پاشو محکم روی زمین میکوبید. اعصابم بهم ریخته بود؛ برگشتم و با عصبانیت زل
و زدم به پاش انقد پاتو تکون نده شاهو. سرم گیج رفت… استرس دارم مونس. نکنه جواب ازمایش
اونی نشه که میخوایم؟
پوزخندی اومد رو لبم توکه از اولش همینو میخواسی. پسر اهورا و هلیا باشی و انتقام بگیری. فکرکنم جواب ازمایش هرچی باشه برای تو
بدنمیشه… صداشو پایین تر آورد چیزی شده؟ چرا عصبی
هستی؟ نگاهمو ازش گرفتم نه خوبم چیزی نیست. یه چیزیم بود ولی خودمم نمیدونستم چی.
منم نگران بودم درست مثل شاهو. میترسیدم این آزمایش و جوابش بشه
بلای جون خانوادم نمیشد به عقب برگردم و بیخیال شاهو بشم. حالا که این مسیرو اومده بودم باید تا آخرش
میرفتم. کیان از اتاق بیرون اومد برو مونس نوبت توعه….
رفتم داخل اتاق .یه پرستار جوون با روی باز بهم
گفت بیا بشین عزیزم . آستینتم بالا بزن. رفتم نشستم و آستین مانتومو بالا زدم. سوزش سوزن توی دستم حس کردم.
یه شیشه پرکردن از خونم و گفتن برم بیرون و بگم شاهو بیاد داخل.
رفتم کنار کیان نشستم و شاهو رفت برای تست. چقدر میشناسیش؟
نگاهی به نیم رخ کیان انداختم شاید یکسال یا هم کمتر…
آدم مرموزیه.بهش اعتماد نکن. چرا مگه چیزی ازش دیدی؟ چشمهاشو ریزکرد وگفت_چرا انقدر سوال میپرسی مونس؟
وقتی بهت چیزی میگم حتما دلیلی داره انقد ازم سوال نپرس.
پووف کلافه ای کشیدم و منتظر شاهو موندیم. جواب آزمایش رو یک ماه دیگه بهمون میدادن. بالاخره بعداز يساعت کارامون تموم شد و راه افتادم سمت رستوران تا صبحانه بخوریم
رسیدیم به رستوران مورد نظر و پیاده شدیم. تمام طول مدت مسیر حس میکردم رفتار كيان غير عاديه.
بودیم
مسیرو طولانی میکرد و از کوچه پس کوچه ها میرفت.چندبارخواستم بپرسم اما پشیمون شدم. به سمت یکی از میزها رفتیم و تازه نشسته که صدای بابارو از پشت سر شنیدم. _به به مونس خانم؛ آقا کیان… به به آقا شاهو خوبین خوشید؟ با دیدن بابا حس کردم یه سطل آب یخ خالی کردن روی سرم. ازجام بلندشدم و لب زدم _بابا….
با اخم سرتاپامو نگاه کرد و سرشو تکون داد متاسفم برات…. انقدر جلومادرت ازت دفاع
کردم که حالا با آدمی که زندگیت خراب کرد
بشینی سر یه میز؟
تمام مدت شاهو وكيان ساکت بودند که بابا کیان مخاطب قرار داد_چه خبر از ترکیه و درس و دانشگاه؟
خوش میگذره؟راستی مونس با شاهو آشنات کرد؟ با متجاوز عاشق؟ با کلمه آخر بابا چشمهامو بستم و لبمو گازگرفتم. کیان
گفت
بشین با هم صحبت کنین اهورا خان. اهورا خان؟ از کی پدرت شده اهورا خان؟ تو پدر من نیستی اون زنم مادر من نیست انقدر خودتون رو خانواده من حساب نکنید. با کشیده محکمی که بابا به کیان زد همه آدمهای اطرافمون برگشتن و نگاهشون مات ما موند.
پس
کیان نگاه عصبی به بابا انداخت. دستشو برد بالا تا
و بزنه تو صورت بابا که دادزدم كيا الان…………. دستشو پایین آورد و با عصبانیت از
رستوران
زد بیرون.
من موندم و بابا و شاهو. برو توماشین مونس تا بیام…نمیتونستم برم و بابا
و شاهورو تنها بزارم. هنوز جواب ازمایش اماده نبود. بابا من نمیام… نگاه خشمگینشو بهم انداخت گفتم برو توماشین. برای اولین بار تو روی بابا ایستادم من نمیام… نمیدونم چرا انقدر احساساتم تغییر کرده بود.
مثل ادمهایی بودم که جادو شده بودند. مسخ کیان شده بودم. دوست داشتم پیشش
بمونم و دلیل رفتارش رو بفهمم. میخواستم بفهمم چی بین اون و خان هست
که انقدر باهم عجین شدند.
رنگ نگاه بابا بوی غم گرفت تو چرا انقدر عوض شدی مونس؟
و سرمو انداختم پایین باید بمونم تا پسری چیزها برام مشخص بشه. الطفا اصرار نکنید به اومدنم. وقتش که برسه
خودم برمیگردم بابا… بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم رد شد و رفت صدای خوردشدن غرورش و قلبش رو شنیدم. جلوی شاهو بابارو خورد کردم اما مجبور بودم.
صندلی رو کشیدم و نشستم. تمام مدت شاهو توی سکوت شاهد ما بود
گوشیمو برداشتم و شماره کیان گرفتم _الو کیان کجارفتی؟ میرم عمارت. به شاهو بگو تورو برسونه عمارت زود….
گفت و قطع کرد. گرسنگی از یادم رفته بود. با حال زار ازشاهو خواستم منوببره عمارت
همه پیز این روزها برام عجیب بود. رفتار شاهو؛ رفتار کیان؛ دروغهای خان…………. انگار همه داشتن کاری میکردن و من باید ازش
سردرمیاوردم…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
با صداهای عجیب و غریب از خواب بیدار شدم. بلندشدم و
رفتم بیرون. چراغ اتاق انتهای راه رو روشن بود و گوشه در بازبود.
پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق. صدای کیان میشنیدم که داشت با کسی حرف میزد. حرف
او که نه داشت بحث میکرد. سرک کشیدم اما چیزی ندیدم. گوشمو بروم نزدیک در تا
صداش واضح بشنوم ببین من نمیدونم تو باید چیکار کنی. تو فقط باید صبر کنی. از من خواستی کمکت کنم منم کمکت میکنم دیگه بقیه چیزها از عهده من
و خارجه…
صداشو کمی آورد پایین دیر یا زود دست این پسره شاهو رو میشه
و مونس و اهورا همه چیز رو میفهمن. اگه کاری میخوای بکنی دست بجنبون… قلبم داشت میومد تو دهنم. میترسیدم بیاد
و منو پشت در ببینه. دوباره برگشتم تو اتاق
دستمو گذاشتم روی قلبم. کیان و شاهو همدیگه رو
و میشناختن؟ یعنی همه اون اتفاقها کار کیان بود؟ احساس خفگی
و داشتم ؛ پنجره رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.نکنه کیان میخواست به بابا
آسیب برسونه؟واصلا کیان کی بود؟ هرچقدر فکرمیکردم به جایی نمیرسیدم باید اینجا
میموندم و سر از کارشون درمیاوردم. من همه چیزمو باخته بودم اجازه نمیدادم دوباره منو و
بابارو نابود کنن.. تاصبح خوابم نبرد و همه چیزو دوباره و دوبار مرور
ا کردم. اولین نفر رفتم تو آشپزخونه و یه صبحانه سرسری اماده
کردم. قصد داشتم تمام حرکات خان و کیان رو زیرنظر بگیرم
تا بفهمم چیکار میخوان بکنن. خان که اومد و منو تواشپزخونه دید تعجب میشد
از تو چهره اش خوند تو اینجا چیکار میکنی؟ لبخند زورکی نشوندم رو لبم
خوابم نبرد گفتم بیام صبحانه آماده کنم. نگاه زیرکش رو همه جا چرخوند. معلوم بود حرفمو باور
نکرده.
پشت میز نشست و هنوز زیرنظرم داشت.
عادی رفتار کردم و براش چایی ریختم.
کنارش نشستم و برای خودم لقمه گرفتم. توهمین حین کیان هم اومد و با دیدن ما سوتی کشید
به به نوه پدربزرگ خلوت کردیناII…. خان نگاهی به من و بعد به کیان انداخت. نمیدونم با همون یه نگاه چی به کیان فهموند که اونم توی سکوت کنارمون نشست و مشغول
خوردن صبحانه اش شد
بعد از خوردن صبحانه خان و کیان قصد بیرون رفتن
کردند. گفتن کاردارند اما من کردم دارن میرن راجب تغییر رفتار
من باهم صحبت کنند. به محض اینکه از رفتنشون مطمئن شدم دوییدم طبقه
اول باید میرفتم و میفهمیدم توی اون اتاقک چیه.
طبق معمول در اتاق قفل بود. یه پیچ گوشتی پیدا کردم و مشغول باز کردن قفل در
شدم. تنها راهش همین بود. راهی که کیان نفهمه من رفتم
تواتاق. این کارو خوب بلد بودم چون همیشه با دوقلوها
که بازی میکردیم درو روم قفل میکردن و بابا یادم داده بود چجوری قفل درو باز کنم و دوباره ببندمش.
حواسم شش دانگ به بیرون بود. تند تند پیچ های قفل رو باز کردم و بالاخره دربازشد. کل بدنم از ترس میلرزید. دوییدم و از پنجره بیرون نگاه
کردم. هیچ خبری نبود. نفسی از سر آسودگی کشیدم و برگشتم سمت اتاق. رفتم داخل و مشغول ور رفتن با قفل اتاقک شدم.
بدقلق بود و کلی پیچ هاش محکم بود. ‘ دستم درد گرفته بود چون پیچ اخری رو زورم نمیرسید
بازکنم. نگاهی سراسیمه با اطرافم انداختم چشمم
خورد به پیراهن کیان روی مبل. دوییدم و برش داشتم و پیچیدمش دور
پیچ گوشتی تا دستم دردش کم بشه
پیچ گوشتی رو با همه زورم فشار دادم و بالاخره باز شد. کم مونده بود با كله بخورم زمین که گرفتم از در و خودمو
نگه داشتم. وایستادم جلوی در و نگاهی به اطراف انداختم. دیوارها
پربود از عکس…. رفتم نزدیک تر. عکس یه زن جوون… دقت که کردم دیدم
اره این کیمیاست همون زنی که کیان رو توی شکمش نگه داشته و به دنیا
آورده. کلی لباس زنونه؛ کفش های پاشنه بلند؛ ادکلن؛ وسیله هایی که با نظم خاصی چیده شده بودند تو
قفسه های دوتا دور اتاق. میدونستم کیان از وقتی فهمیده تو شکم به زن دیگه رشد کرده اخلاقش عوض شده اما اینکه
این عکسهارو از کجا آورده بود برام سوال بود. خواستم برم و درو ببندم که چشمم خورد بهویه عکس سه
نفره… عکس کیمیا کنار یه مرد و پسر بچه… اینا کی بودند؟ هرچقدر به چهره مرد و پسر بچھونگاه کردم
نشناختمشون. وقت کم داشتم ممکن بود هر لحظه سر برسن. تند از اتاقک زدم بیرون که یک هو یادم افتاد
چندتا عکس از این اتاق بگیرم. دوییدم و گوشیمو آوردم و شروع کردم به گرفتن عکس. یدونه هم از اون عکس سه نفری گرفتم و
از اتاقک زدم بیرون. تند تند شروع کردم به بستن قفل در. انقد دستهام میلرزید که چندبار پیچ
گوشتی ازدستم افتاد زمین
قفل در اتاقک بستم و چکش کردم درست بود. تند دوییدم و شروع کردم به بستن قفل در اتاق. پیچ اول بستم و مشغول دومی بودم که صدای
ماشین از باغ به گوشم رسید. ا رفتم و از پنجره دیدم خان و کیان برگشتن.هنوز یه
پیچ مونده بود. ا اگه میومدن و میفهمیدن چیکار کردم بدبخت
میشدم. پیچ توی سوراخش قرار دادم و تند شروع کردم به
بستنش. یه گوشم به بیرون بود و یه چشمم به انتهای راه رو. دستهام میلرزید ؛ نفسهام به شماره افتاده بود و
قطره های عرق از سرو صورتم میریخت. صدای در ورودی عمارت که شنیدم قلبم رفت. کیان شروع کرد به صدا زدنم_مونس ؟ کجایی؟ پیچ گوشتی رو سفت کردم و دوییدم سمت اتاقم. | درو چک نکردم که ببینم درسته یا نه. میترسیدم کیان بره سمت اتاق و پیچها انقد شل
باشن که بفهمه. وقتی نداشتم که هیچ چیزی رو چک کنم. پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم ک چپیدم تو حموم.
