_باشه بابا میبرمت….دیگه برنمیگردیم اینجا
قول میدم بهت…
اگه بابارو نداشتم اگه اونم مثل مامان
باهام رفتار میکرد عاقبتم چی میشد؟ چقدر خوشبخت بودم بخاطر وجود این
مرد…. از کلانتری بیرون اومدیم . بعد از تشکر و
خداحافظی از وکیل سوار ماشین شدیم. مقصدمون خونه نبود
_کجا میریم بابا؟ نیم نگاهی بهم کرد و آه عمیقی کشید
_فعلا نمیشه ببرمت خونه . مادرت حالش خوب نیست. باید یه مدت دور باشید تا شرایط درست بشه…
امیدوارم درک کنی…
بغضمو قورت دادم _آره حق با شماست. مامان گفت
نمیخواد منو ببینه…
با اخم روشو ازم گرفت
_دیگه از این حرفها نزن. آیلین عاشق شماهاست فقط الان عصبانیه و حق داره. بهش باید فرصت داد…دیگه حرفی
نزدم. مسیری که داشتیم میرفتیم مسیر گلخونه بود. جایی که عاشقش بودم و فکر میکردم
قراره توش کلی پیشرفت کنم.ا اما فکر نمیکردم یه روزی دیگه جایی تو
خونه نداشته باشم و مجبور باشم برای زندگی برم تو اون گلخونه….
. رسیدیم گلخونه. بابا به نگهبان گفت که چندردزی قراره برن سفر
و برای اینکه تنها نباشم منو آورده اینجا. ‘ از چهره نگهبان معلوم بود حرفهاشو باور نکرده
و از سر احترام فقط قبولشون کرده. وارد اتاقی که ساخته بودم برای کارم شدم
_مونس بابا اینجا بمون برات خوراکی و
رخت خواب میفرستم. به نگهبانم میسپارم ۲۴ ساعته مراقبت باشه. از چیزی نترسى هرموقع زنگ زدی تا ده دقیقه خودم بهت میرسونم… لبخند بی جونی بهش زدم. حوصله حرف زدنم دیگه نداشتم. مونس پر شر و
شور حالا دیگه حتى زبونش به حرف زدن نمیچرخید…
بابا بعد از کلی توصیه راه افتاد بره که
یک هو یاد بیتا افتادم
_بابا من آدرس بیتارو داده بودم به
پلیس ها، و آدرس خونه شاهورو.
خبری نشد؟ برگشت و غمگین نگاهم کرد
_مطب بیتا تعطیل بود و کسی ازش
خبر نداشت. خونه شاهو هم تخلیه کرده بودن….
آه عمیقی کشیدم که بابا گفت
_نگران نباش پیداشون میکنیم. توفقط زودتر سرپا شو و از این شرایط بد
روحی خودتو رها کن. همه جیز درست میشه قول میدم… بابا رفت و تنها شدم. به این فکرمیکردم
چطور آدمی که انقد تشنه | انتقام بود حالا خونش رو تخلیه کرده
و رفته؟ یعنی فقط میخواست آبروی منو جلو
خانوادم ببره؟ من شاهورو میشناختم آدمی نبود که به
سادگی پاپس بکشه، حتما بازی تازه ای داشت
و این کاراش هم جز نقشه اش بود.
دراز کشیدم روی تخت و چشم دوختم به سقف. هنوز درد توی شکمم بود ولی انقد بلا تو این
دوسه روزسرم اومد که دردام یادم رفت.هوا تاریک شده بود و بجز صدای زوزه سگ
هیچ صدایی نمیومد. میترسیدم برای همین
پاشدم تا درو قفل کنم. ا تازه از جام بلند شده بودم که در بازشد و
قد بلند شاهو جلوی در سبز شد. هین بلندی کشیدم و عقب رفتم. با پوزخندی که
همیشه روی لبش بود اومد داخل و درو پشت سرش بست.
