همین صدای بغض آلودم کافی بود که پدرم بترس و نگران بشه وحشت زده از این همه حجم بغض توی صدای من پرسید
_ چه اتفاقی افتاده عزیزم چی شده برای چی باید کمکت کنم؟؟؟
بغض داشت گلومو فشار میداد طوری که نمیتونستم حتی نفس بکشم چه برسه به اینکه بخوام حرفی بزنم
اما الان این تصمیم گرفته بودم و اینطور جرأت کرده بودم باید ادامه میدادم و همه چیز و به پدرم میگفتم
بغضم شکستم و با گریه راه نفس هام رو باز کردم و گفتم
بابا یه اتفاقایی افتاده که باید بدونی من من شیراز نیستم من شمالم میشه بیای دنبالم ؟
میشه بیای منو از این جا ببری؟
پدرم وحشت زده از حرفایی که داشت می شنید گفت
_فقط آدرس رو برام بفرست همین الان راه میافتم میام دنبالت نگران نباش خودمو بهت میرسونم
بیشتر از این الان نمیتونستم بهش حرفی بزنم باشه گفتم و اسم شهر و براش فرستادم
وقتی داشتیم میومدیم به چیزهای زیادی توجه نکرده بودم اما همین که به اینجا می رسید می تونستم از خونه برم بیرون و خودمو به پدرم برسونم.
نمی تونستم تصور کنم که پدرم الان چه حالی داره چقدر وحشت زده و ترسیده است چقدر استرس داره و نگرانه برای اینکه نمی دونست چه اتفاقی افتاده…
مطمئنا وقتی می فهمید چی شده حالش از این هم بدتر می شد
اما چاره ای جز این نداشتم
من دیگه هیچ راهی برام نمونده بود.
نگاهم به ساعت بود و پدرم هر چند دقیقه یک بار بهم پیام میده میپرسید حالم خوبه یا نه
و من با ترس این که شاهو نفهمه و جوابشو میدادم
بهش گفتم حالم خوبه و فقط بهش احتیاج دارم
شاهو یک دقیقه منوتنهانمیزاشت حتی وقتی به دستشویی می رفت با سر و صداش با حرفاش میخواست بهم بفهمونه که من تنها نیستم
باید یه طوری از این خونه بیرون میرفتم باید یه راهی پیدا میکردم که خودم با پدرم برسونم.
زمان انقدر کند می گذشت تا من بیشتر استرس داشته باشم و بیشتر حالم بد بشه
بالاخره هوا تاریک شد پدرم برام پیام فرستاد
_من وارد شهر شدم کجایی دخترم؟
نمیدونستم کجام اما قبلا چند باری چالوس اومده بودم پس براش نوشتم توی میدون اصلی منتظرم باش میام اونجا
می دونستم این کارم حال پدرم بدتر میکنه و نگرانی شو بیشتر اما چاره ای جز این نداشتم
وقتی همه توی پذیرایی نشسته بودن و حرف میزدن من از اتاق بیرون نرفتم و خستگی رو بهونه کردم و گفتم
من همینجا میمونم میخوام
تنها باشم و استراحت کنم
باید کاری میکردم تا از خواب بودن من مطمئن بشه و بره پیش دوستاش که من بتونم از اینجا برم…
تلاشم نتیجه داد و برای اینکه مطمئن بشه خوابیدم پتو روی تنم مرتب کرد و کمی به صورتم خیره شد
نگاه تیزبینانه شو روی خودم کاملاً احساس می کردم دل توی دلم نبود قلبم داشت از جا کنده میشد اما برای اینکه از اینجا رها بشم باید نقش مو خوب بازی میکردم.
بالاخره صدای قدماش توی اتاق پیچید و از در اتاق بیرون رفت
حتی الان هنوز میترسیدم چشمامو باز کنم می ترسیدم چشمامو باز کنم و ببینم همانجا ایستاده
کمی منتظر موندم و منتظر موندم…
بالاخره لایه پلکام و باز کردم
توی اتاق تنها بودم نفس آسوده ای کشیدم
از جا بلند شدم و لباسمو تن زدم پنجره رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم کسی توی حیاط نبود سراسیمه از پنجره پایین پریدم
درد عجیبی زیر دلم پیچید اما به اعتنا به دردی که داشتم به سمت در خروجی دویدم.
نمی خواستم این فرصت از دست بدم با هزار بدبختی از اونجا بیرون اومدم و قدم تو کوچه گذاشتم
دوان دوان به سمت خیابون میرفتم و شماره پدرم رو گرفتم نگران و ترسیده که جوابمو داد گفتم
بابا من بیرونم شما کجایی؟
انگار به دور و اطرافش نگاه کرد و گفت
_توی میدان اصلی ام مونس تو کجایی
سر کوچه که رسیدم با دیدن اسم خیابون گفتم
من تو خیابون بنفشه ام میتونی بیای؟
_الان خودم و میرسونم همونجا باش
سراسیمه تماس قطع کردم من تو خیابون با استرس که تمام مدت نگاهم به پشت سرم بود و داشتم جون میدادم
بالاخره با دیدن ماشین پدرم نفس آسوده ای کشیدم همونجا روی زمین نشستم و پدرم با دیدنم انگار بیشتر ترسید که ماشین رو همونجا وسط خیابون رها کرد و به سمت من اومد
انگار که از تمام بدبختی ها نجات پیدا کرده باشم دست دور گردنش انداختم و با صدای بلند گریه کردم
انقدر دلم پر بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم
پدرم منو بغل کرد به سمت ماشین رفت وقتی سوار ماشین شدیم و سریع از اونجا دور شد
یه گوشه خلوت تر یه جای دور از اونجا ماشینو نگه داشت و به سمتم چرخید و پرسید
_چه خبر شده عزیزم این چه حال و روزیه مگه تو شیراز نبودی اینجا چیکار می کنی؟
داری با خودت و ما چیکار میکنی؟؟؟
یعنی باید وسط همین خیابون براش توضیح میدادم چه غلطی کردم و چه اتفاقاتی برام افتاده و چقدر توی باتلاق فرو رفتم و گیر افتادم و دارم دست و پا میزنم ؟
اون طوری که فکرشو میکردم راحت نبود گفتنش اما راهی بود که شروع کرده بودم و باید به اخر میرسوندمش.
