یک روز توی بیمارستان بستری بودم. تو این یک روز بابا کلی
بهم رسید. همش خوراکی های مقوی برام میاورد و مثل پروانه دورم
میچرخید… این کارهاش منو بیشتر شرمنده میکرد غصه میخوردم که
چرا با بی فکری و اعتماد نا به جا باعث حال الانم بودم. خونریزیم هنوز قطع نشده بود. از طریق یکی از
| پرستارها فهمیدم بچه رو سقط کردم . چقدر ته دلم خوشحال شدم برای بچه ای که نامشروع و حاصل نفرت بود خدا نخواسته بود با کینه و نفرت پابزاره تو این دنیا.اون موجود بی گناه خیلی حیف بود اگه
میخواست قربانی کارهای شاهوبشه. ‘ بابا اصلا چیزی ازم نمیپرسید. همیشه همینجوری صبور بود و پر از درک …. اما من اخلاقش رو میدونستم ، اون
همیشه اگه دردی بزرگ توی دلش بود اینجوری آروم میشد. من کارکمی نکرده بود تک دخترش، دختری که همیشه بابا
بهش اعتماد داشت. دختری که باباش جونشو براش میداد توی مجردیش باردار
شده بود و حالا بخاطر سقط تو بیمارستان افتاده بود روی تخت حتی یک بار گله
نکرد یا ازم توضیحی نخواست جوری رفتار میکرد که انگار بخاطر یه سرماخوردگی ساده
بیمارستان بستری شده بودم … دوست داشتم بخاطر این خون ریزی ها میمردم و
دیگه مجبور نبودم انقد خوب بودن های بابا خوردم کنه. کارهای ترخیصم که انجام شد دستمو گرفت و آروم
منو برد سمت ماشینش
_خوبی بابا؟ هنوز خجالت میکشیدم نگاهش کنم _خوبم… در ماشین باز کرد و کمکم کرد تا بشینم. درد داشتم. اما
نمیتونستم به زبون بیارم. از خجالت و شرمندگی جوری رفتار میکردم که حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم…. اما کمرم و شکمم انگار از درون
زخمی بود که راه رفتن برام سخت بود….
چقدرخوشبخت بودم که همچین پدری داشتم. قبلا قدرش رو میدونستم اما الان حاضر بودم همه عمرمو بدم تا یه خم به ابروی بابا نیاد. دروغ نبود اگه بگم تواین دوروز به اندازه چندسال شکسته ترشده بود. موهای شقیقه هاش سفید تر.
چین روی پیشونیش بیشتر. من چیکار کرده بودم با این مرد؟؟؟ بغصمو قورت دادم و رومو گرفتم تا رد اشک توی چشمهام نبینه…
کنارم نشست. موزیک ملایمی توماشین پخش کرد و شروع کرد به رانندگی. هر از چندگاهی دستشو میزاشت رو پیشونیم تا تبم رو چک کنه.
چون همش تب داشتم و حالم خوب نبود. هرچند کیلومتر ماشین رو نگه میداشت و صندلی رو میخوابوند تا استراحت کنم. داشتیم میرفتیم به سمت تهران. فضولی و خبرگرفتن ازشاهو داشت
دیوونم میکرد.
چون هیچ بحثی ازش نمیکرد. حتی ادامه آشنایی با شاهو براش مهم نبود که بخواد چیزی ازم بپرسه.
حس فضولی و خبرگرفتن از شاهو داشت دیوونم
میکرد. چون هیچ بحثی ازش نمیکرد. ا حتى ادامه آشنایی با شاهو براش مهم نبود که بخواد
چیزی ازم بپرسه. نه اینکه نگرانش باشم نه فقط حس کنجکاویم داشت قلقلکم میداد.
پس مجبوربودم بپرسم
_بابا میشه یچیزی بپرسم؟ آروم و باحوصله گفت
_جانم بابا بپرس…
_ش… شاهو کجا رفت؟ | با سوالم ماشین رو همونجا کنارجاده پارک کرد و
برگشت به طرفم..
_چرا میپرسی؟ نگرانشی؟
ترسیده از کارش زود گفتم
_نه بخدا نه؛ فقط خواستم ببینم کجا رفت همین… خبری ازش نشد ، شما هم دیگه حرفی راجبش نزدی… کمی نگاهم کرد ، توی چشمهاش غم رو میشد بخونم. پشیمون شدم ازسوالم ولی دیگه پرسیده بودم و
نمیشد کاری کرد سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت
_نمیدونم…. فرار کرد….
