پرویز خان
شب تولد دخترم، نور چشمم و تنها موجودی که در این دنیا جانم را برایش میدادم، نگاهش را به آن پسرک یک لاقبا دیدم!
از سر شب تمام حواسم به بیحوصلگی مارال بود و در تعجب بودم که چطور ممکن است در چنین شبی و چنین جشن تولد مجللی که برایش ترتیب داده ام اینقدر ناراحت و پکر باشد. هیچ حدس و گمانی نداشتم تا اینکه خواهرزاده ی حسن آمد و چشمان مارال ستاره باران شد!
آن حس و حال را خوب میشناختم… سالها پیش وقتی در بازار فرش تبریز پادویی میکردم و برای یک لقمه نان هر روز ده بار پس گردنی میخوردم عاشق دختر همسایه بودم. او هم مرا میخواست و نگاه هایش به من از جنس نگاه مارال به معراج بود…
ولی او هم مانند من فقیر بود و من از فقر بیزار بودم. عشق او را زیر پولهای حاج منصور دفن کردم و بجای او با مهناز دختر نور چشمی حاج منصور وصلت کردم. فقر و ثروت هر دو مسری بودند و من از سرایت فقر خانوادگی آن دختر فرار کردم و مبتلای ثروت خاندان سرابی شدم.
آنشب با دیدن حال و هوای دخترم فهمیدم که معراج هم نقشه ی مرا در سر داشت و میخواست با اغفال دختر ارباب خودش را از فقر برهاند و بالا بکشد.
ولی من حاج منصور ساده و خوش باور نبودم و هفت خط روزگار پرویز بودم. همان شب نقشه ی تخریب آن پسر پررو و مغرور را طرح ریزی کردم و روز بعد با چک کردن گوشی مارال مصمم تر شدم برای دفع خطر.
گوشی مارال پر بود از عکسهای معراج و زنگ خطر بقدری بلند بود که گوشهایم سوت کشید. باید هر چه سریعتر دخترم را از آن پسرک یک لا قبا دور میکردم.
هرگز گمان نمیبردم که دختر من کارگرهای باغ را آدم حساب کند و حسی به یکیشان داشته باشد.
گاهی میدیدم که با دخترها و آن پسرک میگردد، حتی خودم برای تدریس ریاضی به مارال، معراج را راضی کردم، ولی خیالم راحت بود که مارال جایگاه و ارزش هر کسی را میداند و محل سگ به بچه های نگهبان و باغبان نمیدهد.
ولی معادلاتم اشتباه از آب درآمد و ندانستم که باید از همان ابتدا جلوی صمیمی شدنشان را میگرفتم. منی که برای آینده و ازدواج دخترم از روزهای آغازین نوجوانی اش شروع به برنامه ریزی کرده بودم و پسران چند نفر از پولدارهای شهر را برای سالهای آتی در ذهنم کاندید کرده بودم، نمیگذاشتم زندگی و آینده اش بخاطر عشقی پوچ و زودگذر به فنا برود.
******************
مارال
معراج با چشمان زیبایش که پر از غم بود نگاهم کرد و از باغ رفت… اصلا فهمید که دوستش داشتم؟!… نه نفهمید، فکر میکرد حسی به او ندارم و حتی گاهی میگفت چرا از من بدت می آید!… پدرم حتی اجازه ی خداحافظی هم به ما نداد و من از دور با صاحب قلب و روحم وداع کردم.
معراج رفت و من بیمار شدم…
از همان روزی که پدرم در اتاقم را قفل کرد و معراج رفت من روی تخت افتادم و نتوانستم سر پا شوم.
پدرم گوشی ام را پس نداد و من از اینکه هرگز نیازی به حفظ کردن شماره ی معراج ندیدم هر روز خودم را عذاب دادم و لعنت کردم. تمام عکسهای معراج هم مانند شماره اش از دستم رفته بود و هیچ چیزی از او برایم باقی نمانده بود بجز خیالش…
پدرم گوشی جدید و گرانقیمتی برایم آورد و تمام شماره ها و فایل های حافظه ی گوشی قبلیم در گوشی جدید موجود بود بغیر از هر چیزی که به معراج مربوط میشد!