_به به
مونس خانم. بالاخره از خانواده پرتت کردن بیرون و اومدی
تواین لونه مرغ؟ ترسیده آب دهنمو قورت دادم عقب عقب
میرفتم ولی جایی نبود که بخوام فرار کنم.. نگاهمو اطراف میچرخوندم که با خنده گفت
_دنبال چی میگردی؟ دنبال راه فرار؟ نترس راه فراری نیست. معلوم
نبود نگهبان گلخونه کجاست که شاهو انقد راحت تونسته بیاد اینجا.
همونجا کنار تخت نشست و از نزدیک شدن بهم منصرف
شد.
_پدرت فهمید من کی ام، بهت گفت؟
دوباره آروم شده بود. عصبی نبود. لحن حرف زدنش و نگاهش دیگه ترسناک نبود. سرمو آروم تکون دادم که ادامه داد _مادرم عاشق پدرت
بود. البته خودش همیشه اینو میگفت ولی بنظرم اهورا لياقت
عشق نداشت. من فقط خواستم رابطمون مثل رابطه اهورا با مادرم
بشه. تورو عاشق خودم بکنم، به قدری که حتی باهام رابطه
برقرار کنی. ازم حامله بشی و بعد من ولت کنم و برم… دوباره
” خندید و گفت اما با یه تفاوت کوچیک. من بچمم میبردم ولی اهورا
. این کارو نکرد. با حرص گفتم
_مگه مادر تو خواهر پدر من بود؟ اگه توبچه اهورا باشی میشی برادر من، چجوری
تونستی این کارو
بکنی هان؟ روشو ازم گرفت
_انتقام شیرین تر از این حرفهاست… توتنهایی و بی کسی بزرگ نشدی بفهمی چی کشیدم. بی پدر نبودی بفهمی دردمو. مادرت رو تنهایی خاک
نکردی که حالمو درک
کنی… دوباره داد زد
_تو چی میدونی از بدبختی هام موووونس.
انقدر اهورا و آیلین دورت بودن که نفهمیدی بی کس بودن یعنی چی.
اگه اون مادر عوضیت با نازو عشوه اهورارو خر نمیکرد الان مادرم زنده بود.
منم خانواده داشتم. پدر تو عاشق مادر من بود میفهمی؟؟؟
صدای دادش انقدر بلندبود که ناخودآگاه چشم هامو بستم.
_تو با چه مدرکی میگی که بچه اهورا و هلیایی؟
چشم هاش گرد شد و با دهن باز زل زد بهم. حرف چرتی زده بودم و نمیتونستم جمعش کنم ازجاش بلندشد و اومد سمتم _ چی گفتی؟ لب های خشکمو با زبون تر کردم دادزد
_گفتم چه زری زدی هااان؟؟؟ دستمو گزاشتم رو گوشام فقط گفتم ازکجا انقد مطمئنی
شاید مادرت یه اشتباهی کرده… شایدمادرت… نزاشت حرفمو تموم کنم و کشیده محکمی خوابوند زیر گوشم خفه شوووو راجب مادر من درست حرف بزن…
دستم موند روی صورتم. امروز دومین سیلی رو هم از شاهو خوردم. توهمون حال بودیم که صدای بابارو از پشت در شنیدم
_مونس …. مونس بابا؟
انگار دنیارو بهم دادن. ا مثل همیشه فرشته نجات زندگیم خودشو
سرموقع بهم رسوندا
_بابا کمکم کن… شاهو مثل آدمهای درمونده ایستاده بود وسط اتاق و اطراف نگاه میکرد. دستگیره در اتاق هی بالا پایین میشد و فریادهای بابا به گوشم میرسید.
شاهو عصبی و کلافه بود. ا رگ گردنش باد کرده بود درست مثل تمام وقتهایی که نمیتونست کاری بکنه و
عصبانی میشد.. ا صداهای بیرون زیادتر میشد. بابا فریاد میکشید و اسممو صدا میزد. همین که درو شکستن و اومدن داخل
شاهو خودشو بهم رسوند… از پشت سر دستهامو گرفت و یه چیز
تیز گزاشت زیر گلوم.ا
بابا و دوقلوها اومده بودن. نگهبان گلخونه و دوتا مرد غریبه
| همراهشون بودن. ا شاهو محکم گرفته بود از دستهام و اون تیزی رو زیرگلوم فشار میداد.