دوش باز کردم و رفتم زیرش. آب سرد میریخت رو تن و بدنم . نفسم میرفت اما این خنکیش بهم آرامش میداد که یک آن یاد
گوشیم افتادم…. ا گوشی رو وسط سالن کنار در اتاق کیان جا گزاشته
بودم….
همونجوری خیس از زیر دوش بیرون اومدم. چند تقه به
در خورد
_مونس خوبی؟ با صدایی که سعی داشتم لرزشش رو حفظ کنم گفتم
آره داداشی خوبم حموم بودم. یه زحمتی برات’
داشتم…
میشه بری از تو تراس حولمو بیاری؟ شستم پهنش
کردم اونجا الان یادم رفت… راه چاره ای نداشتم. باشه الان میرم میارم.
حوله رو از پنجره پشتی پرت کردم روی تراس. گوشمو چسبوندم به در و صدای پاهاشو شنیدم که از
پله ها پایین رفت. آروم درو باز کردم و سرک کشیدم خبری نبود. با تمام سرعتم دوییدم و گوشیمو برداشتم و برگشتم
سمت اتاق. خیس آب بودم و روی سرامیک ها لیز میخوردم همین که رسیدم به اتاقم و خواستم برم داخل
پام لیز خورد و خوردم زمین.
اهو و ناله ام بلند شد. مچ پام درد بدی گرفته بود. با صدای من خان خودشو
رسوند بهم. با تعحب ایستاده بود و نگاهم میکرد که کیان هم سر
رسید. سرو وضعم دیدنی بود. لباس های توی تنم خیس خیس
بود.گوشیمو محکم توی دستم گرفته بودم و با یه دستمم داشتم مچ پامو ماساژ میدادم. این چه وضعشه مونس؟ مگه حموم نبودی؟
| چرا لباسهات خیسه؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم حوصلم سر رفته بود با لباس رفتم زیر دوش… حرف مسخره ای زده بودم و معلوم بود هیشکدوم باور
نکردن
مچ پام ترک برداشته بود. دکتر باندپیچیش کرد
و بهم استراحت داد. کیان پتورو کشید روم و گفت
چیزی شده؟ سرمو به طرفین تکون دادم
نه چی ؟ رفتارات یجوریه مونس. حالت خوبه؟ ‘ کیان خیلی تیز بود.همیشه از حالت هامون
میفهمید چه خبره.
نگاهمو ازش دزدیدم نه فقط نگران جواب آزمایشم. چیزی نیست. به لطف خودش و خان تو این مدت دروغ گفتن هم یاد گرفته
بودم. جوابی بهم ندادو رفت و درو پشت سرش بست.
گوشیمو برداشتم و رفتم تو گالری
شروع کردم به نگاه کردن عکسها. اون عکس سه نفره ؛ اون مرد و بچه کی بودن کنار کیمیا؟
حتما بابا يا مامان میدونستن. ولی نمیشد’ فعلا ازشون چیزی بپرسم چون نمیدونستم چی تو سر کیان
میگذره. بخاطر داروهای آرامبخش نفهمیدم کی خوابم برد…
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
با حس بوسه ای روی گونه ام چشمهامو باز کردم.
شاهو بالا سرم بود. با دیدنش یاد حرفهای اونشب کیان افتادم.
چون معلوم نبود واقعا کیه. لبخند پررنگی زد خوبی مونسم؟
اخمی نشوندم رو پیشونیم تواینجا چیکار میکنی؟چرا اومدی تو اتاقم؟
متعجب از رفتارم از کنار تخت بلندشد ‘ کیان گفت چه اتفاقی افتاده اومدم ببینم حالت چطوره؟
رومو ازش گرفتم _برو پایین خودم میام
شاهو بی هیچ حرفی اتاق ترک کرد. ا پاشدم و لنگون لنگون خودمو رسوندم به کنار پله ها
خیلی عصبیه چشه؟ کیان گفت نمیدونم رفتارش مشکوک شده. دیروزهم
کاملا غیر طبیعی بود
نکنه بویی برده؟ نه بابا خنگ تر از این حرفهاست. توفقط به بیتا بگو جواب آزمایش طول بده…
پوزخندی نشست رو لبم و احساس تنفر تمام وجودم رو پرکرد؛ پس کیان بيتارو هم میشناخت. میخواستم برگردم تواتاق که چشم تو چشم شدم با
خان. درست پشت سرم بود. نفهمیدم از کی اینجاست
و دیده گوش وایستادم لبخندی زدم و گفتم پدربزرگ خوب شد اومدین میخواستم برم پایین اما
نتونستم… نگاهش نمیتونستم بخونم. بی هیچ حرفی اومد کنارم و گرفت از بازوم و منو از پله ها پایین برد. , کیان و شاهو با دیدنم ساکت شدند. ‘ خان با یه لحنی که میخواست به اونا بفهمونه |
گفت مونس میخواست از پله ها بیاد پایین
نمیتونست همونجا ایستاده بود… .رنگ نگاه کیان فرق کرد. معلوم بود ترسیده
که حرفهاشون شنیده باشم. خودمو زدم به همون خنگی که میگفت و گفتم
داداش کیان پام خیلی درد میکنه. همش تقصیر شماست تنهام گذاشتین رفتین
این بلا سرم اومد…
لب و لوچمو هم آویزون کردم تا بهم شک نکنن.
