رمان خلسه پارت ۱۶ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۱۶

پرویز خان در اتاق را بست و مقابل چشمهای متعجب مارال از پشت قفلش کرد!
مغزش کار نمیکرد، پدر خوش اخلاق و مهربانش را چه شده بود و دلیل این کارهایش چه بود؟
اگر فکر میکرد معراج ماشین را برداشته، پس دلیل رفتارش با مارال و در اتاق زندانی کردن و گوشی اش را گرفتنش چه بود؟
یک جای کار میلنگید ولی مارال در شرایطی نبود که بجز رفتن معراج به چیز دیگری فکر کند.
پنجره را باز کرد و سعی کرد از پشت شاخ و برگ درختان بلند خانه ی مش حسن را ببیند… خانه ای که دیگر به آنها تعلق نداشت و تا ساعاتی بعد از آنجا میرفتند… بدون معراج چه میکرد؟… بدون معراج زندگی چگونه میشد؟
دستانش را روی لبه ی پنجره گذاشت و هق زد… توجهی به صدایش نداشت و برایش مهم نبود که کسی صدای گریه اش را بشنود. لب دره ایستاده بود و چیزی جز پرتگاه مقابلش اهمیت نداشت…
پرتگاهِ رفتن معراج… پرتگاهی که زندگی را از مارال میگرفت.
با چشمهای پر از اشک به آنسوی باغ نگاه کرد، متوجه رفت و آمدهایی مقابل خانه شد، میدانیت که در حال جمع آوری وسایل خانه هستند. وقتی بعد از دقایقی ماشین حمل بار و اثاث وارد باغ شد، مارال کنار پنجره روی زمین زانو زد و به تلخی گریست.
کم مانده بود تا جدایی… معراج داشت میرفت و مارال قادر به انجام هیچ کاری نبود!
دو ساعتی گذشت و چشمان مارال از فرط گریه متورم شده بود. هر لحظه منتظر سر و صدای خانواده ی مش حسن بود که از باغ خارج میشدند. و طولی نکشید که آن دم فرا رسید و مارال با شنیدن صدای معراج و مش حسن، بالاتنه اش را از پنجره بیرون برد تا خوب ببیندش.
پدرش که داخل عمارت بود با شنیدن صدای مش حسن بیرون رفت و کلیدها و تمام چیزهایی که مربوط به باغ میشد و دست مش حسن بود را از او گرفت.
مش حسن سعی میکرد نگاهش به پرویز خان نیفتد و از شدت فشار مدام زیرلب چیزهایی میگفت. ولی فریده خانم با صدایی که همه بشنوند گلایه میکرد و میگفت اینهمه سال کار کردیم و جون کندیم تو این باغ، آخرش خوب پاداش زحمتامونو دادین…
_کار کردین مزدشو گرفتین، مگه بیگاری کشیدم ازتون؟

پرویز خان حتی به زنی که سالها بود بیشتر از توانش و مزدش در خانه ی او دلسوزانه کار کرده و دستانش پینه بسته بود رحم نمیکرد و زهرش را میریخت. چه انتظاری میشد از آدم بیرحمی که حتی به دختران و زنان قالیباف رحم نمیکرد و با ناچیزترین قیمت فرشی را که ماهها با نور دیده و سر انگشتان خونمرده شده بافته بودند از دستشان درمیاورد، داشت.
مش حسن دیگر نتوانست سکوت کند و گفت
_پس الان طلبی که ازتون دارم رو باید بدین

پرویز خان پوزخندی زد و گفت
_همینکه خسارت ماشین رو ازت نمیخوام و اون بنده خدا رو که خواهرزاده ی دزدت زده بهش قانع کردم که از شکایتش بگذره باید یه چیزی ام تو به من بدی حسن

خون معراج از شنیدن کلمه ی دزد به جوش آمد و سمت پرویز خان خیز برداشت و گفت
_دزد تویی که من خبر دارم چطوری به اینجا رسیدی خانِ پیزوری

