۴۵ پارت(
با لبخند اجباری دیگری که به زور به لبانش چسبانده بود جواب پدرش را داد و به مرد و زن و پسر جوانی که با دقت نگاهش میکردند سلام کرد.
مهندس محبی شاید ثروتمندترین شخص در آن مهمانی بود و اصلی ترین هدف پرویز خان از برپایی این تولد تجملاتی، جلب توجه او و پسرش بود.
مردی خوش لباس با موهای جوگندمی و سبیل ناصرالدین شاهی که موشکافانه مارال را نگاه میکرد و لبخند محوی روی لبانش بود. پسرش شبیه مادر بود و چشمهای قهوه ای درشت و موهای بوری داشت. کت و شلوار تنگ و فیت تنش پوشیده بود و مدام به گره کراواتش دست میکشید و چانه اش را بالا میداد. غرور و تکبر خاصی در نگاه و حرکاتش بود و بسادگی میشد فهمید بخاطر ثروت و موقعیتش مغرور است.
مارال توجهی به نگاه کنجکاو و دقیق پسر نکرد و به لبخند مهربان و گرم خانم محبی پاسخ داد.
_تولدت مبارک باشه عزیزم… چقدر ملوس و خوشگلی ماشالا
_ممنونم، مرسی
_منم یه دختر همسن تو دارم، امشب خونه ی خاله ش بود نتونست بیاد متاسفانه، کاش میشد آشنا بشین
پرویز خان که کلمه به کلمه ی حرفهایشان را گوش میکرد موقعیت را برای نزدیکی بیشتر مناسب دید و سریع گفت
_اتفاقا مارال هم دوست زیادی نداره، از آشنایی با دختر خانمتون خوشحال میشه و از تنهایی درمیاد
بعد از آشنایی با خانواده ی محبی، دلش میخواست سریع پیش دوستانش برگردد ولی پدرش دستش را رها نکرد و میز به میز مارال را با خودش گرداند و با کسانی که میخواست آشنایش کرد… اگر شش دانگ هوش و حواسش به آمدن و نیامدن معراج نبود شاید متوجه میشد که همه ی این خانواده هایی که پدرش آشنایشان کرد وجه اشتراکی داشتند!
پول و پسری جوان!… تاجران فرش و مهندسین پولدار و مرفهی که پرویز خان رابطه ی کاری و دوستانه با آنها داشت و همه شان را با قصد و نیت به جشن تولد دخترش دعوت کرده بود. به زعم خودش میخواست همه ی آدمهای اطراف مارال ثروتمند و سطح بالا باشند و یکی از پسران این خانواده ها داماد آینده ی احتمالی اش باشد.
بجز اینگونه اشخاص کس دیگری را لایق خودش و مارال نمیدانست. دخترش دیگر بزرگ شده بود و بنظرش بهتر بود دایره ی دوستان و آشنایانش از همین زمان به طبقه ی بالای جامعه محدود شود.
مارال سر میز دوستانش برگشته بود که سرو غذا شروع شد و پیشخدمت ها مهمانان را برای شام فرا خواندند. میز غذاخوری طویل با رومیزی گیپور عسلی رنگ گرانقیمت و شمعدانهای مجلل پنج شاخه در قسمتی از باغ برای سرو غذا آماده شده بود. ظرفهای فلزی طلایی که انواع غذاهای گرم و سرد داخلشان سرو شده بود جلوه و درخشش خاصی داشتند. پرویز خان از مدیر تشریفات خواسته بود تمام سرویس و ظروف طلایی باشد، و با نگاه کردن به بشقابهای چینی سفید و طلایی، و قاشق و کارد و چنگال های طلایی کنارش، و گیلاسهای پایه بلند کریستال احساس رضایت میکرد و بادی به غبغب می انداخت. سالها بود که رنگ روحش هم طلایی شده بود… رنگ زرق و برق و افراط و تجمل… روحی طوسی و غبارآلود در دوران کودکی و نوجوانی، که بعد از سالها به زور خود را از آن رنگ فقر و ضعفی که متنفر بود بیرون کشیده و در رنگ طلای براق غرق کرده بود.
ولی مانند رنگ ماشینی که اصالت رنگش از ابتدا هر چه بوده تا انتها هم باید همان باقی میماند، رنگ روح هم تغییر یافتنی نبود و اصلش هر چه بود همان بود.