باند مچ پامو باز کردم و آروم تکونش دادم درد
نداری؟ سرمو به طرفین تکون دادم نه دیگه درد نمیکنه… لیوان آبمیوه رو داد دستم بخور جون بگیری…
خبری از جواب آزمایش نشد؟ شاهو نگاهی بهم انداخت نه هنوز بیتا گفت کمی
و طول میکشه. تو دلم بهش فحش دادم که انقدر عوضی بود
میخوام برگردم خونمون… با تعجب گفت خونتون ؟ چه خبره مگه؟ چه خبری باید باشه ؟ قراره تا آخر عمرم اینجا بمونم؟ هول شده گفت نه نه منظورم اینه که تو که با مادرت
قهری
با پدرتم که حرفت شد خوب اینجا باش پیش ما تا
شرایط اوکی بشه… سرمو تکون دادم خب آره اوناهم حق دارن باهام
سرسنگینن. باید برم بگم غلط کردم تا دلشون نرم بشه. قصد برگشتن به خونه نداشتم فقط میخواستم عکس
العمل شاهو رو ببینم. سعی داشت متقاعدم کنه که باید بمونم اینجا
و فعلا خونه رفتن به صلاح نیست
کم کم داشتم قصدشون رو میفهمیدم. قصد داشتن منو از بابا و مامان دور نگا دارن ولی چرا
و نمیدونستم. نمیخواستم بهم شک کنه برای همین دیگه
و بحث ادامه ندادم. خستگی رو بهونه کردم و ازش خواستم بره
تا کمی بخوابم
شاهو تا رفت بلندشدم و پشت سرش رفتم. سرک کشیدم که دیدم رفت تو اتاق پیش کیان پاورچین پاورچین رفتم و پشت در ایستادم مونس
میگه میخواد بره خونه کیان با حالتی عصبی گفت غلط کرده مگه توخونه
و ریختن براش… خب پدر مادرشن دلش براشون تنگ شده.. شاهو عصبیم نکن انقدر. نکنه یادت رفته چیکار
میخوایم بکنیم. نه یادم نرفته ولی مونس که تقصیری توی گناه اهورا و ایلین نداره. اون فقط بچه بود…
نگاهی به راه رو انداختم چون نگران اومدن خان بودم. بیشتر نزدیک در شدم. کیان ادامه
داد ببین شاهو اونا باعث از دست دادن مادرم شدن…برام مهم نیست مونس تقصیری
داشته یا نه اما اونا جونشون برای این دختر میره و بدون اون میمیرن. پس نباید بزاریم
برگرده سمتشون … من حالا حالاها با اهورا کار دارم…
کیمیا مادر کیان بود اما چه نسبتی با شاهو داشت که اون اومده بود تو این بازی؟ باشه باشه انقد عصبی نشو. هرکاری توبگی میکنم … نگران اومدن شاهو بودم برای همین برگشتم
تو اتاقم
گوشیمو برداشتم و شماره بابارو گرفتم دوتا بوق نخورده بود که جواب داد جانم بابا؟ از آرامش توی صداش دلم قرص شد هنوز هم مهربون
بود و پر از محبت بابا هیچوقت از من دلخور نميشد. کیان راست میگفت
اونا جونشون وابسته من بود بابا؟؟؟ جان بابا مونسم ؟ چی شده؟ خوبی؟
خوبم دلم برات تنگ شده… میتونستم لبخندشو حس کنم بیام دنبالت؟
نه…. زنگ زدم بهت بگم اینجام تا یه چیزهایی بفهمم. من عاشقتم بابا به زودی میام خونه
دست پرهم میام… منظورمو متوجه نشده بود چی میگی مونس ؟ چیرو
بفهمی؟ چی قراره بیاری که دست پر میای؟
وقتش برسه بهتون میگم. باشه ؟ آه بلندی کشید باشه بابا جان.هرچی توبگی…
مامان حالش خوبه؟ هنوز نمیخواد منو ببینه؟ مامانت خوبه و دلش برای یدونه دخترش خیلی تنگ
شده.
بعداز کلی خوش و بش با بابا تماس قطع کردم.
ماموريتم شروع شده بود. باید اول میفهمیدم شاهو چه نسبتی با کیان داره.
پشت سر جفتشون راه افتادم. بیتا خواسته بود بیایم
مطبش.
شاهو و کیان عجله داشتن ولی من برام مهم نبود چون
میدونستم اینم دروغه. رسیدیم جلومطب که شاهو دست انداخت دور کمرم
بالاخره امروز جواب معلوم میشه…
لبخندی بهش زدم اره بالاخره…
رفتیم داخل و روبه رو بيتا نشستیم. بعداز اینکه کمی باشاهو و کیان به مسخره بازی گذروند
و گفت
خب بچه ها جواب آزمایش آمادست چشمهامو ریزکردم که گفت جواب آزمایش مثبته. شاهو
و پسر اهوراست… گیج به شاهو زل زدم. مگه نقششون چیز دیگه نبود؟ با حرفهایی که ازشون شنیده بودم فکر میکردم
میخوان بگن منو شاهو نسبتی نداریم. اما حالا ورق برگشته بود. شایدم نقششون تغییر کرده
و بود. شاهو حالت غمگینی به خودش گرفت و پاشد از مطب
زد بیرون. کیان هم رفت برگه آزمایش گرفت و اومدسمتم پس دیدی اهورا نامرد تر از این حرفهاست. انقد پشتش
درنیا… منتظر جوابم نموند و اونم رفت دنبال شاهو.