نوچه های پرویز خان که مانند بادیگاردهایش بودند سریع دورش را گرفتند و مقابل معراج ایستادند.
پرویز خان با صورتی گر گرفته دستش را به معنای بی اهمیتی تکانی داد و رو به آدمهایش گفت
_بندازینشون بیرون

مارال پشت پنجره از شدت ناراحتی لرز گرفت و با گریه ی بیصدا لبش را محکم گزید… قلبش برای حال معراج و موقعیتی که گرفتارش شده بود، و حرفهایی که لایقش نبود به درد آمد و دستش را روی قلبش گذاشت و فشرد. بدترین روز زندگیش بود و دردی بزرگتر از این را قبلا تجربه نکرده بود. شدت شوک ها و ضرباتی که پی در پی به روح و قلبش وارد میشد هوشیاری کامل و درکش را سلب کرده بود و نمیفهمید در پیرامونش چه میگذرد. گویی در هوا بود و شناور در خلاء.
معراج داشت میرفت!

مش حسن با صدای بلند رو به پرویز خان و آدمهایش گفت
_حتی یک دقیقه هم اینجا نمیمونم که کسی بخواد بیرونم کنه
و بعد رو به معراج گفت
_تو با کامیون بیا

و خودش چمدان و ساکهایی را که زمین گذاشته بودند برداشت و رو به فریده و الهه خانم و دخترها گفت
_سوار شین

وقتی معراج خواست از در باغ خارج شود ناخودآگاه سرش را بلند کرد و به پنجره ی اتاق مارال نگاه کرد. بارها اول صبح هنگام دویدن او را دیده بود که از پشت پنجره نگاهش میکند.
با دیدن مارال که بالا تنه اش را کاملا از پنجره بیرون آورده بود و خیره به او بود قلبش به درد آمد. فاصله شان کم نبود ولی توانست چشمهای اشک آلود و قرمز مارال را تشخیص دهد… این دختر از رفتنش ناراحت بود. این آشفتگی، و پریشانی نگاهش به قدر کافی گویا بود. صدای حرکت کامیون حمل بار او را از دنیای چشمهای مارال خارج کرد… وقت رفتن بود و پای رفتن نداشت… از پرویز متنفر بود و دیگر باغ و عمارت هم برایش غیرقابل تحمل بود، ولی آن غزال کوچک زیبا… دل کندن از او سخت!

به مارال خیره شد و با نگاهش اشاره ای به درخت پناهگاه مارال کرد. گویی میخواست چیزی به مارال بفهماند. دختر دستش را به سوی معراج دراز کرد… گویی التماس میکرد که نرو… صدای مش حسن اینبار معراج را به خودش اورد
_زود باش راننده منتظر توئه

قدمی به سوی کامیون برداشت و مکث کرد… دوباره برگشت و مارال را نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد
_خداحافظ

مارال حرف لبش را خواند و طاقتش از دست رفت، دیگر مهم نبود پدرش صدایش را بشنود…
بلند و از ته دل ضجه زد
_معرااااج

معراج مشتهایش را گره کرد و سعی کرد کنترل پاهایش را در اختیار داشته باشد تا سمت مارال ندود!
فقط سرش را برگرداند و برای آخرین بار نگاهش کرد… غمگین ترین نگاه ممکن!
مارال ولی مانند آهویی رمیده قرار از کف داده بود… آخرین لحظه بود و معراجش داشت میرفت.
هنوز نگاه معراج به مارال بود و یک قدم مانده به کامیون میخکوب شده بود که صدای پرویز خان را شنید که به دخترش نهیب زد
_پنجره رو ببند

و کاملا به معراج نزدیک شد و گفت
_از دختر من دور باش، حتی از ده کیلومتریش هم رد نمیشی

این را گفت و پشت به آنها کرد و داخل عمارت رفت.
معراج گیج از حرفی که پرویز زده بود سعی کرد مفهومش را هضم کند!
یعنی چه که از دخترم دور باش؟ مگر او دنبال مارال بود و در گوشش حرفهای عاشقانه میخواند؟ مگر مثل آراز گوشه ی باغ خفتش کرده و نظر بدی به او داشت؟ پرویز چه فکری در مورد او و مارال کرده بود…
افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورد ولی فرصت فکر کردن نبود… آخرین نگاه را به مارال کرد و بسختی نگاهش را گرفت و در کامیون را باز کرد و بالا پرید.