بابا با دیدن این صحنه رنگش پرید دو قلوها دهنشون از تعجب باز مونده بود
شاهو فریاد زد
_برو عقب اهورا ، با دخترت کاری ندارم
فقط میخوام برم… بابا نگاهی به من انداخت و روبه شاهوگفت
_مونس رو ول کن بره… باید باهم
حرف بزنیم… شاهو عصبی قهقهه زدا
_من حرف بزنم؟ اونم با توعوضی؟
چه حرفی دارم من با توهان؟ میتونستم بفهمم بابا قصد داره با حرف
| آرومش کنه
_مگه ادعا نداری پسر هلیا هستی و پدرت
منم، پس باید باهم حرف بزنیم… دوقلوها نگاهشون بين بابا و شاهو میچرخید. هیچی از این حرفها سردر نمیاوردن.
شاهو دوباره دادزد
_من باتوحرفی ندارم. برو عقب تا دخترت رو
نکشتم..
بابا دست هاشوبه نشونه تسلیم بالا برد
. _باشه پسرجون ما میریم عقب فقط آسیبی به مونس نرسون… صدای نفس
های عصبی شاهورو درست کنار گوشم میشنیدم
_برید عقب…
همشون از جلوی در کنار رفتن. شاهو سفت بغلم کرده بود و اون تیزی
رو توی گلوم فشار میداد. نمیترسیدم…. من دیگه با این بلاها و آبروریزی
از مردن نمیترسیدم بلکه خوشحالمم میکرد… شاهو منو کشون کشون از کنار دیوار |
برد و از اتاق زدیم بیرون. بابا و دو قلوها با فاصله از ما ایستاده بودن و
نگاهمون میکردن… ! بالاخره رسیدیم به ماشین شاهو. فوری منو سوار ماشین کرد و خودشم
سوارشد. دوباره داشت منو همراه خودش میبرد. معلوم
نبود کجا و برای چی… میخواستیم از جاده گلخونه بپیچیم به سمت جاده اصلی ، که ماشین های پلیس راهمون رو بستن.. میدونستم بابا هیچ کاری رو بی فکر
. انجام نمیده. قبل اومدنش به پلیس ها خبر داده بود. پیش بینیشو کرده بود که شاهو میاد گلخونه..
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم…
شاهو نگاهی به پشت سر انداخت. همه جا ماشین
پلیس بود.
_منو فروختی به پلیس ها؟؟؟ با صدای دادش به خودم لرزیدم
_من… من از چیزی خبر ندارم… خفه شوو، خفه شوووووو عوضی، توام مثل پدرت
یه اشغالی… دوباره گرفت از بازوم و منو پیاده کرد پشت در ماشین قایم شده بود. داد زد
_ برید کنار تا نکشتمش…
این فقط یه تسویه حساب شخصيه برید کنار تا گوش تا گوش سرشو نبریدم… این حرفها این حرکات این نفرت توی صداش برام
غریب بود… این همون شاهویی بود که عاشقش شده بودم؟ درسته باهام سرد و خشک بود اما این کاراش برام نا
آشنا بود.
یکی از پلیس ها با یه بلند گو شاهو رو مخاطب قرار
داد _اون خانم رو ول کنید تا برن. اگه مشکلی هم هست ما اینجاییم تا حلش کنیم… | اما گوش های شاهو حرفی نمیشنید.
_برید کنااااار … |
رو کرد سمت بابا و بلند تر داد زد
_اهووورا به جون مونس که عاشقشم اگه اینارو رد نکنی برن جلوی چشمهات
میکشمش.
این شاهو بود که بین همه از عشقش به من میگفت؟
همون شاهویی که تو حسرت یه کلمه دوستت دارم گفتنش مونده بودم؟؟ نفهمیدم بابا به مامورها
چی گفت که از جلوی
راهمون کنار رفتن. شاهومن سوار ماشین کرد و به سرعت از اونجا دور
شد.