مثل افرادی که هیچی نمیفهمن
اطرافم رو نگاه میکردم. چی شد؟ الان یعنی این آزمایش راست بود
یا اینم بازی بود؟؟؟
تکیه مو دادم به دیوار و زانوهامو جمع کردم توی
شکمم. شاهو اومد و کنارم نشست چی شده زانوی غم بغل
کردی؟ نگاهمو ازش گرفتم چیزی نیست حوصله ندارم. دیدی گفتم جواب ازمایش اونی نمیشه که تومیخوای. دست پدرت رو شد و شناختیش دیگه. دیدی اهورا
. چقدر نامرده… البته الان پدر منم حساب میشه دیگه… برگشتم و با عصبانیت نگاهش کردم_راجب بابام درست
حرف بزن. قبلا هم بهت گفته بودم اهورا همه ‘ زندگی منه اجازه نمیدم راجبش چرت و پرت بگی
شاهو. دستهاشو به نشونه تسلیم بالا برد_باشه باشه چرا انقد
عصبی هستی… من فقط به سهم خودم راجب پدرم حرف زدم… نفسمو کلافه بیرون دادم.دوست داشتم یکی بخوابونم
توی دهنش تا دیگه حرف مفت نزنه. دوروز بود خبری از کیان نبود. خان میگفت رفته تهران
برای انجام یه کاری. دلشوره داشتم حدس میزدم رفته تا کارایی بکنه و
به بابا آسیب بزنه. تازگی ها نسبت به تک تک حرکات کیان
و شاهو و خان حساس شده بودم. میدونستم میخوان یه کارایی بکنن
و دلشوره افتاده بود به جونم
شاهو که دید زیاد حوصله ندارم بلند شد و از عمارت زد
بیرون. خان هم رفته بود به زمین هاش سربزنه. پاشدم و توی
عمارت قدمی زدم. چشمم خورد که مش قربون ؛ سرایدار عمارت… خیلی سالی میشد که اینجا بود.رابطه خوبی با خان نداشت
فقط برای
پولش اینجا مونده بود. بابا خیلی مش قربون دوست
داشت و اونم پیرمرد مهربون و باخدایی بود. ‘ رفتم سمتش _سلام مش قربون خسته نباشی… با گشاده رویی گفت سلام بابا جان. درمونده نباشی دخترم
خوبی؟
خوبم مرسی. کمی مشغول خوش و بش شدیم که یک هو یه فکری به
سرم زد مش قربون کیان خیلی وقته برگشته عمارت؟
چطور دخترم؟ یه دو سالی میشه… چشمها مو ریز کردم و گفتم این دوستش شاهو چی؟ اونم
دوساله
باهاشه؟ مکث زیادی نکرد و گفت آره بابا جان. اونم زیاد میومد و
میرفت. البته این اواخر کمتر شده بود اومدنش… ‘ پس شاهو خیلی وقته با کیان در ارتباطه.ياد عکس کیمیا
افتادم. مش قربون از زمان ازدواج مامان و بابا اینجا
کارمیکرد. صددر صد کیمیارو هم میشناخت…
گوشیمو از جیبم دراوردم و عکس کیمیارو نشون مش
قربون دادم. این خانم رو میشناسی ؟ عینک ته استکانیش رو روی چشمهاش ‘
مرتب کرد و با دقت زل زد به عکس ‘ پیرشده بود شاید حافظه اش یاری نمیکرد. نه بابا جان خیلی عکس دوره… چشمهام نمیبینه.. گوشیرو گرفتم و عکس سه تایی که از کیمیا
و یه مرد و یه پسربچه داشتم اوردم. اون عکس کمی چهره هاش نزدیک تر بود حالا نگاه کنید…
کمی به صفحه گوشی نگاه کرد و بعدگفت
خانومه رو یادم نمیاد. چهره اش اشناست ولی نمیدونم کیه…اما مرده رو میشناسم…
| با تعجب نگاهش کردم کیه؟ دوست اقا کیان. دوسه باری اومده عمارت… فکرکنم اسمش…. اگه اشتباه نکنم شاهین باشه… شاهین… شاهین چندبارق زیرلب زمزمه کردم اما چیزی
یادم نیومد هیچوقت از زبون كيان همچین اسمی نشنیده بودم.
توخانواده هم کسی به اسم شاهین نداشتیم. از مش قربون تشکری کردم و رفتم سمت عمارت که از
پشت سر گفت ولی بابا جان مونس الان انقدر جوون نیستا پیرشده دیگه..نگاهش کردم و سرمو تکون دادم کی
پیرشده؟ _همین شاهین دیگه. دوست اقا کیان…
اهااان. رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم رو تخت. حالا یه نفر دیگه هم اضافه شد به بازی
که اصلا نمیشناختمش….
شاهین
کمی برای خودم برنج کشیدم و دوقاشق از قورمه سبزی
کشیدم روش.
چرا کم کشیدی؟ نگاهی به خان انداختم گرسنم نیست. کیان هم کمی برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن
شد که پرسیدم داداش شما نبودین یکی اومده بود دنبالت. | بدون اینکه توجهی کنه گفت کی؟ نمیدونم یه اقایی بود گفت اومده دنبال تو وشاهين. تا اسم شاهین آوردم غذا پرید توگلوی کیان.دبه سرفه
افتاد. شاهو چند تا محکم زد از پشتش
یواش تر بخور دیگه داشتی خفه میشدی. ‘ کیان نگاه چپ چپی بهش انداخت. بعد رو کرد سمت من
خودش رو معرفی نکرد؟ کی بود؟ چه شکلی بود؟ خیلی عادی مشغول خوردن غذام شدم نه معرفی نکرد
فقط گفت شاهین بهش بدهی داره.یه آقای قدبلند بود با موهاش تاس.راستی
شاهین کیه؟ خان که تا اونموقع ساکت بود گفت
پس چرا مش قربون حرفی نزد؟ خاک توی سرم. اصلا مش قربون یادم نبود. ممکن بود برن ازاون بپرسن و اون بگه همچین کسی اصلا نیومده .