از اینکه عکسها را در گوشی ام دیده بود خجالتزده بودم و نتوانستم مقابلش بایستم و بگویم چرا شماره و عکسهای معراج را پاک کرده است. سکوت کردم و بزرگترین دلتنگی تاریخ یحتمل نصیب من شد…
سخت ترین روزهای زندگی ام بود و مانند مرده ی متحرکی بودم که به اجبار غذا در دهانش میگذاشتند و گاهی از روی تخت بلندم میکردند تا راه بروم. تا مدتها از عمارت خارج نشدم. نتوانستم به باغ بروم و خانه و جای خالی معراج را ببینم. تب های بدون دلیل و ضعفی که در نتیجه ی کاهش سریع وزنم بود رمق را از جانم گرفته بود. ولی در عجب بودم که نمردم با آن درد عمیق!… نتیجه گرفتم که انسان از درد عشق نمیمیرد… چون اگر میمرد من حتما بعد از معراج میمردم.
روزهای اول حالم وخیم بود و میان تب و هذیانهایم صدای پدر و مادرم و خانجان را میشنیدم که قربان صدقه ام میرفتند و خانجان گریه میکرد. پدرم بیشتر از همه کنارم بود و یکبار بین گیجی و بیداری شنیدم که رو به مادرم گفت
_یادش میره… دو ماه غصه میخوره بعد فراموشش میکنه
معراج را میگفت!… خبر داشت از دردم و دلیل حال زارم!
ولی دو ماه گذشت، دو سال گذشت، سیزده سال گذشت و من معراج را فراموش نکردم…
(دوستان این پارت بقیه ی پارت دیروز بود که ناقص بود و کمتر از پارتهای همیشگیم بود. اینو داشته باشین فعلا تا پارت بعدی رو کامل بزارم)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نزاشتی ک از صبح این شیشمین باره میام
دستت درد نکنه عزیزززم.
مهرنازی مگه نگفتی امروز پارت میدی پس چرا نیست؟؟😭😭😭😢😢
امروز روز سوم هست ها اگر امروز هم پارت نذاری میشه روز چهارم که میخوای پارت بدی
یک سوال امروز اصلا مینویسی؟ فردا مینویسی پارت هجده رو یا امروز؟
پارت جدید ننوشتی که 😥
آخه چچرراااا هنوز پارت ۱۸ رو نزاشتی ؟ هی میام میبینم که هنوز پارت ۱۸ رو نزاشتی تا امید میشم جون هرکس دوست داری ۱۸ طولانی باشه لطفاً
نا امید
پارت جدید ساعت چنده؟!
نویسنده جون سلام
یه سوال… آخر سر مارال و معراج به هم میرسن یا نه؟ تروخدا نگو نه که خودمو میکشم.
پایانش شاده؟
و خواستم بگم که واقعا زیبا مینویسی جوری که آدم قشنگ میتونه حس و حال کاراکتر هارو درک کنه. از توی کامنتا هم فهمیدم که یه مشکلی داری این چند وقت امیدوارم هر چه زودتر مشکلت رفع بشه ♥️💯
مهرنازی پارت نداریم؟؟😢
اهم اهم باسلام و عرض ادب خدمت تجار گرامی
مهرناز جون عزیزم عشقم قوربونت برم عزیزم من همیشه فکر میکردم که این معتاد ها رنج نمیکشن ولی به لطف تو قصد دارم که خودم همه ی مواد مورد نیاز معتادان رو براشون فراهم کنم هیچوقت فکر نمیکردم خماری همچین حسی باشه
ابهام جان یک بار مهرناز یک بار ابهام میشی
خب داشتم میگفتم ما سه روز صبر میکنیم بعد مگر این ادامه ی پارت قبل نبود؟ مگه نباید برای این دو روی هم سه روز صبر کنیم ؟
حالا ماکه اجباراً صبر مینماییم
یک سوال چه ژانری رو دوست داری خودت ؟ آخه این سوال ممد هم هستش ممنون میشه اگر جوابش رو بدید
اگر من آرزو نداشتم و برای قبولی نمیخونم به احتمال ۶۷ درصد خودکشی میکردم بعد خونم می افتاد گردنت ها دیر میزاری میدونم تو شرایطت خوب نیست و به احترام شرایطتت صبر مینماییم عزیزم 🥰
انشاالله زودی خوب بشی
اگر عاشق شدی که من اصلا دیگه حرفی ندارم
ولی اگر مشکل های دیگه ای داری انشاالله خوب میشی به امید خدا ♥️
سلاااام
بعد اینهمه مدت اومدم چونه بزنم😂(بااجازه البته)
اول اینکه چراااااا انقدر پارتا کمن،بعدشم اینکه چرااااا اخه انقد بدی توو😂هردفعه کارکترارو شکنجه میکنی لعنتی اخرم نمیکشیشوننن😐
مهرنازی خوبی ؟!