موقع صرف شام هم نگاه مارال به مسیر سنگفرش خانه ی مش حسن ماند و نتوانست چیزی بخورد.
الناز بشقابی را که از چند نوع غذا پر کرده بود به سمتش دراز کرد و گفت
_خاک بر سر بی عقلت کنم بخاطر یه پسر از این غذاها میگذری؟
مارال نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و چنگالش را داخل دسر پاناکوتای توت فرنگی کرد و مقدار کمی در دهان گذاشت. زهرا بشقاب را از دست الناز گرفت و مقابل مارال روی میز گذاشت و گفت
_تو نمیفهمی عشق چیه بیخودی فتوا صادر نکن
_نه اتفاقا میدونم عشق چیه و با شکم گرسنه هم نمیشه… غذاشو بخوره بعد به اخمش ادامه بده
همه ی مهمانها سر میز جمع بودند و ظرفها و دیس های غذا خالی میشد و سریع توسط پیشخدمت ها پر میشد و سر میز بازگردانده میشد. خبری از خوشگذرانی و شادی دقایقی پیش نبود و همه مشغول خوردن بودند. خواهر الناز لیوانی نوشابه سمت مارال گرفت و گفت
_اولین باره این شکلی میبینمت مارال… همیشه دیوار راست رو بالا میرفتی
مارال نوشابه را از او گرفت و لبخند محوی زد.
_اون مارال شر و شیطون مربوط به قبل از م بود
مارال و زهرا چشم غره ای به الناز رفتند و او هم با خونسردی گفت
_منظورم ق.م هست، یعنی قبل از میلاد مسیح
نه فضای شلوغ و شاد مجلس، نه شوخی های الناز هیچکدام نمیتوانست حال مارال را سر جا بیاورد. انگار بین هفت میلیارد آدم روی کره زمین فقط معراج بود که رگ خواب مارال را در دست داشت و میتوانست حالش را به خوب و بد تنظیم کند.
صرف شام تمام شد و پرویز خان کنار مارال ایستاد و دست به موهای مشکی زیبایش کشید و گفت
۴۶ پارت
_کم مونده کیکت رو بیارن پرنسس… یکم انرژی بگیر ببینم، چرا امشب بی حوصله ای
سری گرداند و خواست بگوید بیحوصله نیستم که نگاهش خورد به معراجی که کنار برادر زهرا ایستاده بود و نگاهش به مارال بود!
نفس در سینه اش حبس شد و جواب دادن به پدرش را فراموش کرد… بالاخره آمده بود!.. جان و دلش آمد و گویی دنیای سیاه و سفید پیرامونش رنگ گرفت.
نگاهش در نگاه معراج گره خورده بود که بالاخره معراج چیزی به برادر زهرا گفت و به سوی مارال قدم برداشت…
مارالی که خیره و محو قد و قامت و تیپ معراج بود و همه را از یاد برده بود.
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که نقش خویش گم شد از ضمیرم…
کت و شلوار تیره با پیرهن طوسی پوشیده بود… بدون کراوات، و دو دکمه ی اول پیراهنش را باز گذاشته بود و مارال با خودش فکر کرد که او از همه ی مردان حاضر در مجلس خوشتیپ تر و جذاب تر است.
سرسختانه گفته بود نمی آید و مارال مصرانه خواهش کرده بود که بیاید… و اینک از اینکه میدید معراج به خواسته اش توجه کرده از شادی در پوست خود نمیگنجید. میدانست معراج از چنین مجالسی خوشش نمی آید و کمی به پایان مجلس مانده آمده تا مارال دلخور نشود.
معراج از شلوغی رد شد و مقابل او و پرویز خان ایستاد… میان صدای بلند موزیک و های و هوی ارکستر معراج سلامی کرد و مارال هم تنها با یک کلمه جوابش داد… یک دیوان حرف در دل داشت که همان لحظه میتوانست به او بگوید ولی شاید زبان نگاهش در آن لحظه گویاتر از هر دیوان شعری بود…
معراج با لبخند نگاهش کرد و گفت
_تولدت مبارک
و قبل از اینکه مارال جوابش را بدهد و از آمدنش تشکر کند صدای پرویز خان مانند ناقوس مرگ در گوشش پیچید!
