_معذرت می خوام چون دختری نشدم که شما می
خواستین چیزایی که می خوام بگم دردناکه ببخشید که باعث سرافکندگی تون شدم…
اشکام از روی صورتم کنار زد و گفت
_تو بهترین دختر دنیایی هیچ وقت فکرشم نکردم که تو
اون دختری نیستی که من میخواستم تو افتخار منی هر اتفاقی هم که بیفته بازم دختر منی
و قلبم برای توعه
دستاشو گرفتم و بوسیدم و گفتم
_وقتی حرفامو بزنم از من متنفر میشید شاید حتی منو دور بندازید میدونم که حقمه به جون شما به جون مامان هر کاری بکنید میدونم حقمه…
به صورتم نگاه کرد و گفت
_نگران نباش هر اتفاقی که افتاده باهم حلش میکنم
مثل همیشه به من اعتماد کن و بهم بگو. ‘ قلبم داشت از جا کنده می شد اما باید شروع کردم به تعریف کردن از همون اولی که ماجرا شروع شد
نفس عمیقی کشیدم و با بغض و درد گفتم
_یه سال پیش دیدمش از همون نگاه اول باعث شد چند ثانیه بهش زل بزنم از همون روز شروع شد و قلب
به خاطرش میزد من نمیدونستم اون نقشه داره نمی دونستم می خواد چه بلایی سرم بیاره فقط دلم می خواستم کنارش باشم و اون میخواست
و جونمو بگیره…
پدرم مات و بهوت نگاهم میکرد
_چی داری میگی؟ کی قراره جونتوبگیره؟
داری منوميترسونی مونس… نگاهی ترسیده به اطراف انداختم
بابا باید بریم اینجا امن نیست. اول بریم یه جای دور بعد همه چیزو برات
میگم باشه؟ فقط منوببر… چشمشو به زور از صورتم گرفت
_باشه بابا بیا بریم.. . دستم تو دستش گرفت، همینکه
میخواستیم بریم سمت ماشین صدای شاهو از پشت سر پاهامو به زمین
قفل کرد
موووونس…. پدرم برگشت و با تعجب چشمش خورد به
شاهو و بعد نگاهی به من انداخت
_این پسره کیه که تورو به اسم صدا میزنه؟ تا من بخوام جواب بدم شاهو زودتر گفت من شوهرشم و بچه من الان توی شکم
دختر توعه… پدرم بادهانی باز به شاهو نگاه میکرد که
اون ادامه داد
_چیه اهورا خان فکرشم نمیکردی بلایی که تو سر زن و دخترها میاوردی یه روز سر
دخترت بیاد نه؟؟
شاهو ادامه داد
_وقتی دخترهای مردم بازیچه هوس های خودت میکردی به این روزا فکرنمیکردی نه؟؟؟روزی پسر یکی از همونا بیاد و بختک بشه رو زندگیت و دست بزاره روی ناموست…
درد وحشتناکی پیچیده بود توی کمر و شکمم…صدام درنمیومد چون حس میکردم اگه یک کلمه حرف بزنم از حال میرم… نگاهم روی بابا بی حرکت مونده بود حرفی نمیزد حتی هیچ عکس العملی نداشت. همیشه از این روز میترسیدم که بابام بفهمه دختر کوچولوش چه غلطی کرده
و پسم بزنه، اما حالا این آرامشش داشت نگرانم میکرد. شاهو اومد به طرفم
_اهورا خان، خانزاده اصیل…تک دخترت ،
مونست، همدمت،
حاصل عشق تو و آیلین زیر خواب من شده و
نطفه من
بچه من توی شکمش داره رشد میکنه و جون میگیر
با تک تک حرفهای شاهو ضربان قلبم کند تر میشد و دردی که توی کمرم پیچیده بود وحشتناک تر
میشد..
یک آن به خودم اومدم و دیدم داره از شلوارم خون میچکه و چشمهام رو به سیاهی میره…
میتونستم حس کنم همراه اون خون ریزی تمام دردها داره از تنم خارج میشه.چشمهامو بستم و
خداروشکر کردم….