زودی گفتم مش قربون تو باغ پشتی بود من رفته بودم
یه دوری توعمارت بزنم که اومد
حرکات خان و کیان عجیب بود. معلوم بود آشفنه
شدن. زیاد به روی خودم نیاوردم و رفتم تو اتاقم. اما هوش و هواسم جمع بود. کیان اومد و رفت تو اتاقش. آروم رفتم و گوش
و وایستادم زنگ زده بود به یکی و با عصبانیت میگفت من چه بدونم کی بوده؟ اومده دنبال تو مگه اینجا طويله ست همه سرشون میندازن پایین و میان؟
و دوباره بلندتر گفت
مرتیکه میگم مونس اینجاست. كافيه بفهمه تو کی هستی و بره به اون اهورا بگه.
چرا حالیت نیست و خودتو زدی به خریت؟ قلبم به تپش افتاد. حدس زدم که به شاهین زنگ زده.
پس بابا شاهین رو میشناخت. دیگه ایستادن جایز ندونستم و برگشتم تو اتاقم. گوشیمو برداشتم و شماره بابارو گرفتم سلام بابا
خوبی؟
سلام عشق بابا. توخوبی؟ لبخند پر از عشقی اومد روی لبم_خوبم. بابا یه
سوالی دارم؟ جانم بگو؟ شما شاهین میشناسی؟ کمی سکوت کرد که دوباره پرسیدم
بابا صدامو داری؟
آره عزیزم. میشنوم. شاهین رو تواز کجا میشناسی؟
آب دهنمو قورت دادم اول شما بگین منم بعدا بهتون میگم
نفس بلندی کشید و گفت شوهر سابق کیمیاست. چطور
و مگه؟ با حرفی که زد فکرم کشیده شد سمت كیان. داشت با
شاهین چیکارمیکرد؟ نکنه داشت عليه بابا نقشه میکشید؟
مونس ؟؟؟ الوو؟؟؟؟ با صدای بابا به خودم اومدم جانم؟ حواست کجاست؟ میگم چطور مگه؟توشاهین از کجا
میشناسی؟
بابا کیمیا چجوری مرد؟ معلوم بود از اینکه جوابش نمیدم عصبيه جواب سوال
منومیدی یا پاشم بیام عمارت؟ میگم شاهین از کجا میشناسی
عکس اونو با کیمیا تو اتاق کیان دیدم. صدای نفس های بابارو میشنیدم. میتونستم بفهمم چقدر
و حالش بده… بابا قول میدم نزارم اتفاقی برای کیانبیفته. فقط شماهم
به قولی بهم بده…
چه قولی؟.. . مراقب خودت باشی تا من برگردم خونه. مونس بابا داری نگرانم میکنی. چی شده؟ عکس کیمیا و شاهین تو اتاق کیان چیکار میکرده؟ اصلا اون عکس اونارو از کجا اورده؟ اون پسره شاهو کیه چرا دوباره با اون
در ارتباطی؟ من نگرانتم دخترم.
نگران نباش همه این سوالاتتم جواب میدم. فقط بزار اول خودم بفهمم
چی به چیه
بابا مثل همیشه بهم اعتماد کرد. بهش قول دادم زود بفهمم قضیه چیه. نمیخواستم وارد جریان بشه چون نگرانش
بودم.
از کیان جدیدی که روبه روم بود میترسیدم. حرفهاش نگاهش حرکاتش کلمه به کلمه اش راجب بابا و مامان پر بود از خشم و نفرت. آدمی که دراین حد پراز کینه بود میتونست هر کاری بکنه.
نباید میزاشتم خانوادم به نابودی کشیده بشه.
بلندشدم و رفتم سمت اتاق كيان. چند تقه به در زدم و وارد شدم میشه باهم حرف بزنیم؟ نگاهم کرد عصبی
بهت اجازه ندادم بیای تواتاق. بی تفاوت بهش روی مبل تکی نشستم…
میخوام حرف بزنم کاری به اتاقت ندارم. وقتی دید از رو نمیرم کاغذهایی که جلوش بود رو کنار زد و دستهاشو گزاشت رو میز_خوب میشنوم. کیمیا چجوری مرده؟
چشمهاش ریز کرد_توچرا یاد کیمیا افتادی؟ همینجوری کنجکاو شدم بدونم.
هیچ
مرگش طبیعی بود یا….
کشتنشر
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود گفتم چی؟ کشتنش؟ کی؟؟
پوزخندی اومد رو لبش خودت حدس بزن…
انتظارنداشتم این فکر توسرش باشه یعنی فکرمیکرد بابا و مامان عامل مردن
کیمیا باشن؟_فکری که توی سرته درست نیست… یه تای ابروشو بالا داد پس چی درسته؟ کیمیا خودش از پله هاخورده زمین
کسی باعث مرگش نبوده. چرا داری خودت عذاب میدی؟ اصلا این دروغهارو کی پر کردہ تو مغز تو؟ بلندشد و اومد سمتم_مونس تو ازهیچ چیزخبرنداری انقد
پس
رو مخ من راه نرو و هی طرفداری اون مرتیکه رو نکن.
منم بلندشدم ک جلوش ایستادم _همون مرتیکه ای که میگی بزرگت کرده به اینجا رسوندتت. بیشتر ازما بهت محبت نکرده باشه کمتر هم نکرده.