_تو اینجا چیکار میکنی پسر… برو به مش حسن و بقیه کمک کن… دستی هم به بشقابها بکش پر از آشغال و پوست میوه نشن… بپر
با حرفی که پرویز خان زد لبخند معراج محو شد و مارال صدای شکستن قلب خودش را شنید!
این چه حرفی بود که پدرش زد! مگر معراج کارگر باغ بود؟!
معراج با صورت و چشمانی که از خشم سرخ شده بود نگاه تحقیرآمیزی به پرویزخان کرد ولی جوابش را نداد. فقط چشمانش را سمت مارال چرخاند و با سرزنش نگاهش کرد. گویی میگفت تقصیر توست که من اینجا هستم و پدرت با من اینگونه حرف زد.
رو به پدرش کرد و با خشم و اعتراض گفت
_بابااا
ولی پرویز خان دستش را محکم گرفت و گفت
_بیا بریم بگیم کیکتو بیارن
معراج بدون درنگ پشت به آنها کرد و قدم سمت خروجی باغ تند کرد. با دیدن معراجی که از در باغ بیرون رفت چشمانش از اشک پر شد و دستش را از دست پدرش کشید و با سرعت سمت عمارت رفت. اخلاق معراج را میدانست… میدانست چقدر از این حرفها و تحقیرها متنفر است و الان چقدر ناراحت است. اشکهایی را که بی محابا از چشمانش فرد میریختند پاک کرد و بدون توجه به کسانی که از مقابلشان رد میشد و با تعجب نگاهش میکردند خودش را به اتاقش رساند و در را قفل کرد. شب تولدش که با آمدن معراج زیبا شده بود با بدترین شکل خاتمه پیدا کرده بود. خیلی از پدرش ناراحت بود و از معراج خجالت میکشید. این حرف برای معراج انصاف نبود. کاش پدرش انسان فهمیده و متواضعی بود و رفتارش با هر کسی بسته به میزان دارایی طرف مقابل نبود.
شماره ی معراج را گرفت و با بیقراری اتاق را قدم زد… باید با او حرف میزد، باید بخاطر رفتار پدرش عذرخواهی میکرد… ولی هر چقدر بوق زد معراج جواب نداد و در تماس دومش رد تماس داد!
گوشی را روی تخت پرت کرد و اینبار با صدای بلند گریه کرد… احساس خفگی میکرد، قلبش پر از درد بود و از هر چه تولد و جشن بود بیزار شده بود. صدای مادرش را شنید که نامش را صدا میکرد و تقه به در اتاقش میزد.
_مارال… باز کن درو ببینم… چی شده؟ بابات صدات میزنه
بلند فریاد زد
_نمیام مامان ولم کن
_یعنی چی نمیام؟…. اینهمه آدم بخاطر تو اومدن، بیا کیکتو ببر… چی شده آخه باز کن ببینمت
میدانست که مادرش بیخیال نمیشود… بناچار در را باز کرد و گفت
_باش الان میام تو برو
_چرا گریه کردی؟… چی شده نصف عمرم نکن
_هیچی با الناز حرفم شد، میام الان، برو
_زود بیا وگرنه اینبار با بابات میام
در را بست و فکر کرد که باید از عمارت خارج شود وگرنه دست از سرش برنمیدارند. بعد از اینکه مادرش رفت تاج گل را از سرش کند و روی زمین انداخت و نگاهی به پیراهنش کرد…
دقایقی بعد از کنار دیوار باغ مخفیانه به سمت انباری پیش میرفت. مهمانان را از لابلای درختها میدید که با شور و شادی مشغول رقص بودند و صدای موزیک گوش فلک را کر میکرد.
همه ی این بساط چه فایده و لذتی داشت وقتی که معراج نبود و از دست او عصبانی بود. کاش زودتر گورشان را گم میکردند و سر و صداها میخوابید. به سکوت شبانه و خلوت روی درختش نیاز داشت. ولی هنوز زود بود و مهمانها همه جای باغ پخش بودند. فعلا بهترین جا برای مخفی شدن انباری بود. دل و دماغ دارام دوروم و کیک بریدن و شمع فوت کردن
۴۷پارت
را نداشت… بدون معراج دل و دماغ هیچ خوشی ای را نداشت.