تصمیمی بود که گرفته بودم و باید روش می ایستادم تا بتونم بعد از این همه وقت یه کار درست کرده باشم .
اشکه روی صورتم پاک کردم سرمو پایین انداختم و چند نفس عمیق کشیدم.
دیدن پدرم تو این حال برام دردناک بود درست عاشقم بود درسته بی انداز مهربون بود
اما شنیدن این حرفها طاقت زیادی می خواست و من داشتم این همه به پدرم سخت می گرفتم.
صورتمو با دستاش قاب گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت
_هر اتفاقی که افتاده من پدرتم و حقیقت رو باید بدونم که بتونم کمکت کنم .
نگران این نباش که چقدر میشکنم یا عصبانی میشم فقط به این فکر کن که درست ترین کار برای تو برای خانوادمون چیه عزیز دلم.
خیلی وقته که میدونم اتفاقاتی افتاده که از من پنهان می کنی اما وقتشه به من اعتماد کنی و حتی اگر اشتباه هر چیزی که هست و بهم بگی…
لبای خشک شده مو و با زبون تر کردم با چشمای بسته گفتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من واقعا متاسفم واسه ی آدمایی عقده ای:)نمیخام قضاوت کنم ولی این ته بی انصافیه ۷ ماه منتظر پارتیم من ک دیگه نا امید شدم ب بقیه هم پیشنهاد میکنم نا امید شن:)😅
و منه اسکلی ک هنوز میام چک میکنم ببینم پارت جدید داده یا ن😐
نه خب ت دیگه رد دادی واقعا هنوز عم امید داری پارت بزارع؟؟
شاید احمقانه باشه ولی بعد از 6 ماه من هنوز منتظر پارت جدیدم🚶🏿♀️
نمیدونم چرا یهو دلم هوس این رمانه رو کرد بعد ۶ ماه🗿
دوستان عزیززززززززززز چرا نمیخوایید باور کنید که نویسنده مرده؟
الان دقیقا ۵ ماه گذشته
نمیخوای پارت بدی ؟
کاش ی کم شعور داشتی
فقط ی کم
اگه نمینویسی خبر مرگت بگو که ما منتظر نمونیم😐
امید داشتم بعد از شیش ماه یه پارت دیگه بزاری ولی دیدم نه قران و که رمز گشایی نمیکنی که یه پارت بنویس لامصب شایدم ایزایمر گرفتی کلا یادت نمیاد یه جای رمان تو نصفه ول کردی
آخرین پارتی که گذشتی ۱۵ فروردین بود اولین ماه بهار الان ۳ شهریور آخرین ماه تابستان یعنی تو این دو فصل ۵ خیر هم ننوشتی که بذاری
آخه عزیزم وقتی نمی تونی چرا مینویسی که ما رو هم معطل رمانت کنی
این کارش ع عزیزمو اینا گذشته باید فشش بدی حالا نویسنده مُرده!ادمین جون نمیتونی ی اطلاع بدی
خیلی وقته پارت نذاشته نمیدونم
والا همه رو معطل خودش کرده 😐
اگه نمینویصی خواهشن بنال
ما ای همه میگیم پارت بزار ت پشماتم نمیگیری اگه نمیتونی ادامه بدی بگو نمی تونم
من دیگه همش یادم رفت اصلا ماجراش درستو حسابی تو ذهنم نی پس بیخیالش میشم😒
عاخه لاصمب یه رمان دارید مینویسی بیل ک نمیزنی یعنی خداییش خدت فاصله پارت گزاریتو ببین این انصافه عاخه¿😐
بیشعور ت ک نمیدونستی فصل سه عو تموم کنی واسه چی فصل سه دادی ها؟الهی بزنه به کمرت این انصافع؟۳ ماهه منتظر ی چص پارتیم بخوره تو سرت پارت نویسنده تکلیف مارو مشخص کن اه معلوم نی سه ماهه کدوم گوریه بنویس تمومش کن بره
۱۵ فروردین کجا و ۲۷ تیر کجا
فصل بهار تموم شد
وارد فصل تابستان شدیمممم
یه ماهم از تابستان گذشتتت
و هنوز هیچ خبری نه از نویسنده هست
نه پارت جدید!
نویسنده خجالت بکش😐💔
الهی دستت بشکنه لامصب لعنتی خودم بزارمت لا خاک نمیخوای بزاری بگووووو 😑
شادی روح نویسنده اجماعاً صلوات
باورم نمیشه که واسه یه رمان ۳ ماهه منتظرم🤦🏻♀️
بابا بنویس دیگه هرچی خونده بودیم پرید😐