دستی به موهای نسبتا بلندش کشید و سعی کرد توده ی سنگینی که گلویش را میفشرد فرو دهد.
کامیون حرکت کرد و مارال های های گریست.
چقدر سخت بود دیدن جانی که میرفت…
از ته دل ناله کرد و فریاد زد… صدایش شبیه حیوانی زخمی بود که زوزه میکشید و درد داشت!

چند بار پشت سر هم فریاد زد “معراج… نرو”

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

 

(فردا پارت خواهیم داشت)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
42 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🌹
🌹
2 سال قبل

مهرناز عاشقتم برم پارت جدید رو بخونم مرسی

Asal
Asal
2 سال قبل

پارت جدید چه ساعتی میاد بخدا خسته شدیم از بس منتظر موندیم تروخدا زودتر بزار پارت جدید رو. 🙏😅😂💔

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

مرسی قشنگ بود

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

دست و پنجه ت سراسر طلا مهرنازی😘
جز عالی چیزی نمیشه گفت😍😍😍🌹🌹🌹

Darya
Darya
2 سال قبل

نویسنده عزیز چرا پارت جدید نزاشتی؟

🌹
🌹
2 سال قبل

ابهام جان فکر نمیکنی باید به قولت عمل کنی و پارت جدید بدی ؟ 🤣🤔

Ayda
Ayda
2 سال قبل

مهرناااز میشه اسم بقیه رمانایی که نوشتی و تموم کردیو بگییییی

Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌
به نظر من شیوا یه نقشی تو این اتفاقات داره
امیدوارم آخرش معراج و مارال به هم برسن

۰۰۰۰
۰۰۰۰
2 سال قبل

رمانت خیلی خوبه نویسنده جان
ولی نمی دونم چرا حس میکنم شیوا تو این ماجرا نقش داره🤨😶؟

Asal
Asal
2 سال قبل
پاسخ به  ۰۰۰۰

حسمون متقابله دوست عزیز 🙂
این شیوای شیطان صفت ازش هر کاری برمیاد

۰۰۰۰
۰۰۰۰
2 سال قبل

رمانت خیلی خوب ها نویسنده جان
ولی نمی دونم چرا حس میکنم شیوا تو این ماجرا نقش داره🤨😶؟

🌹
🌹
2 سال قبل

چرا اینقدر کم بود؟ فردا لطفاً طولانی ترش کن

🌹
🌹
2 سال قبل
پاسخ به  🌹

چرا؟ خب این خیلی کم بود نسبت به پارت های قبلی حداقل تا زمان حال برسونش

𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
𝐧𝐚𝐳𝐚𝐧𝐢𝐧
2 سال قبل
پاسخ به  🌹

هیییی
ما به همون پارت کوتاهم راضیم
همین که تو خماریش نمونیم کافیه😂😂😂

سحر
سحر
2 سال قبل

سلام ممنون بابت پارت زیبات
ولی خیلی کم بود بعد از دو روز 🥺🥺

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلامممم انشا….خوب باشی مهرناز جون😍
ایووول بابا خیلی باحال بود خداوکیلی صبح زود ساعت ۶ هم بزاری من ساعت کوک میکنم بیدار شم بخونم😁😄
همیشه قلمت پر قدرت بره جلو😍😘🤗

Zahra
Zahra
2 سال قبل

سلام مثل همیشه عالی بود ❤

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

سلام من عاشق تمام رمان های شمام و همشو خوندم ، نشد یکی از رمان های شمارو بخونم و سیل گریه نکنم از بس که احساسی و زیبا مینویسی 😭😭😭ولی واقعا وقتی معراج رفت ترک خوردن قلبمو احساس کردم واقعا میگم .
تو رو خدا بیشتر بنویس قبلا که یهدروز در میون میذاشتین بیتشر بود ولی الان که سه روز انتظار میکشیم خیلی کمه لطفا بیشتر بنویس نویسنده ی محبوب من ❤❤❤❤