در انباری را باز کرد و همانجایی که شب را با معراج گذرانده بودند نشست. ممکن نبود کسی اینجا پیدایش کند. میتوانست تا پایان جشن آسوده باشد. بار دیگر شماره ی معراج را گرفت و او باز هم جوابش را نداد. آهی از ته دلش کشید و بغضش را فرو داد… معراج حق داشت، پدرش غرورش را شکسته بود… آه پدرش… چرا اینکار را کرد.
سرش را به دیوار تکیه داده و به صدای آهنگ تولدت مبارک که ارکستر با شور مینواخت و میخواند گوش میداد که موبایلش باز هم زنگ خورد… پدر و مادرش بی وقفه زنگ میزدند و معلوم بود که دنبالش میگردند. ولی او دل شکسته تر از آن بود که میان آنهمه مهمان کیک ببرد و هدیه باز کند. کمی بعد پیامی از پدرش دریافت کرد که نوشته بود
_کجایی مارال؟ با اون پسره ی لات رفتی؟
با دیدن پیام چشمانش گرد شد… منظور پدرش معراج بود؟ به معراج گفته بود پسر لات؟… معراجی که دلیل شاگرد اول شدنش بود… معراجی که همیشه نصیحتش کرده بود و حتی مقابل آراز مواظبش بود… معراجی که شبی را کنارش صبح کرده بود و هیچوقت از فرصتهای تنهاییشان سوءاستفاده نکرده بود.
پدرش چگونه چنین نسبتی به معراج میداد؟!.. اصلا چرا فکر میکرد مارال شاید همراه معراج باشد؟… یعنی از نگاههایش به معراج متوجه حسش شده بود؟
نباید اجازه میداد پدرش بناحق در مورد معراج فکر بد کند… سریع جواب اس ام اس پدرش را نوشت
_نمیدونم منظورت کدوم پسره بابا. من تو باغم و جایی نرفتم، خسته شدم از شلوغی و سردرد دارم، وقتی همه رفتن میام عمارت
سند کرد و گوشی را با ناراحتی روی زمین پرت کرد… خیلی از پدرش شاکی بود، حق معراج این حرفها نبود.
دو ساعتی در انباری ماند و به گروه ارکستری که تمام نمیکرد و مدام ملت را به شوق میاورد فحش داد. بالاخره شنید که خواننده ی گروه گفت
_گویا پرنسس تولدمون سر درد داره و رفته استراحت کنه، دیگه کم کم از محضرتون اجازه مرخصی میخوام، شبتون خوش
بعد از شب بخیر گروه ارکستر سر و صداها خوابید و مارال توانست صدای خداحافظی و تشکر مهمانان را از پدر و مادرش تشخیص دهد و نفس راحتی کشید. صبر کرد تا آخرین نفرات هم رفتند و سپس از انباری به سوی عمارت حرکت کرد.
پدرش عصبانی بود و همانجا در ورودی خانه خِرش را گرفت.
_این چه کاری بود کردی؟… آبرو واسم نزاشتی جلو دوست و آشنا، اینهمه واسه خوشحال کردنت خرج کردم خوب حقمو گذاشتی کف دستم
_بابا سرم درد من مهمتره یا مهمونای شما؟… تازه مگه مهمونی رو کنسل کردم؟ تا بوق شب زدن و رقصیدن و خوردن، بودن و نبودن من چه اهمیتی داشت
پرویز خان با عصبانیت نگاهی به دخترش کرد و رو به مهناز که با تعجب مارال را نگاه میکرد گفت
_بفرما اینم دختر تربیت کرده ی شما… بچه های مردم تو خوابشونم نمیتونن چنین تولدی ببینن اونوقت این قدرنشناس تشکر که نمیکنه هیچ، یه قورت و نیمشم باقیه
مارال با بیحوصلگی از مقابل پدرش رد شد و مادرش هم دنبال او تا اتاقش رفت.