جوری رانندگی میکرد که اگه تصادف میکردیم حتی تیکه جنازه هامونم پیدا نمیشد…
عصبی و ترسیده داد زدم
_کجا میبری منو؟ نگه دار میخوام پیاده شم. جوابی بهم نداد
_نگه دار شاهووو ، من با توهیچ جا
نمیام انتقامتم کامل گرفتی دیگه چی میخوای از جونم؟ برگشت و با چشمهای به خون نشسته اش نگاهم کرد
_انتقامم کامل بود؟ بچمو کشتی از چه کامل بودنی حرف میزنی؟؟ معلوم بود عقلشو از دست داده حالش دست خودش
نبود. _چرا داری چرت و پرت میگی؟’ ادعا داری برادر منی بعد از من بچه میخوای؟ حالت
خوبه شاهو؟؟؟ ماشین تویه فرعی خاکی پارک کرد.
برگشت سمتم ….. دیگه عصبی نبود، تلخ نبود، بجای نفرت تو چشمهاش حالا قطره های اشک بود…
دستمو گذاشتم روی صورتش. صورتی که همیشه ته ریش داشت و مرتب بود
اما حالا ریش هاش بلند و نامرتب بود. ضربان قلبش تند میزد و نامنظم. اشک تو چشمهاش
دودو میزد. من هنوزم عاشق این مرد بودم. چرا با همه عذاب هایی که بهم میداد جونم به جونش
وصل بود؟ چشمهامو بستم و دستمو نوازش وار’
روی صورتش کشیدم
_من مونسم، عاشق تو…. با هر بلایی که سرم آوردی عشقم بهت زیادشد
که کم نشد….
تو نمیتونی برادر من باشی ، تو نمیتونی از خون
اهورا باشی… نمیتونی چون قلبم اینو نمیگه ، نمیتونی چون همین الان دارم میمیرم که چشمهات اشکیه… چشمهامو بستم تا نبینم شاهو که برای من قوی ترین مرد دنیا بود حالا میخواد گریه کنه… شاهو این انتقام از کجا اومده؟
نفس هاش آروم تر شده بود. ا من حتی با چشمهای بسته حس این آدم رو میفهمیدم.
_عشق مگه غیر از اینه؟ که نگاهش نکنی اما حالشو بفهمی… آروم بوسه ای به کف دستم زد. منو ببخش مونس منو ببخش….
یه گوشی از داشبورت درآورد و گرفت سمتم _زنگ بزن پدرت
بیاد دنبالت….
از ماشین پیادم کرد و رفت. ‘ هنوز گرمی بوسه اش رو کف دستم احساس میکردم… شماره بابارو گرفتم که با بوق دوم جواب داد _بابا ….. منم
مونس…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
(دوماه بعد)
هیج رد و نشونی از شاهو نبود. پلیس ها میگفتن تحت تعقيبه أما آب شده بود رفته بود تو
زمین. نگرانش بودم، دلتنگش بودم… تمام شب و روزم با فکرش
میگذشت… برگشته بودم خونه اما مامان باهام حرف نمیزد. اصلا منو
نمیدید. كل روز تو اتاقم بودم ، با یاد و خاطره های شاهو….
بابا همش دنبال آدرس و نشونه ازش بود ولی دیگه نمیخواستم با دادن نشونه های بیشتر توی دردسرش بندازم… توحال خودم بودم که گوشیم بعاز مدتها زنگ خورد
از یه شماره ناشناس:_ بله….؟؟؟
هیچ جوابی از پشت خط نیومد. نفسم هام به شماره افتاد. قلبم شروع کرد به لرزیدن
آروم زمزمه کردم
_شاهو؟
صدای نفس های این آدم رو میشناختم. _خوبی
مونس؟ جونم براش رفت. قلبم لرزید. دوباره شدم همون مونس عاشق و دلباخته که جونش به جون شاهو بند بود.