امین
امین
2 سال قبل
پاسخ به  یلدا

حالا مواظب باش سکته نکنی از ناراحتی
واقعا خیلی غم سنگین و بزرگیه خدا بهت صبر بده 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
واقعا رفتن معراج یه غم بزرگی برای هممون بود باهات همدردی میکنم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  امین

آهای آقا پسر مسخره نکن دخترا کلا احساسی ان و خودشونو جای شخصیت میزارن و احساسی میشن بعدا هر کی نظر خودشو میگه تو چرا میای این همه ایموجی خنده میزاری؟؟

امین
امین
2 سال قبل
پاسخ به  ...

این دیگه احساسی بودن نیست مسخره بازیه دختر جون
یه داستان خیالی که کاملا مشخصه با واقعیت فاصله داره اینهمه گریه زاری و قلب شکستن نداره که
سر همین احساساتی بودن های مسخرتون هست که به همه اعتماد میکنید و کار دست خودتون میدین بعدم عالم و آدم رو مقصر ناکامیتون میدونین

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  امین

شما نگران نباش
اول اینکه من هنوز به سنی نرسیدم به خوام کار دست خودم بدم
دوما بی کس و کار نیستم خانوادم همه جوره پشتمن خودمم اونقدری سرم میشه که سر خودمو به فنا ندم
در ضمن من عادت ندارم اشتباه خودمو گردن کسی بندازم همیشه هرکاری کردم پاش وایسادم

H
H
2 سال قبل
پاسخ به  امین

واقعا شماهایی رو که پیام میدید و اصلا هیچ ربطی به رمان ندارن رو درک نمیکنم سرتون تو زندگی خودتون باشه چیکار به بقیه دارین؟ اصلا یک نفر بخواهد بمیره به شماها ربطی داره نه نداره اینقدر توی احساسات و زندگی دیگران دخالت نکنید و هیچ کسی نیاز به نصیحت یک غریبه نداره شماها خودتون به چیز خاصی که میگید عمل نمیکنید این همه آدم کار های بدی میکنن این همه آدم ربایی این همه دزدی و…. شما ها نمی‌تونید به این آدم ها بگید که این کار هارو نکنن بعد به خاطر یک رمان که واقعیت نداره میگید که احساساتت رو کنترل کن کار دستت میده زندگیت نابود میشه؟ هر آدمی مسیر و راه زندگیش دست خودش هست و به آدم هایی مثل شما ها نیازی ندارد و اگر هم نمی‌خواهید درباره ی رمان نظر بدید لطفاً دیگه کلا هیچی نگید

شقایق
شقایق
2 سال قبل
پاسخ به  امین

حالا ب قول خودت اعتماد بیش از حد!هم جنس های تو انقد نامردن و رو غریزه هاشون کنترل ندارن که راحت اختیار از کف میدن و در کمال بیشخصیتی دخترای مردم رو سرکار میزارن و از اعتمادشون سوء استفاده میکنن؟هه خودتونم اینکه باعث ناکام شدن دخترایید رو قبول دارید!

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط شقایق
یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  امین

جناب امین ، شما احساسی که من دارم و نداری
پس لطف کن نظر ندهد. به قول دوست عزیز که اسمشو نمیدونم دخترا همشون احساسین شما پسرا تا عمر دارین نمیتونین اون احساس رو درک کنین

امین
امین
2 سال قبل
پاسخ به  یلدا

یعنی احساسی بودنتون تو لوزالمعدم 🤣🤣🤣🤣🤣یه داستان خیالیه دیگه اینهمه ادا اطوار و لوس بازی نداره که
آروم باش خودتو کنترل کن هنوز کلی پارت مونده سکته میزنی نمیتونی بفهمی آخرش چی میشه ها 🤣🤣🤣🤣🤣