تموم شد از شر اون بچه راحت شدم. شاهو ترسیده منو نگاه میکرد و بابا دوییده
بودسمتم
_مونسم؟ خوبی بابا چت شده؟ هنوزم گرمترین و امن ترین آغوش مال بابا بود. هنوزم جوری بغلم کرده بود که هیچ فاصله ای بینمون نباشه.
شاهو چشم دوخته بود به ما میتونستم بفهمم جی تو سرش داره میگذره انتظار نداشت بابا بیاد سمتم.
میخواست ازمن بگذره و بره و شاهو به خواسته اش برسه…
خودمو چسبوندم به سینه بابا میخواستم این آرامش تا آخر عمرم همراهم
باشه…
*****
****
همین
…….
…
*
چشم که باز کروم رو تخت بیمارستان بودم و
زیر سرم..
که چشمم به بابا افتاد نگاهمو ازش
دزدیدم چون خجالت میکشیدم باهاش چشم توچشم
بشم
اما اون انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده چندتا پسته مغز کرد و گرفت سمتم
_بخور بابا خیلی ازت خون رفته.
****
از خجالت رومو از بابا گرفتم. چرا چیزی نمیگفت؟ دعوام نمیکرد؟ اصلا چرا
الان پیشم بود؟ دستمو تو دستش گرفت و گفت مونس بابا چرا روتو ازم گرفتی؟ میدونی
_چقدر نگرانتا شدم و خدا خدا کردم طوریت نشه عشق بابا؟ با تک تک کلماتش خنجری فرو میشد به قلبم… برگشتم و تویه حرکت بغلش کردم. زار میزدم
هق هقم كل أتاقو پر کرده بود
_من غلط کردم بابا ، من گوه خوردم، | من اشتباه کردم، دخترخوبی برات نبودم…همیشه بهم گفتی زود اعتماد ‘
نکنم اما حرفتو گوش ندادم. ا من تورو سرافکنده کردم بابا، کاش میمردم کاش خدا راه نفسم رو میبست اما اینقدر
تورو شرمنده نمیکردم…. حرفهامو میگفتم و توی بغل بابا زجه میزدم… توی آغوشی که حالا برام رنگ و بوی تازه ای
| گرفته بود… ا صورتمو از سینه اش جدا کرد که دیدم قطره های اشکش کل صورتش رو پرکرده…. جونم رفت برای پدری که با همه عوضی بودن
هام دوباره اشک من اشکشو در آورده بود…
دست کشیدم روی رد اشک رو صورتش
_خدا منو بکشه بابا گریه نکن…
لبخند پرمهری بهم زد مونس تو با اومدن توزندگی منو مادرت همه غصه
هامون از بین بردی، باعث شدی من عاشقتون بشم دست از
کارای خلافم بردارم… دل دادم به شما… خیلی خطاها کردم اما با اومدن تو همش گزاشتم
کنار… مونس تو حاصل به عشق بزرگی، تو به یه زندگی
جون دوباره دادی… من محاله از تو دلخور بشم… خدانکنه یه
تار مو از سرت کم بشه، توعشق من و مادرتی…
سرمو انداختم پایین و اروم پرسیدم _شاهو کيه؟ چرا میخواست از شما انتقام بگیره؟ سرمو بلند کرد و نگاه انداخت به تک تک اجزای
صورتم به موقعه اش بهت میگم… فعلا زودتر خوب شو
باید برگردیم خونه ، مادرت خیلی نگرانته… دیگه چیزی نپرسیدم چون هرموقع خودش
میخواست قطعا
بهم میگفت… خبرنداشتم شاهو کجاست، جرات پرسیدنم نداشتم باید صبوری میکردم تا همه چیز رو زمان برام روشن
کنه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باورم نمیشه پارت گزاشته حیف داستانش یادم رفته اصلا ماجرای ایلین و بابای مونسو بکل یادم نیست این مونسم یادم نیست چجوری با شاهو اشنا شد
من برگشتم از پارت 10 به این ور رو خوندم که یادم اومد ماجرا چیه.
خوبه، دختره بعد از عمری عاقل شد