نیم نگاهی به سمت انها انداختم، قباد نیم خیز شده و هر سه متعجب نگاهم میکردند. رو گرفتم و بی توجه به پرسشهایی که نصیب کیمیا شد، پلهها را بالا رفتم.
احمقتر از من هست؟ احمقتر از دل بی صاحابم؟ اینکه حتی با وجود بی محلیهایش دلم میخواست برای یک تبریک گفتن هم بهانه جور کنم تا در اغوشش بروم…
دستی زیر چشمم کشیدم و روی تخت نشستم، زیر دلم دردش شدید تر شده بود. این روزها را به زور تحمل میکردم تا شاید درست شود، اما انگار نمیشد…
با آهی که از گلویم بیرون امد دراز کشیدم. پاهایم را داخل شکمم جمع کردم تا درد کمتری حس کنم. باید حتما نوبت دکتر میگرفتم، اینگونه که دیده میشود مشکلی دارم…
فقط کاش چیز سختی نباشد، نه دردسرش را میخواهم، نه اینکه زمینگیر شوم و نتوانم به کارهایی که برایشان خواب دیدهام برسم…
با تماس با دکتر زنان همیشگیام، یک نوبت برای پس فردا میگیرم، تحمل میکنم دیگر، نه؟
برای شام پایین رفتم، برای جشن برنامه میچیدن، قباد هم با خوشحالی همراهی میکرد، زیادی ذوق امدن پسرش را داشت!
سعی کردم با لبخند همراهی کنم و تقریبا موفق هم شدم…
اما اواسط شام خوردن بودیم که دلدردم شدت گرفت، بیشتر از تمام این روزها که تحمل کرده بودم!
طوری که نالهام برخاست و نگاه همهیشان به سمتم کشیده شد.
لقمهای که در دهان داشتم را زورکی پایین فرستادم، سعی کردم از جا برخیزم اما درد وحشیانهتر به دلم کوبید و دیگر به جای ناله، تقریبا جیغ کشیدم.
همه هول شده بودند و کیمیا وحشت زده مدام کمرن را ماساژ میداد و رو به بقیه میگفت:
_ چند روزه میگفت درد داره، نمیدونم چشه…داداش یه کاری کن، باید ببریمش بیمارستان…
انقدر درد شدید بود که حتی به زمزمههای لاله در بارهی این که روز خوبشان را خراب میکنم و همهاش فیلم است، توجهی نکنم!
با اینحال دیگر اشکم درامده بود و قباد هم گویا تحملش را نداشت، که در حرکتی دست زیر تنم انداخته در آغوشم کشید.
دیگر از درد داشتم بی حال میشدم، انقدر ضعف داشتم که بدانم اگر بیهوش نشوم زیادی هنر کردهام!
اما همینکه از پلهها سعی کرد بالا برود، دیگر چشمانم طاقت باز ماندن نداشت و روی هم افتاد.
راوی
وحشت زده به کمک کیمیا لباس به تنش کرد و با انداختن شالی، ازادانه روی موهایش، دوباره دست زیر تنش انداخت و از پلهها پایین رفت. قلبش در دهانش میکوبید و نمیدانست چه اتفاقی درحال رخداد است.
کیمیا گریان و هراسان، مانتویی تن زد و به دنبالش راه افتاد، لاله که با وجود شکم صافش دست روی ان گذاشته بود و ادا میامد، جلوی راهش ایستاد و گفت:
_ این چش شد یهو؟ همیشه ضد حال بود…الان باید فیلم میومد اخه؟
کیمیا با خشم کنارش زده به سمت در دوید و در همان حال غرید:
_ اونقدری مثل تو سبک و کثیف نیست که برای کنار داداشم بودن نقشه بکشه، اونم درحالی که بیشتر از قبل ازش دوری میکنه!
منتظر پاسخ لاله نماند و سریع بیرون زد، قباد که او را در ماشین نشاند، سریع کنار حورا نشست و سرش را روی پایش قرار داد، قباد هم ترسیده پشت فرمان نشست و به راه افتاد:
_ چش شد یهو کیمیا؟ میدونی تو؟
کیمیا که ترسیده صورت رنگ پریده حورا را با دستان لرزانش نوازش میکرد، با بغض گلویش پاسخ داد:
_ نه، نمیدونم…یعنی، از زمان نامزدی من و وحید حالش همینه، هی میگفت دلم درد میکنه، گاهی میگفت…
خجالت کشید از سیکل ماهانهاش حرف بزند، اما قباد عصبی مشتی روی فرمان کوبید و بیشتر پا روی گاز فشرد:
_ میگفت چی؟ کیمیا، گاهی میگفت چی؟
دستی زیر چشمانش کشید:
_ میگفت عادتهاش بهم ریخته، بخاطر استرس و نگرانیه…بخاطر غصه…اینا همش تقصیر توعه داداش…همش بخاطر تو و اون لالهس…
بغضش ترکید و اشک از چشمانش سرازیر شد، قباد خشمگین از آینه نگاهی به او انداخت:
_ خفه شو ببینم…چه استرس و غمی؟ چه نگرانیای؟ مگه همهی اینارو خودش نمیخواست؟ هااان؟ مگه خودش نرفت خواستگاری؟ به اینجاش فکر نکرده بود؟
کیمیا که هق هقش از فریاد برادرش بیشتر شده بود، مشتی به پشت صندلیاش کوبید:
_ همش بخاطر مامان بود…همش بخاطر خاله بود، با اون حرفا و نقشههاشون کاری کردن حورا کم بیاره…چرا دستشو نگرفتی ببری یه جای دور، هان؟ چرا جای اینکه مواظب زنت باشی، عین بچه لج کردیـ…
_ خفه شو کیمیا!