_چی شده مارال؟ این چه کاری بود کردی؟ میدوتی چقدر دنبالت گشتیم و سعی کردیم کسی نفهمه غیب شدی؟ بابات کم مونده بود سکته کنه از ناراحتی
_من بهش پیام دادم گفتم داخل باغم، چرا سکته کنه؟
_با کی بودی؟ بابات هی گفت حساب این پسره ی پفیوز رو میرسم، جریان چیه مارال؟
_چه پسری آخه مامان؟ اصلا چرا انقدر از معراج بدش میاد؟ به چه حقی اینطوری در موردش حرف میزنه؟
_معراج؟.. مگه با اون بودی؟
_نخیرررر… من تنها بودم رفتم نشستم تو انباری تا مهمونیتون تموم بشه… بابا بیخودی معراجو ناراحت کرد بعدشم گیر داد به من که با اون رفتم بیرون
_آخه چرا؟… معراج که یه دسته گله، آقاست… بابات چرا اینقدر عصبانی بود ازش؟
_من نمیدونم مامان، اصلا حوصله ندارم برو بزار لباسمو عوض کنم بخوابم تو رو خدا
مادرش با استیصال و فکری مشغول از اتاقش خارج شد و مارال خودش را روی تخت پرت کرد… میدانست که معراج هنوز برنگشته… مدام در باغ را چک کرده بود و هم اینکه اگر می آمد حتما حس میکرد.
وقتی چراغ اتاق پدر و مادرش خاموش شد دیگر نتوانست در اتاق بماند… احساس خفگی میکرد و میخواست به درختش پناه ببرد… از طرفی هم میخواست موقع آمدن معراج را ببیند.
ساعت ۳ نصف شب بود و سکوت عمیقی باغ را فرا گرفته بود. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای جیرجیرک ها و گاهی صدای پرندگان شب بود. گویی همین باغ نبود که دو ساعت قبل از سر و صدا و موزیک به خود میلرزید.
نور ماه به زیبایی روی درختها و سنگفرش میتابید و مارال با احتیاط در عمارت را بست و سمت درخت پناهگاهش پیش رفت. برایش عجیب بود که معراج تا ان ساعت بیرون مانده بود. چون هرگز چنین عادتی نداشت و به خانه آمدنش از ساعت ده دیرتر نمیشد. مسلما صبر کرده بود تا مهمانی تمام شود و بعد به خانه برگردد.
چقدر از اتفاق امشب ناراحت بود و بدتر این بود که راهی برای جبرانش هم نبود.
۴۸پارت
روی شاخه ی بزرگ همیشگیش نشسته بود و به صدای آرامش بخش شب گوش میکرد… کاش میتوانست این شب و حرف پدرش به معراج را حذف کند و زمان را به عقب بازگرداند. کاش معراج در شب تولدش از او دلگیر نمیشد…
آهی کشید و به ستاره ها نگاه کرد که حس کرد صدای پایی میشنود… دلش لرزید و گواهی داد که معراج است و کس دیگری نیست. نگاهی به مسیر سنگفرش کرد و او را دید که به آرامی قدم برمیدارد و پیش می آید.
وقتی معراج به درخت نزدیک شد به آرامی زمزمه کرد
_معراج
معراج با تعجب سرش را بلند کرد و با دیدن مارال بالای درخت چشمانش گرد شد.
او هم با صدای آهسته ای گفت
_اینجا چیکار میکنی نصف شبی دیوانه؟
_دلم گرفته بود نتونستم بین دیوارها بمونم زدم بیرون… خودت چرا تا الان بیرون بودی؟
_تاوان گوش دادن به حرف تو و لبیک گفتن به دعوتت همینه دیگه شیطان… نباید میومدم که خان بابات اون شکلی لیچار بارم کنه
دوباره بغض گلوی مارال را فشرد و با چشمان مملو از اشک به معراج خیره شد…
_من ازت معذرت میخوام
معراج توانست برق اشک را در چشمان درشت و زیبای مارال ببیند و دلش برای معصومیت و مهربانی اش پر کشید.
نگاهی به اطراف کرد و وقتی مطمئن شد که کسی بیدار نیست پایش را روی تنه درخت گذاشت و خودش را بالا کشید.
مارال که بالا آمدن معراج را دید ضربان قلبش روی هزار رفت و دستانش را در هم قفل کرد.