من هیچوقت باورمم نمیشد تو از یه زن
دیگه باشی چون هیچ فرقی با ما توخونه بین تونبود. چه مرگت شده که انقدر نمک نشناس شدی؟؟؟ با عصبانیت رفت سمت در و گفت بیا بیرون حوصله نصیحت ندارم. وقتی بچه میکاشت تو شکم اینو اون بایدم جور بزرگ کردنش رو میکشید. اون منو میخواست چون پدرش ازش پسر خواسته بود میخواست به ارث برسه توسط من.
که
رسیده
اما کور خونده به هرچی از حلقومش میکشم بیرون
پس برای همین خان هم با کیان همدست شده
بود.
چون همشون فکرمیکردن بابا بخاطر ارث و میراث تلاش کرده پسردار بشه. بی هیچ حرفی بلندشدم و از اتاق کیان اومدم بیرون که تو راه رو با شاهو روبه رو
شدم. خوبی مونس؟
نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش بدم خواستم از کنارش رد بشم که گرفت از بازوم و منو کشید تو آغوشش_هنوز هم برام عزیزی؛ حتی بیشتر ازقبل…
تپش های قلبش میشنیدم. میدونستم اون پسر بابا نیست و نقشه کشیدن و جواب آزمایش الکیه…
برای همین پسش زدم و گفتم بهم دست نزن… راه افتادم سمت اتاقم که قبل اینکه درو ببندم اومد تواتاقم و پشت سرش درو قفل کرد _برو بیرون برای چی اومدی اینجا؟ نمیتونم ازت دوربمونم….سختمه… مگه منو تو خواهربرادر نیستیم؟پس مجبوری
دور بمونی… سرشو انداخت پایین و گفت منو تو…. منو تو…
میخواست چیزی بگه. منتظر بودم بگه همه چیز نقشه بود و منو اون هیچ نسبتی باهم نداریم اما کلافه دستشو برد لای موهاش و از اتاق زد بیرون…
.از این وضعیت خسته شده بودم. دوروبرم پربود از سوال و سوال.
نشستم روی تخت و سرمو بین دستهام گرفتم و اجازه دادم اشک هام گونه هامو خیس
کنه.
کیان که با ماشینش از عمارت خارج شد از جلوی
پنجره دوییدم سمت اتاقش. چندباری رفته بودم و حالا باز کردن قفل در برام کاری
نداشت. هربار میرفتم و به قسمت رو میگشتم تا شاید بتونم
چیزی پیداکنم. اما هربار دست خالی مجبور میشدم از اونجا بیرون
بیام. امروز نوبت کمد گوشه اتاقش بوددکه کلی مدرک و
پرونده توش بود مطمئن بودم از اینجا چیزی دستگیرم میشه. تند قفل درو باز کردم و رفتم داخل.دمشغول وارسی
و کمد شدم. دونه دونه برگه هارو میخوندم.
همشون راجب اسناد شرکت با با بود. اسنادی که گاهی زیرشون مهر محرمانه خورده بود. ولی اینا دست کیان چیکارمیکرد؟ میخوندنشون و
را متعجب تر میشدم. کیان سعی داشت توسط این مدارک چیکار کنه؟ از تک تکشون عکس میگرفتم تا سرفرصت بخونمشون.
رسیدم به یه پوشه مشکی رنگ که
عکس کيميا اولش خودنمایی میکرد آب دهنمو قورت دادم و خواستم بازش کنم که صدای ماشین پیچید توگوشم
هول شده و سراسیمه پرونده رو
انداختم توکمد و درشو بستم. دوییدم سمت در و قفل برداشتم خواستم پیچش رو بزارم و ببندمش که پیچ از دستم افتاد و روی زمین
و قل خورد. رفتم دنبالش تا بگیرم که از بالای پله ها افتاد
وسط پذیرایی. پله هارو یکی دوتا رفتم پایین و پیچ برداشتم و رفتم بالا اما تا برسم به اتاق کیان و بخوام درو ببندم از پله ها بالا اومد و وسط راه رو ایستاد و چشمش دوخت به من و دری که قفلش رو زمین بود و پیچ گوشتی
توی دستم. چشمهامو بستم و فاتحه خودمو خوندم. نزدیک تراومد و مقابلم ایستاد
شروع کرد به کف زدن آفرین موش کوچولو بالاخره توی تله ام
افتادی نه؟ حتی نمیتونم حال اونموقع رو توصیف کنم.
پشت سرش خان هم رسید و حالا سه نفری ایستاده بودیم و هیچ کس حرفی
نمیزد
من من کنان گفتم من فقط…. فقط… نگرانت بودم كیان… با دادی که زد چهار ستون بدنم لرزید
این فضولی هاروهم اهورا یادت داده نه؟ وگرنه تو احمق تر از این حرفهایی که بخوای همچین کاری بکنی…
با خشم نگاهش کردم انقد همه چیزو به بابا ربط نده چی خوندن تو کله پوکت که همه چیزو
از چشم اون میبینی؟
خان گفت کار درستی نکردی دختر جون که وارد
حریم خصوصی کیان شدی. ولی باید بدونی پدرت هم انقدرها که فکر
میکنی خوب نیست. با تعجب نگاهش کردم. داشت راجب پسرش اینجوری حرف میزد.؟ پسری که من فکر میکردم خیلی دوستش داره؟
او ادامه داد اهورا بخاطر مال و اموال من حاضر شد
کیمیارو باردار کنه و پسردار بشه. اما بعد باعث کشته شدن اون زن بیچاره
شد
سرمو تند تکون دادم نه نه اینجوری نیست. کیمیا فقط رحم اجاره ای بوده با آزمایش باردار شده.
