نفسهایم تند و عصبی شده بود:
_ خب که چی؟
آروارههایش را روی هم فشرد:
_ دیر اومدی!
ابروهایم بالا رفت، نگاهی به ساعت انداختم، به لطف فصل بهار و اواخرش، ساعت حول و هوش ده تاریک میشد!
_ افتاب تازه نشست که تاکسی گرفتم!
قدمی جلو امد و باز هم هلم داد، اینبار تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم، از درد مچ دستم و لگنم آخ گفتم که عصبی به سمتم خیز برداشت:
_ چی فکر کردی با خودت حورا؟ هوم؟ که میتونی راحت به من خیانت کنی؟
گیج نگاهش کردم، چه میگفت این مرد؟
_ چی داری میگی چه خیانتی؟ با کیمیا خرید بودم، بعدشم خواستم یکم قدم بزنـ…آخ ولم کن!
پایان جملهام با جیغ تمام شد، چنان موهایم را چنگ زد و سرم را عقب کشید که کف سرم به گز گز افتاده بود، دست رویم بلند میکرد؟
عادتش شده بود؟ چه کسی اصلا به او یاد داده بود دست بلند کند؟ روی من؟ چه کسی در گوشش میخواند که من خیانت میکنم؟ مشخصا کسی جز لاله از این کارها نمیکند، میکند؟
_ با کی؟ هوم؟ کیمیا رو پیچوندی بعدش رفتی با کی که سه ساعت طول کشیده؟ قدم زدن بس نبود؟ کم با کیمیا قدم زدی؟ هاان؟ د حرف بزن!
داد میزد و اهمیتی به اشکهایم که صورتم را خیس میکرد نمیداد، انگار واقعا باورش شده بود که من خائنم!
_ من، من کاری نکردم…من کاری نکردم قباد، ولم کن…داری، داری اذیتم میکنی!
هقهقم بیشتر شده نالیدم:
_ دردم میاد…نکن!
کلافه نگاهش را در چشمانم گرداند، در حرکتی سریع یقهای مانتوام را گرفت و چنان محکم کشید که دکمههایش به دو طرف پرت شد، با شوک دست روی سینههایم گذاشتم:
_ دیوونه شدی؟ چه مرگته تو؟
دستانم را محکم کنار زد و سوتینم را هم با همان تندی و وحشیگری پاره کرد، اشکهایم قدرت گرفته بود، شال دور گردنم را هم کند و به طرفی پرت کرد، میخواست تجاوز کند؟
_ ولم کن، ولم کن قباد…دست از سرم بردار!
جوابگو نبود، دست به سمت شلوارم برد که محکم شروع به زدن بازوهایش کردم، اما ضعف داشتم، حس میکردم بدنم میلرزد، نمیدانم چه حسی بود اما ان حالی که ان روز، همان روز خواستگاری در آشپزخانه داشتم، دوباره داشت برمیگشت!
بدنم به لرزه افتاده بود و او بی توجه به حالم شلوارم را هم از تنم کشید، پاهایم را گشود و دستش را میانشان حس کردم، نفسم اینبار رسما برید و چشمانم سیاه رفت، نمیدانم دردش چه بود، چه مرگش بود، اما حتی قصد رابطه هم نداشت…
طوری بود رفتارش، انگار که بخواهد چک کند بدنم را، طوری که بخواهد مطمئن شود من با کسی دیگر همخواب شدهام یا نه…
دیگر نفسی نداشتم برای کشیدن، دهانم مثل ماهی باز و بسته میشد و کبودی صورتم را حس میکردم:
_ اینبار با کسی نبودی…اما خداشاهده حورا، اگه ببینم…منو نگاه کن!
نمیتوانستم، صدایش را ضعیف میشنیدم، سختم بود تکان خوردن، فقط به فکر نفس کشیدن بودم و چشمانم همهچیز را تار و تاریک میدید، دست لرزانم بالا امده به گلویم چنگ زدم که شانههایم تکان خورد:
_ حورا، حورا منو ببین…با توام!
قفسه سینهام به سوزش و تیر کشیدن افتاده بود، دستش را روی سینهام حس کردم:
_ حورا، نفس بکش…نگاه کن منو، وا کن چشماتو نبند، نبند حورا…نخواب…
اما سخت بود عملی کردن حرفش، همانطور با بی نفسی چشمانم بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم…
در ان لحظه ارزو میکردم کاش تمام شده باشد، کاش وقتش رسیده است و من خوشبخت میشوم…در آن دنیا!