روشو ازم گرفت خواست به مسیرش ادامه بده که
گفنم
_بابا شاهو کيه؟ چرا همیشه میگفت انتقام خانوادش
میخواد از شما بگیره مگه شما… به خانواده اون چه آسیبی رسوندین؟ ازم فرصت خواسته بود تا خودش بهم بگه اما من
نمیتونستم صبر کنم. ا این سوالت توی ذهنم داشت منو دیوونه میکرد…. بابا آب دهنشو قورت دادو دستی به موهای
جوگندمیش کشید
_زمانی که تازه با مادرت اشنا شدم. البته آشنا که نه وقتی به زور اونو به عقدم دراوردن
عاشق کس دیگه بودم… مادرت روستایی بود و بچه و من یه پسر تحصیل کرده و توی شهر
بزرگ شده. توی شهر عاشق یه دختر پولدار بودم. مادرت رو نمیخواستم و دلبسته هلیا بودم. پدرش کارخونه داشت و خودش جونش برای من
میرفت. هلیا چون از خارج اومده بود روابط ازادی بامن
داشت … هرکاری که از ذهنت بگذره با من میکرد چون از علاقه من به خودش اطمینان داشت.
بامادرت عروسی کردم و اوردمش شهر.. اما نگاهشم نمیکردم چون از يه دختربچه
روستایی که هیچ صنمی باهام نداشت حالم بد میشد. روزها میگذشت و رابطم با هلیا ادامه داشت. توی کشکمش ها مجبور به جدایی از مادرت
شدم و طلاقش دادم… یه تای ابرومو بالا دادم و با تعجب بابا رو نگاه
میکردم. چطور مردی که الان جونش برای زنش درمیرفت زمانی اونو طلاق داده بود؟
بابا ادامه داد
_بعد از طلاق از مادرت تصمیم گرفتم با هلیا
عروسی کنم و برم خارج. ياهم بخاطر مال و اموال پدرش نمیدونم. ولی درست شب عقدمون همه چي بهم خورد. تازه اونشب بود که فهمیدم عاشق آیلین شدم…
چندوقت يعدش هلیا بهم زنگ زد و گفت بارداره… گفت پدر بچه اش منم و باید برگردم
پیشش. اولش فکر کردم دروغ میگه اما بعدها که بچه به دنیا اومد همش ازش برام عکس
میفرستاد….
با دقت داشتم به حرفهای بابا گوش میدادم که ادامه داد
_مادرت رو به زور عقدم کردن تا برای روستا وارث به
دنیا بیاره. اما تقدیر یار نبود و مادرت سر به حادثه نمیتونست
باردار بشه. جنگم با خانوادم شروع شده بود و هی برام دنبال یه زن یگه بودن تا نوه پسر صاحب بشن. اون زمان نیاز بود به به وارث پسر تا دعوای خانوادگیم با پدرم تموم بشه اما
من عاشق مادرت شده بودم . پدرم گفت منو از ارث محروم میکنه اما من فقط آیلین میخواستم. سرو کله هلیا پیدا شده بود و حتی برادرش رو فرستاد سراغ
آیلین… یا این جمله دوباره رگ گردنش بادکرد. همیشه همین بود
تا حرف مامان و به مرد دیگه به میون میومد بابا رگ غیرتش بادمیکرد. کیف میکردم از این همه مردونگی و وفاداریش
البته مامان هم جونشو برای بابا میداد. گاهی فکر میکردم مامانم و بابام سری دوم لیلی و مجنونن.که مثل اونا ناکام نموندن و بهم رسیدن. لبخندی روی لبم نشست که از دید بابا پنهون نموند
_به چی میخندی مونس بابا؟
_به عشق شما به مامان… خندید و گفت بعدش با دنیا اومدن تو ، عاشق تو شدم.
چقدرشنیدن این حرفها برام خوشایند بود. لبخند پررنگی نقش بست روی لبم که بابا هم به روم
خندید و ادامه داد
_توبزرگ تر میشدی و رابطه منو مادرت گرم تر. ما هلیا همچنان در تلاش بود که بگه اون پسربچه ازمنه.
بزرگش کرده بود و اسمشو گزاشته بود نیکان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای باورم نمیشه دوباره داره پارت گذاری میشه اونم از فروردین
آخ من فکر میکردم شاهو،پسر عشق اول اهورا باشه…