_شاهو؟ خودتی؟
_آره خودمم. دوباره چشمه اشکم جوشیده بود _کجا بودی؟ تو این مدت مردم از نگرانی… نمیگی یکی اینجا از دوریت و بی خبریت دق
میکنه؟ میتونستم لبخند رضایتش رو روی چهره اش
حتی از پشت تلفن ببینم. _میخوام ببینمت مونس… میای؟ بی فکر گفتم _آره آره کجابیام؟
|_ بیا خونه ام…. ا دوباره فکر گذشته اومد توی سرم. روزهایی که
. توخونش عذابم داد. ولی دیگه من همه چیزمو از دست داده بودم. چیزی
نبود که بخوام بخاطرش از تنهاشدن با شاهو بترسم… چرا این آدم انقد روی
من اثر داشت؟ چرا منومیکشوند سمت خودش ؟مگه اون آبرو منو
نبرده بود، چرا هنوز داشتم پرپر میزدم واسه دیدنش؟ من عقلمو از دست داده
بودم خودم میفهمیدم اما نمیتونستم کاری بکنم..
پاشدم و تو کمد لباسهام گشتم. یه مانتو سرمه ای با
شال و شلوار سفید بیرون کشیدم و تنم کردم. بعد از مدتها داشتم میرفتم
دیدن عشقم. یه دستی به سروصورتم کشیدم. چهره خودمو که تو
اینه دیدم نشناختم. این مونس برام غریبه بود. مونس که ضعیف بود
| افسارش داده بود دست دلش. کیفمو از روی صندلی برداشتم و از اتاقم بیرون
اومدم. بابا و دوقلوها خونه نبودن. اما مامان بود. تواین دوماه حتی یک کلمه باهام
| حرف نزده بود. راه افتادم سمت در . کفش های کتونی سرمه ایمو پوشیدم و خواستم از خونه خارج بشم که مچ ‘
دستم
کشیده شد _کجا میری؟ برگشتم که چشم تو چشم شدم با نگاه سرد مامان سرمو از خجالت پایین انداختم _می… میرم بیرون…
_کجا؟ مامان هیچوقت قبلا انقد بازخواستم نمیکرد
_میرم کمی هوا بخورم.. مچ دستمو ول کرد و با پوزخندی روی لبش گفت _هواست باشه که دوباره گند نزنی به خودت و
ابروت. چون اینبار نمیزارم دیگه دل اهورا به حالت
بسوزه….
جوری برام خط و نشون کشید که یک آن
پشیمون شدم از رفتن. پاهام روی زمین میخکوب شد و یاریم نکرد. مامان رفت و من همونجا جلو در خشکم زد. اگه میفهمید باز دارم میرم دیدن شاهو
حتما منو از خونه پرت میکرد بیرون. صدای پیامک گوشیم افکارمو پاره کرد شاهو بود
_منتظرتم مونس زود بیا. ا نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو پرت کردم
ته کیفم و از خونه زدم بیرون. باید شاهورو میدیدم و ازش سوالامو میپرسیدم. این شاهویی که امروز صداشو شنیدم آروم و
با محبت تربود. حتما عوض شده بود ، حتما میخواست دلیل
کاراشو بهم بگه. ا یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه شاهورو دادم.
**********
زنگ درو زدم . انگار که منتظرم بود بلافاصله
دربازشد. پامو که گزاشتم توخونش تمام خاطرات تلخ و
خوبم اینجا یادم افتاد
کسی نبود. صداش زدم
_شاهو؟ هیچ جوابی نشنیدم. دوباره بلندتر صدا زدم
_ش… شاهو؟؟؟ از اتاق انتهای راه رو بیرون اومد. باورم نمیشد این مرد روبه روم شاهو بود. الاغرشده بود، موهاش و ریش های صورتش
بلند شده بود. بی جون بود و بی حال. نگاه گذرایی بهم انداخت
بیا بشین… رفت سمت پذیرایی و روی مبل نشست.
آب دهنمو قورت دادم و رفتم سمتش. گاهم هنوز بهش بود. اون شاهو که قبلا عاشقش بودم کجا و این مرد شکسته و غمگین کجا…
_از دیدنم تعجب کردی نه؟ سعی کردم انقد بهش زل نزنم که ادامه داد _از اون موقعی که ازت جداشدم شب و روزم بهم
ریخت. اومده بودم واسه انتقام گرفتن ازت ولی انتقامم آرومم نکرد. دوباره اهورا برنده این بازی بود… اين من بودم که دل داده بودم به دختر دشمنم….
نگاهم کرد و گفت من عاشقت شده بودم مونس….