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  امین

شما نمیتونی این لوس بازیا رو تحمل کنی بهتره کامنت هار و نخونی
نگران سکته ی منم نباش
فعلا بهتره نگران خودت باشی که وقت از خنده ی زیادی سکته نکنی کاردستمون بدی

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  امین

درضمن حجم احساسی بودن ما خیلی زیاده مطمئنی میتونی تحملش کنی ؟
اخه میترسم تو لوزالمعدت جا نشه بترکی

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  امین

در ضمن حجم احساسی بودن ما خیلی زیاده مطمئنی میتونی تحما کنی ؟ اخه میترسم تو لوزالمعدت جا نشه بترکی

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  امین

درضمن حجم احساسی بودن ما خیلی زیاده مطمئنی میتونی تحمل کنی ؟ اخه میترسم تو لوزالمعدت جا نشه بترکی

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل
پاسخ به  امین

بتوچه الدنگ مهرناز چرا هیچی نمیگی ؟!!!

شقایق
شقایق
2 سال قبل
پاسخ به  امین

ع نکنه تو قبلا احساساتی شدی سکته زدی که داری از تجریباتت واسه بقیه نسخه میپیچونی؟

🌹
🌹
2 سال قبل
پاسخ به  یلدا

من هم دخترم ولی چرا دروغ بگم اصلا ناراحت نشدم نمیدونم چرا 😂

امین
امین
2 سال قبل
پاسخ به  🌹

چون یه دختر منطقی و عاقل هستی آفرین بهت 🌹🌹🌹
حالا همین دخترایی که گریه میکنن برای معراج تا چند سال با یه معراج خیالی زندگی میکنن مگه یادشون می‌ره حالا حالا ها ؟🤣🤣🤣

🌹
🌹
2 سال قبل
پاسخ به  امین

نه خیر به خاطر این هست که همه ی دختر ها مثل هم نیستن و این تفاوت ها هستند که آدم هارو میسازن همین هایی هم که خیلی ناراحت هستند چند سال دیگه براشون عادی میشه

ارزو
2 سال قبل
پاسخ به  امین

ببین منم دخترم و هزار تا رمان خوندم کلا هم اون قدر خودم تو زندگی مشکل دارم که بشینم به حال خودم زار بزنم نه شخصیتای تو رمان ، ولی اگه یکی احساساتییه اگه یکی گریش میگیره اگه یکی واسه یه چیزی هرچن اگه به نظر بقیه بی اهمیت باشه ناراحت بشه چه پسر چه دختر ، کسی حق نداره بهش بخنده یا عواطفشو بی ارزش بدونه … این که به بقیه بخندی نشونه ی کامل بودن عقلو منطقت نیست نشونه ی پایین بودن سطح درکت از احساسات بقیه هست

شقایق
شقایق
2 سال قبل
پاسخ به  امین

معلومه با دخترای خیالی زیادی زندگی کردی و هنوز یادت نرفتن که شدی مشاور بقیه:)))

Zahra
Zahra
2 سال قبل

سلام مثل همیشه عالی بود❤

Tir
Tir
2 سال قبل

وقتی عزیز ترین …
آدمای زندگیت اذیتت میکنن
نه میتونی نفرین کنی
نه میتونی حذفشون کنی
فقط مجبوری ببینی و بشنوی …
و قلبت هی ترک بخوره …:)

...
...
2 سال قبل

مهرناز جون خیلی ممنون که پارت جدید گذاشتی و خیلیی ممنون که فردا هم میزاری ♥️♥️♥️♥️♥️♥️❤️❤️❤️❤️

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام خوبی مهرناز عزیزم

معرکه بود یعنی
وای دلم آتیش گرفت براشون 😓😩😢💔

مرسی عزیزم بابت رمان فوق العاده ات ❤️✨

زهرا
زهرا
2 سال قبل
پاسخ به  زهرا

فداتشم عزیزم ❤️✨

دسته‌ها
42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x