معراج روی شاخه ی مقابل مارال نشست و با نگاه مهربانی خیره اش شد و گفت
_سلام
مارال هم با لبخند و شیفتگی نگاهش کرد و گفت
_سلام
_باورم نمیشه اومدم این بالا
_منم باورم نمیشه… اولین باره کسی اومده رو درخت من پیشم
_خوشت نمیاد که اومدم؟
ته دلش گفت دارم از خوشی قالب تهی میکنم… اینهمه نزدیکی با تو، اینجا، این موقع شب… من و اینهمه خوشبختی محاله
ولی بجای به زبان آوردن مکنونات قلبی اش گفت
_خوش اومدی… بشین
معراج پایش را روی شاخه ی پایین محکم کرد و گفت
_اولین بار رو این درخت دیدمت… وقتی یه میمون کوچولو بودی
مارال به یاد آنروز خنده ای کرد و معراج غرق خنده ی زیبایش شد و با همان صدای آهسته خیره در چشمانش گفت
_تولدت مبارک
از نگاه و لحن خاص معراج چیزی در دل مارال فرو ریخت و آب دهانش را قورت داد…
سر به زیر انداخت و مژگان سیاه بلندش روی چشمان غزالش سایه انداخت…
معراج نگاهش را از آن موجود زیبای لابلای شاخه ها و برگها نگرفت و دست در جیبش برد و قوطی کوچکی را بیرون آورد.
_این هدیه ی تولدته… نشد که سر شب بدم
مارال نگاهی به قوطی هدیه کرد و از دستش گرفت. بازش کرد، یک دستبند طلای زیبا و ظریف بود که کنار قفلش یک حرف M آویزان بود.
_چقدررر قشنگه معراج… چرا زحمت کشیدی؟
_زحمت نیست، قابل تو رو نداره امیدوارم پستدیده باشی، من بلد نیستم برای دختری هدیه بخرم
_عاشقش شدم خیلی خوشگله… میبندیش به دستم؟
نگاهشان در هم گره خورد و معراج حس کرد چیزی در قلبش تکان میخورد… ۳/۵ شب، در سکوت باغ، بالای درخت با مارال روی شاخه ها نشسته بودند و میخواست دستبند هدیه اش را به مچ ظریف دستش ببندد… هرگز تصور چنین چیزی را هم نمیتوانست بکند.
من و منی کرد و گفت
_باشه
مارال خیره به انگشتان معراج دستش را جلو برد و سعی کرد لرزش دستش را کنترل کند. معراج دستبند را دور مچ دست مارال گرفت و موقع انداختن قفلش دستش روی دست او نشست…
هر دو گویی دچار برق گرفتگی شدند و به هم نگاه کردند… مارال از شدت هیجان لبش را گاز گرفت و معراج ناخودآگاه نگاهش را به لب او دوخت… چند ثانیه ای در همان حال ماندند تا اینکه معراج دستش را جلو برد و با نوک انگشتش به آرامی لب زیرین مارال را از زیر دندانش آزاد کرد!
برخورد انگشت معراج با لبش در حالیکه مچ دستش هنوز بین انگشتان دست دیگر معراج بود فشار خونش را بالا برد و ترسید قلبش از آنهمه ضربان منفجر شود!
گویی معراج حال پریشان مارال را فهمید که سریع دستش را کشید و به دستبند نگاه کرد.
_بستمش برات
حال و روز خودش هم بهتر از مارال نبود و از اینکه در این خلوت شب از درخت بالا آمده بود پشیمون بود. گاهی کنار مارال از رفتارهای همیشگی عاقلانه اش دور میشد و احساسی رفتار میکرد و این هیچ خوب نبود.
مارال با صدای آرامی دوباره تشکر کرد و به دستبند خیره شد.