کیمیا از فریاد بلند برادرش شانههایش بالا پریده حرف در دهانش خفه شد. حورا تکانی خورد و نالهای کرد، که حتی قباد هم از نگرانی لحظهای سر چرخاند و خیرهاش شد.
_ چیشد؟ بهوش اومد؟
تند تند سرش را تکان داد:
_ نه…نه، درد داره ناله میکنه…تندتر برو داداش…
قباد نفس تندی کشید و با لایی کشیدنهایش میان ماشینهای دیگر، خود را به بیمارستان رساند، به محض پیاده شدن، به کیمیا مهلت نداد و حورا را دوباره روی دستانش بلند کرد.
خیرهی چهرهی زنی که عاشقانه میپرستیدش فریاد زد و از پرستارها کمک خواست.
برانکارد و چند پرستاری که به سمتش دویدند، باعث شد سریع او را روی تخت بخواباند. سینهاش از نفسهای تندش بالا پایین میشد.
به دنبال پرستار حرکت کرد، که یکی از پسرهای جوان و پرستار دست روی سینهاش گذاشت:
_ اقای محترم، لطفا منتظر بمونید و برید فرم پذیرش رو پر کنید…
خشمگین دست پسر را کنار زد و غرید:
_ زنم حالش خوب نیست برم چیکار کنم؟ مگه مغزم کار میکنه الااان؟
پرستار سعی کرد ارامشش را حفظ کند:
_ اقای محترم اروم باشید، پر کردن اون فرم زودتر به حال همسرتون کمک میکنه…باید دکتر بیاد و معاینه بشن!
کلافه و ناچار به سمت پذیرش رفت، اما قبلش به کیمیا سپرد منتظر جلوی همان اتاقی که حورا را برده بودند بماند، تا مبادا چیزی لازم باشد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂😂😂😂😂😂😂😂😂
خوب دوستان!
حورا رحمش رو ازدست میده
لاله سر زا میمیره وبچشو حورا بزرگ میکنه
جالبه دلارای اومد … سهم من از تو تموم شد … پارت جدید نیومد🤌🗿
چقدر نامنظم پارت میزاره
اه
سلام نویسنده عزیز رمان خیلی قشنگیه فقط کاش یکم بیشتر پارت بزارید و یکم هم پارت ها طولانی تر باشه
منتظر رمان موندن خوده عذابه😅
والا نویسنده پارت زیاد میده ادمین کم میده 😐😐🤣🤣🤣
اینقدر نق بزن تا آخرش بشه مث دلارای
خب اگه vipداره میشه بگید کجا میشه پیدا کرد لطفا
چشم دیگه چیزی نمیگم 🤣🤣🤣
کی این کار رو میکرد؟!! :///دارو میریخت؟؟
گفت شاید
مگه قرص های ضد بارداری میریخت توی غذاش
مگه مادر قباد قرص میریخت تو غذاااا
آره عاشقانه می پرستیدش:/
خوشحالم که ب لطف این رمان و قباد پدرسگ معنی پرستیدنم فهمیدم
قبادم اصلا نیست که روان حورا و آسفالت میکنه آشغال لاشی قلبتو..اییدم😐
رفتار و حرفهای قباد با هم تناقض داره…..
جان جدت یه پارت دیگه بدهههه دارم سکته مغزی و قلبی رو باهم میزنما😢
بازم تو خماری موندیم
مگه حنا دختری در مزرعه نبود🤣🤣🤣
از زبون قباد نیست که راویه هی:(
فاطمه ارواح هرکی دوست داری یه پارت دیگه
خوبه ، قصه داره وارد فاز جدیدی میشه که از اون روال تکراری خارج شه . فقط لطفا بین پارتها زیاد فاصله نندازین که دنبال کردنش جذابیت داشته باشه
خیلی ممنونم از رمان خوبت 🤍
عالی ♡
فقط عزیزم کی دیگه پارت میزاری؟؟
فاطمههههه یک پارت دیگه بده لطفاااااا🥺❤️❤️❤️❤️
جای حساسش بود فقط یک پارت دیگههههه🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بی صبرانه منتظر پارت بعدیم
ولی فک کنم حورا سرطان رحم داشته باشه چون اینا همش علائم این بیماریه
همینو کم داره بدبخت بیچاره
چی میگه پس قباد خیره چهره زنی شد که عاشقانه میپرستیدش
شایدم این اون فیلمه بود تو اینستا پخش شده
مرده بخاطر دل درد خانومش رو برد بیمارستان بعد بهش گفتن خانمت داره زایمان میکنه