پدربزرگ لبخند بزرگی زد پدر تو پسر منه. میشناسمش که چه جور ادميه. هیچ زن و دختری از زیر دستش رد نمیشده اونوقت عشقش رو با آزمایش
باردار کرده؟ قهقهه بلندی زد و ازمون دور شد. کیان نگاهشو دوخت به من و گفت
زنگ بزن به اهورا و بگو بیاد اینجا. یه نفری هست که خیلی وقته میخواد
ببینتش… چشمهامو ریز کردم کی؟’ قرارشد فضولی نکنی فقط زنگ بزن. نگران بابا بودم پس عمرا اگه اینکارو میکردم. بی توجه به کیان پشت کردم و رفتم تو اتاقم
که داد زد تا شب اگه نیاد خیلی براش بدمیشه
توکه اینونمیخوای؟ دلشوره افتاد به جونم.دوباره با کارهای احمقانه ام داشتم کار دست بابا میدادم. میترسیدم بلایی سرش بیاد پس مجبور بودم زنگ بزنم و ازش بخوام بیاد عمارت
شاید با اومدن خودش تکلیف همه چیز
معلوم میشد…
نشستم رو مبل و پاهامو تکون میدادم کم ورجه وورجه كن بحدکافی اعصابم
خورد هست.. با عصبانیت نگاهی بهش انداختم و رومو
ازش گرفتم. ا شاهو و خان هم کمی اونطرف از ما نشسته
بودند و همگی منتظر اومدن بابا بودیم. وقتی بهش زنگ زدم و گفتم بیاد عمارت
| خیلی نگران شد. ا فکر میکرد اتفاقی برای کیان یا خان افتاده. نمیدونست این آدمهایی که نگرانشون شده
پشت سرش دارن نقشه میکشن. خیالش راحت کردم که اتفاقی نیفتاده و
فقط قراره حرف بزنیم. بالاخره بعد از نیم ساعت رسید تو لحظه ورودش وقتی شاهورو
دید جا خورد. ا اما بعد اخمهاش تو هم کشید و نگاه چپ چپی
به من انداخت که کیان گفت _من دعوتش کردم به مونس ربطی نداره… | بابا با تعجب برگشت سمت کیانا
مگه توام میشناسیش؟ شنیدی چه بلاهایی سرخواهرت آورده و دعوتش کردی؟ اصلا این یارو کیه که باید توجمع خانوادگی
ما باشه
خان گفت بشین اهورا نرسیده همه چیزو بهم نریز
بشین به وقتش میفهمه شاهو کیه.. بابا گیج شده بود. بهش حق میدادم چون
حال منم دست کمی ازش نداشت.
اومد و کنار من نشست. خوبی بابا؟’ لبخندی بهش زدم تا از استرسش کم بشه خوبم
بابایی.. دستشو توی دستم گرفتم. این مرد هرچقدر هم اگه بد
بود و هرکاری
کرده بود تمام زندگی من بود. ا نمیتونستم مثل بقیه بهش پشت کنم و از پشت بهش
خنجر بزنم. نگاه کیان روی دستهای بهم قفل شدمون ‘ ثابت موند و پوزخندی اومد روی لبش
چیشده که ازم خواستید بیام اینجا؟’ کیان با آرامش و سردی بیش از حدی که تو لحن
صداش بود گفت فقط یه نفر میخواست تورو ببینه ‘ ماهم جمع شدیم تا دیدار شماهارو جشن بگیریم….
بابا نگاهی به من انداخت که شونه هامو بالا انداختم و لب زدم. منم خبر ندارم…
خب کیه بگین بیاد من که اومدم… کمی نگذشته بود که صدای پاشنه های کفشی باعث شد منو بابا سرمون به
عقب برگردونیم
با دیدن اون زن برق ازکله ام پرید. بابا دستشو از توی دستم بیرون کشید و بلند شد کیمیااا…..
باورم نمیشد. سنش زیاد تر از عکسهایی که دیده بودم شده بود اما زیبایی و جذابیت بیش از حدش آدمو خیره میکرد. کفش های پاشنه دار بلندی پوشیده بود لباسهای مارک زیبایی به تن داشت.
و
چین های ریز روی صورتش هم نتونسته بود از زیباییش کم کنه.
با وقار و متین از کنار اهورای متعجب رد شد و کنار کیان نشست.
پاهای بلند و کشیده اش روروی هم انداخت نگاهشو با یه لبخند پیروز مندانه دوخت به من و بابا…
بابا نشست کنارم اما رنگش پریده بود.وحس میکردم حالش خوب نیست
از جام بلندشدم که برم براش اب بیارم اما کیان با تحکم گفت بشین سرجات… مثل خودش بلندگفتم
_میرم واسه بابا آب بیارم. نمیبینی حالش خوب نیست؟ اما دوباره بی توجه به حرفم گفت بشین سرجات کلی کارداریم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان کیمیا مرده بود زنده دراومد یا هلیا اصن هلیا کی بود
فکر کنم کیمیا همون بود که میخواست آیلین رو بکشه ولی خودش مرد 😐😂
هلیا اون بود که اول اهورا فکر کرد عاشقشه
ولی فکر کنم کیمیا اونه که خان میخواست زن اهورا بشه و بخاطر اون یه مدت آیلین و اهورا تو روستا موندن
چرا این کیان خودش نمیره یه ازمایش دی ان ای بده همچی تموم بشه🤔😄
بچه میشه ی خلاصه بگید
کیمیا کی بود؟
عشق اول اهورا همونی که اومدو شد رحم اجاره ای بچه آیلین و اهورا شوهرشم شاهین یه پسرم داشت که فعلا اسمی ازش نبرده شده ولی فکر کنم پسرش شاهو باشه
اسم پسر کیمیا یاشار بود ن شاهو
آره ولی من احتمال میدم شاهو همون یاشار باشه و اون بچه کوچولو که تو عکس سه نفره کیمیا و شوهرش بود شاهو باشه
پس هلیا عشق چندمشه؟؟
این با کیوون دوبرره نسبتی داره که به هرکس رسیده عاشقش شده؟؟
😂😂
جای حساس تموم شد ک
میش ی پارت دیگ بدین!؟