مارال بعد از آنشب که معراج قفل آن دستبند را بست هرگز از دستش بازش نکرد و سیزده سال تمام همان دستبند و قفلی ماند که معراج آنشب برایش بسته بود…
_بهتره دیگه بریم خیلی دیروقته
مارال دوباره به چشمان زیبای عسلی اش زل زد و علیرغم میلش گفت
_باشه، بریم
_راستی، مگه نگفتم دیگه با دامن نیا بالای درخت مارال خانم؟
مارال که به تمام حرفهای معراج اهمیت میداد و فراموش نمیکرد سریع دامن پیراهنش را بالا زد و شلوار راحتی ای که پایش بود را نشان داد و گفت
_حال نداشتم پیراهنمو عوض کنم ولی از زیرش شلوار پوشیدم، ببین
معراج از تیپ مارال خنده اش گرفت و گفت
mhrnznh:
۴۹پارت
_باورم نمیشه زیر همچین پیراهن شیکی شلوار مامان دوز گل گلی پوشیدی
مارال هم خنده اش گرفت و گفت
_مامان دوز نیست بیشعور شلوار راحتیمه خب
معراج روی شاخه تکانی خورد و با خنده گفت
_خب دیگه پاشو بریم بخوابیم تا یکی اینجا مچمونو نگرفته
مارال هم تکانی خورد و به سمت پایین متمایل شد و گفت
_مگه چیکار کردیم که مچمونو بگیرن؟
معراج از روی شاخه برگشت نگاهش کرد و گفت
_تمایل داشتی کاری بکنیم؟
لعنتی داشت خجالتش میداد و مارال سرخ و سفید شد و گفت
_نه تا همین حدش هم قلبم به زور مقاومت کرد
چشم های معراج گرد شد و با تعجب گفت
_قلبت؟ چرا؟
مارال از گافی که داده بود خودش را سرزنش کرد و گفت
_بخاطر ترس اینکه یکی ببینتمون
و معراج باور کرد و با خودش گفت “منو باش که یه لحظه فکر کردم اونم به من حس داره”
هر دو ندانستند که در دلهایشان چه ها میگذرد و حسشان به یکدیگر چقدر عمیق و عاشقانه است…
از درخت پایین رفتند و معراج زمزمه کرد
_شبت بخیر دختر تولد
مارال برای آخرین بار در آن شب رویایی زل زد به چشمانش و آهی کشید و گفت
_مگه میشه خوابید الان؟… شب به فناااا
_چرا نمیشه خوابید؟ مشکلی داری؟
_هعیییی… برو بخواب تو، هر کسی به اندازه ی دلتنگی هایش درگیر شب است آقا معراج… خوش بحال تو که درگیر نیستی
معراج با دقت نگاهش کرد و گفت
_دلتنگ و درگیر کی هستی تو؟
مارال طوری در عمق چشمانش نگاه کرد که نگاهش فریاد زد “تو”
ولی معراج نتوانست حرف نگاهش را باور کند و فکر کرد که ممکن نیست دخترِ خان درگیر او باشد…
(دوستان بعد از این مثل روال رمانهای قبلی سه روز در میان پارت میزارم چون تا الان پارت ها اماده بودن و فقط ویرایش میکردم ولی الان باید کلمه به کلمه بنویسم و زودتر از سه روز ممکن نیست پارت طولانی بدم)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام مهرناز عزیززز..خوشحالم دوباره برگشتی از وقتی بیدار شدم تو اوج کار همش میام ی پارت میخونم میرم….امیدوارم تو این مدت ک نبودی یکم رمان جلد قرمز خونده باشی که لحظات مسرت بخش هم داشته باشیم
شد ۴ روز💔🤦🏻♀️
الان باید چیکار کرد؟!😧
چهارروز؟ فکر کنم اشتباه میکنید
یا خدا واقعا شد چهار روز ؟
سلام
یک سوال رمان های قبلیت که سه روزه ای یکبار میدادی یک پارت رو طرفداران رمانت نمیمردن ایا؟🤔
و یک چیز دیگه ما که دیگه مجبوریم تحمل کنیم میشه حداقل پارت ها طولانی تر از همیشه باشه؟ اگر هم سخت میشه اشکالی نداره ولی یک کاری کن توی جاهای حساس نمونیم ما مثلاً قبل اینکه برسه به جاهای حساس تموم کن پارت رو یا اینکه بیشتر بزار اگر تونستی ممنون میشم
الان از سه روزم بیشتر شده🤐
خب سخت که بود ،جونمون بع لب میرسید ولی هم به موقع پارت میزاشت هم عیدی میداد هم کوتاه نبود واسه ی همین کنار میومدیم
خدا کنه معراج به آرزوش رسیده باشه
الان دیگه واقعا وقتش نیست؟
لطفا فردا پارت بعدی بزار خیلی دلم میخواد بدونم تو پارت بعد چه اتفاقاتی میوفته
☹☹☹🤕
فردا پارت داریم دیگه ؟؟
چرا پارت نذاشتی خانم ۳ روز شده 😐
سلام مگه نیاید پارت جدید رو بزارید
حس نمیکنی وقتشه پارت بعدیو بزاری 😉😍
سلام
من تازه رمان خلسه خوندم رمان خیلی قشنگی تعریف شما نویسنده عزیز هم خیلی شنیدم رمان گرگ ها و رمان بردل نشسته که برای شماست نتونستم بخونم اما رمان در پناه آهیر نصفش خوندم خیلی خوشم اومد
در کل بابت رمان های قشنگت ممنون
میگم خانم محترم مهرناز، من هرجورع فک میکنم، واقعا سه روز زیاده ها… نمیتونم هضم کنم این همه دوری رو، ب فکر من باش مهرناااااااززززز….