شنیدن این حرف از زبون شاهو برام یه زمانی آرزو
بود. اما حالا خودش داشت اعتراف میکرد به خودم جرات دادم و سوالی که توذهنم مرور میشد
پرسیدم _ تو….تو مطمئنی پدر من پدر توام هست؟؟؟ جوابی نداد. سوالم تکرار کردم اما باز هیچ حرفی نزد.
_شاهو چرا داری خودت عذاب میدی؟ شاید داری اشتباه میکنی ، چون پدر من انقدر هم
نامرد…. نزاشت حرفمو ادامه بدم داد زد _هست…پدرت نامردتر از اونی هست که فکرشو
بکنی.. دوباره عصبی شده بود، باز ازش ترسیدم.
ساکت شدم که ادامه داد _اهورا پدر منه.. من بچه اهورا و هلیام… از جاش بلند شد و رفت سمت کمد و یه چندتا برگه
از توش درآورد. برگه هارو گرفت سمتم
بخونشون. با تاریخ هاشون. همشون مال قبل از ازدواج اهورا با مادرته.
_آزمایش های بارداری مادرم.ا اون زمان فقط با اهورا بود و اینا نشون میده که
من زمانی توی شکم مادرم بودم که هنوز اهورا مادر تورو به عنوان زن قانونیش انتخاب نکرده بود….
برگه هارو گرفتم و نگاه کردم. راست میگفت همشون تاریخ دقیق داشت.
مغزم دیگه نمیکشید. خسته بودم.
از اینهمه فکروخیال داغون بودم. _پس چرا اومدی سمتم؟ چرا باهام رابطه برقرار کردی؟ تو منو باردار کردی. کسی
که مطمئن بودی خواهرته.
چرا شاهو؟ چرا؟؟ _قصدم بارداریت نبود. حداقل اولش نبود. میخواستم اهورارو عذاب بدم و تنها راهش
توبودی. دستمو گرفتم به سرم چون درد وحشتناکی داشتم ؛ حس میکردم الان كله ام منفجر میشه
_هنوزم باورم نمیشه تو برادر من باشی.
یک آن جرقه ای اومد تو ذهنم _میشه بامن بیای آزمایش بدیم؟ مشکوک نگاهم کرد
_چه آزمایشی؟ دی ان ای… اگه من خواهرت باشم با
این آزمایش مشخص میشه…. عصبی بلند شد و اومد سمتم برگه هارو از دستم گرفت _به حرفهام باور نداری نه؟؟؟
مجبور بودم با حرفهام ذهنش رو آروم کنم
_مگه نمیگی عاشقم شدی شاهو؟ نگاهش رنگ غم گرفت که ادامه دادم _خب پس احتمال شده حتی شده یک درصد یه اتفاقی این وسط افتاده باشه و تو
برادرم نباشی. اونموقع میتونیم….. از جاش بلند شد که حرفم نصفه موند.
_نه… چرا نه؟ میترسی؟ با خشم نگاهم کرد
_ازچی؟ از اینکه جواب ازمایش اونی نشه که تو میخوای…
ساکت که شد گفتم _تمام اون مدت بارداری که کنارت میموندم و تو فکر میکردی خوابم اما از عشقت بهم
میگفتی من میشنیدم. ‘
سرشو انداخت پایین _تو آزارم دادی… دوماهه مادرم یک کلمه باهام حرف نزده اما هنوز با یه تماست من خودمو
رسوندم بهت . چجوری میگی عاشقم شدی ولی حتی میترسی باهام به آزمایش بیای؟هان شاهو؟’
تموم این حرفها از اعماق قلبم بود میخواستم راضیش کنم همراهم بیاد اگه اون آزمایش منفی میشد همه چیز
فرق میکرد. ا شاید میشد با شاهو زندگی کنم…
_ میای باهام ؟ نگاهم که کرد قلبم لرزید براش چی داشت این مرد که منو دیوونه خودش کرده بود؟
_میام… خوشحال از جوابش بلندشدم و دوییدم
سمتش. محکم بغلش کردم. ا حرکاتم دست خودم نبود. بی ارادی این کارو کردم ولی وقتی دستهاش دور تنم حلقه شد
تازه متوجه موقعیتم شدم. ا خجالت زده خواستم ازش دور بشم که
محکم تر بغلم کرد. ا
دم گوشم پچ زدا دلم برات تنگ شده بود کوچولو… دروغ چرا منم دلتنگش بودم؛ خیلی هم
دلتنگش بودم
از زمین بلندم کرد و رفت به سمت اتاق خواب. همون اتاق خوابی که قبلا برام کابوس بود. فرمانم رو داده بودم دست قلب و احساسم دیگه فکرم کار نمیکرد. منو گزاشت روی تخت و خیمه زد روم
پسش زدم شاهو نه؛ اول باید بهم ثابت بشه تو برادرم نیستی.