فکر کن، در آغوش عشقت بمیری…بیش از این چه میخواهی؟
چشم که باز کردم محیط ناآشنا بود، در و دیوار سفید و بوی الکل میگفت بیمارستانم. چشمانم چرخید به دنبال کسی، به دنبال قباد! اما نبود…در عوض کیمیا با چهرهای گرفته کنار تخت نشسته بود.
سرم که چرخید، از صدای خش خش بالش زیر سرم، سریع به سمتم برگشت، لبخندی زده با بغض نزدیک شد:
_ بیدار شدی…سکتهمون دادی که دختر، خوبی تو؟
منظورش از، «سکتهمون دادی» احتمالا فقط خودش نبود؟ چون فکر نمیکنم مادرش، لاله یا حتی قباد نگران من شوند! چرا که قباد مقصر همین حال بود!
_ چیشدی یهو؟ داداشم از وقتی رسوندت بیمارستان حرف نزده، دکترا میگن حملهی عصبی بوده!
لبخند بیحالی زدم، زیادی سوال نمیکرد برای کسی که تازه به هوش امده؟ با همان صدای گرفتهام گفتم:
_ خوبم، چیزی نیست…
سعی کردم نیم خیز شوم، دست پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بنشینم. نفس عمیقی کشیدم، خوب بودم…حس بدی نداشتم، انگار ان حمله خالیام کرده بود، هرچند…غصه همچنان ماندگار بود!
_ بیرون بودی چیزی شد؟ با داداش بحث کردین؟
کلافه نگاهش کردم، به ارامی لب زدم:
_ میشه بعدا حرف بزنیم؟ الان حال ندارم…
لبخند تلخی زد و دستم را فشرد، سرم در دست دیگرم را نگاه کردم، انگاری زیاد مانده بود تمام شود:
_ کی مرخصم میکنن؟
_ فعلا گفتن باید تحت نظر باشی، قراره روانشناس هم بیاد باهات حرف بزنه!
گیج به سمتش چرخیدم، دیگر چه؟ همین مانده بود مادرش و لاله انگ دیوانگی هم به من بزنند! قباد هم بگوید که خوب کردم که زن گرفتم، زن دیوانه به چه کارم آید؟
_ نمیخوام، بگو زود مرخص کنن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر این آدم آشغال و کثافته حالم ازش به هم میخوره لیاقتت همون لاله مثل خودته اه اه اه
مطمئنین این رمانه تاریخش واسه الانه؟ من احساس میکنم در مورد زندگی یه زن از دوران قاجاریه هست
خیلی زنها هستن تو همین دوره و همین سال ک مثل حورا هستن و متاسفانه واقعیت رو نمیشه تغیر داد🥺💔
قباد احمق ازین بدتر بشی انشاالله
چرا هرچی جلوتر میریم قباد لیاقتش کمتر میشه
از همون اول هم لیاقتش همون لاله ی هرزه بود
ولی من بیشتر از قباد از حورا عصبانیم
میگه چه چیزی بهتر از مردن تو آغوش عشق😶
درد بی درمون بگیری ک هنوز عاشقشی الاغ
خاک تو سر زنی ک عشق و اینجوری گدایی میکنه از ی بی لیاقت،داستان خیلی از زنای ایرانیه چون بچه دار نشدن و صیغه گرفتن مرد خیلی رایجه
خدا لعنتت کنه قباد آشغال امید وارم آسفالت روی جاده شی کثافت
فقط به یک دلیل دارم این رمان و میخونم ، اونم اینکه ببینم خوشبختی حورا رو ، ببینم بدبختی و فلاکت قباد رو .
پسره عوضی ، بخدا تو پارک خوابیدن شرف داره به زندگی کردن پیش این آدما.
قباد نکبت 💔💔💔💔💔
بدم از کیمیا میاد دختره اشغال
تو پارت قبل میگفت پاکی وجود کیمیا رو میدید پس کیمی کجاش پاک به سگ نر هم رحم نکرده بود بعد حورا پاک و ساده و مظلوم این وضع زندگیشه 🥺💔
شخصیت بسیار ضعیف حورا اجازه رو برای هر کاری صادر میکنه ،،یک روانشناس خارجی با عمل این رو به دنیا ثابت کرد
مظلوم ظالم میسازد
تف تو روحتوقباد پیفوز داره میگه این بارو با کسی نبودی تف بی شرف
دختره سکته کرد
تو ک اسمت آرامشه دیگه چرا
آرامش جان کمی آرامش😐
مگه از دست قباد واسه آدم ارامش میمونه قباد پدر سگ