذهنم را درگیر میکرد!
یکی دو صفحه بیشتر نخوانده بودم که در اتاق زده شد و کیمیا سر داخل کشید، با دیدنم هنگام خواندن کتاب نیشش باز شده گفت:
_ خانوم محصل، روزتون بخیر!
لبخندی نثارش کردم:
_ ممنون، چیشده؟ خبریه؟
داخل امد و با نگاهی به راهرو در را بست و روبهرویم نشست:
_ میخوام یه چیزیو بهت بگم اما قول بده نترسی…
ابروهایم بالا رفته، نگران پرسیدم:
_ چی؟ مشکلی هست؟
تند تند سرش را به نشانهی منفی تکان داد:
_ نه نه، چیز بدی که نیست اماااا…
لبش را گزید و در حالی که تنش از خنده میلرزید گفت:
_ یکی تو مراسم نامزدی ازت خواستگاری کرده، داداشم فشاری شده…
بی اراده خندیدم، اما سریع جایش را به نگرانی داد:
_ قباد چی گفت؟
«چون این هفته زیاد بد قولی کردم ی پارت دیگه هم میذارم 🤓»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کلا شخصیت های این داستان همه بجز وحید عیرطبیعی و مریضن.
یه جوری میگه کیمیا متعجب شد انگار باکره ست و میترسه قبل از عروسی بکارتش آسیب ببینه
دمت گرممممم
منتظریم برا پارت بعد