کلافه دستی کشید لای موهاش. _بهت احتیاج دارم مونس…. _اول آزمایش…
چقدر مهربون تر از قبل شده بود که میتونستم راحت حرفمو بهش بزنم. دیگه عصبی نمیشد داد نمیزد. نگاهش رنگ محبت داشت. میشد اگه شاهو هيج تنفری به بابا
نداشت.
شاید الان بچه ای که از بین رفت توی شکمم میموند و من کنار شاهو خوشبخت زندگی میکردم. با یاداوری گذشته بغضم شکست _چرا دوباره گریه میکنی مونس؟ نگاهش کردم و لب زدم
_دلم برات تنگ شده بود….خیلی زیا||ادد
بعداز چند ساعت کنار شاهو بودن بالاخره
برگشتم خونه. راضیش کرده بودم باهم بریم ازمایش.
تحت تعقیب بود و اینو میدونست. اما بهش اطمینان دادم نمیزارم کسی از موضوع بو ببره تا جواب آزمایش معلوم بشه.. ته دلم امیدوار بودم شاهو هیچ نسبتی
بامنو خانوادم نداشته باشه تا بتونم
بعد از مدتها با آرامش بهش فکرکنم. کلید توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. بابا خونه بود و زود خودشو بهم رسوند
_سلام بابا خوش اومدی. بهش لبخندی زدم. همیشه همینجور مهربون و با
عشق بود. اخه چجور میتونست بقول شاهو بی رحم
و سنگدل باشه؟ _سلام … مامان توی پذیرایی نشسته بود و تلوزیون
میدید.
نگاهش کردم اما حتی روشم به سمتم
برنگردوند. با ناراحتی سرمو انداختم پایین و رفتم سمت
اتاقم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بابا
اسممو صدا زنان وارد اتاق شد
مانتوم رو از تنم در آوردم و نشستم روی صندلی.
_کجا رفته بودی؟ از سوال بابا جاخوردم عادت نداشت
این چیزارو ازم بپرسه اما خب الان شرایط فرق میکرد چون من گند بزرگی به بار آورده |
بودم._ رفته بودم دوستم رو ببینم..
سرشو با لبخند تکون داد
_میتونم بپرسم کدوم دوستت ؟ تنها کسی که بابا اینا بهش اعتماد داشتن مهسا بود. _ همون که اونشب مهمونی شاهو گفت پیشش
بودم. رفتم دیدن مهسا… اما نفهمیدم با همین یه کلمه حرف دروغ خودم
رو لو دادم.
رنگ نگاه بابا فرق کرد | اتفاقا مهسا هم اومده بود اینجا دیدن تو… با این حرفش تمام تنم یخ بست. فهمید بهش دروغ گفتم.
بابا…من… دستشو به نشونه ساکت بالا برد و بلند شد و
رفت بیرون دروهم پشت سرش بست. | با عصبانیت کوبیدم به پیشونیم دختره احمق باز گند زدی باز گند زدی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین نویسننده هر روز دیگ میخاد پارت بدع!؟
آره پارتا رو دارم ،ولی پارت گذاشتنش یکم سخته برام،زمان میبره
روزی هر چی بتونم پارت میزارم
ممنون
باش ممنون
میشه همشو باهم بزاری 😋😋😂 همشو بزاری خیلی خوووبه
آره اگه راحت بود که از خدامه ولی سعی میکنم زیاد بزارم
😙 😙 😙