😩😩
😥😥
😭😭
😤😤
😠😠
همه اینا حال منه…………..
………………….
رمانت خیلی قشنگه و من خودم یکی از طرفتارای پراپا قرصتم
اما قشنگ داری برامون مرگ تتریجی رو میاری جلو چشمامون
لطفا زمانشو کمتر کن
آخه سه روووووز
خدایی نمیشه
هیچ جوره
نمیشه
نمیشه هضمش کرد
نکن خدایی
اره بخدا سه روز زیاده کمش کن سه رو خیلی زیادهههه قشنگ مرگ تدریجی هست برامون لطفااا کمترش کن خواهشاااا بخدا رمانت خیلی قشنگه اینطوری عذابمون نده
😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😟😮😯😲🙁☹😭🥺چرا پارت بعدی نمیاددد
من که دیگه دارم تحمل میکنم با رمان های دیگه اش که نوشته دارم خودم رو سرگرم میکنم ولی خداییش رمان در پناه اهیر و رمان بر دل نشسته خیلی قشنگ هستند من در پناه اهیر رو دیروز تموم کردم رمان بر دل نشسته هم فقط یک پارت دیگه مونده بخونم ولی هیچی جای این رمان رو نمیگیره
من که دیگه دارم تحمل میکنم با رمان های دیگه اش که نوشته دارم خودم رو سرگرم میکنم ولی خداییش رمان در پناه اهیر و رمان بر دل نشسته خیلی قشنگ هستند من در پناه اهیر رو دیروز تموم کردم رمان بر دل نشسته هم فقط یک پارت دیگه مونده بخونم ولی هیچی جای این رمان رو نمیگیره
سلام این رمان کلا حدود چند پارت هست؟ممنونم
سلام مهرناز جون جونم😍
خیلی خوب بووود، لحظات احساسی قشنگی داشت، منم که حساس و عاطفی🤧
فکر میکنم هم مارال هم معراج، اون دستبند و عینک رو به نشونه وفاداری قلبی همیشه همراه خودشون نگه داشته باشن و یه جایی در داستانت، دیدنشون میشه یه نشونه….
خدا قوتت بده عزیزم، دستت درد نکنه😘😘❤
آههه اقا چه قشنگ شد من گریه م گرفت چقد عشق این دو تا قشنگه الا پسرا و دخترای این دوره زمونه هزار تا غلط میکنن اینا با یه تماس دست چه حالی شدن
این جور نوع دوست داشتن خیلی کمیابه
عالی بود ابجی مهرناز عالییی فوق العاده
این پارت زیادی احساسی بود،اخ قلبم🥺
سلام میشه عکس شخصیت هارو برازین
اه از پرویز خان بدم اومد میگن گر گدا معتبر شود از خدا بیخبر شود همینه والا😑 بیزبون معراج اونجاش من جای پرویزخان از حرفش خجالت کشیدم بخاطر معراجم اشکم در اومد😩 صحنه های معرالی هم عالی بودن بیشتر از این صحنه های بذار😁
عالی بود مهرنازی خیلی جذاب و مثل همیشه😍🌸
سلام سلام
خوبی مهرناز جون❤️✨
دستت طلا مثل همیشه عالی بود🙏♥️
انشاالله که همیشه سالم باشی و همینجوری ادامه بدی و موفق باشی🙂♥️
وااای خیلی خوب بود 😍❤️✨
❤️✨