حالت بهتره؟!
هی میام تو سایت میگم تدایا میخواسم چ کنم حال خدمم زیا روبه راه نی این فراموشی م بهش اضافه شده خخ(:
مث همیشه قشنگ بود
واای خدا🤦🏼♀️ لنت ب این آدما ک قلب آدما رو با مادیات میخوان مقایسه کنن.
واقعا تاسف آوره طرز فکر پرویز دقیقا حکایت اینه ک کافر همه را ب کیش خود پندارد☹ چون خودش بخاطر پول زن گرفته فک کرده معراج مادرمرده هم اینجور فکری داره…
خدا بگم چی کارت نکنه مرد🤦🏼♀️🤦🏼♀️🤦🏼♀️🤦🏼♀️ دستت طلا مهری نازار😘😘😘👌👌👌❤❤❤ قربونت برم ک انقد مهربونی و زود زود پارت میدی💋💋💋❤❤❤
یه مورد دیگه هم میخواستم بگم
واقعا برای پرویز خان متاسفم که فکر میکنه باید با باغبان و خدمتکار بد رفتاری بشه بالاخره یه روز پرویز هم مثل اونا بود باید درکشان کنه و اصالتش یادش نره
امیدوارم معراج و مارال به هم برسن❤
رمان خیلی خوبی
پرویز همچی به پول میبینه آره پول مهم اما عشق هم مهم اگه تو زندگی عشق خوشبختی نباشه پول به چه درد میخوره و به نظر من پرویز خانم یه عاشق واقعی نبود یا حداقل از مهناز هم خوشش اومد که تونست زندگی نسبتا خوب البته با اعتقادات پوچ داشته باشه
پرویز خان فکر میکنه چون خودش یکجورهایی از منصور خان سواستفاده کرده پس معراج هم اینطوری و در اصل پولش میخواد نه مارال اما متاسفانه دچار اشتباه شد و زندگی مارال نابود اون هم با بردن معراج
پرویز خانم فکر میکنه دخترش باید با آدم پولدار ازدواج کنه اما چه اشتباه بدی که فکر میکنه پول همچیزه خوشبختی و عشق هم میاره فکر کنم دخترش مجبور به ازدواج با پسر پولدار کنه نابودی دیگه برای مارال به وجود بیاره اینطور هم که معلوم اگه مارال با پسری نامزد یا ازدواج کنه جدا میشه و دوباره نابود ولی این دفعه کنارش یه نقطه سیاه تو زندگی مارال
به نظر پرویز خان با افکار اشتباه و پوچ فکر میکنه میتونه دخترش خوشبخت کنه ولی بدبخت تر میکنه
راستی بابت پارت قبل من نمیخواستم ناراحتت کنما ، فقط کسی بهم چیزی میگه نمیتونم ساکت وایسم حتما باید جوابشو بدم 😁😁
بازم اگه باعث ناراحتیت شدم ببخشید 😊😊🙏🙏
پارت جدید ساعت چنده؟!
سلام سلام
خوبی عزيزم
چرا اینکارو کرد با مارال چرا درد و رنجی که خورد رو ندید چقد سنگ دل😓💔
واااااااااای تا سه روز پارت نداریم 😩😢💔
ممنونم مهرناز جانم بابت قلم زیبات☺️😍❤️
یاشاسین
تورک بالالاری ✌️✌️
آقا چون این مال دیروز بوده پس پادت بعدی رو فردا میزاری؟!🥺🥺
خوبه😊
سلام مهرناز جونی خوبی خوشی خرمی😍
میگما خوب بلدی آدم و بزاری تو خماریااااا بابا من تا سه روز دیگه میمیرمممممم😭😣این چه کاری من از این دنیا میخوام انصراف بدمممممم😭
اهم اهم (نه مگه خرم تازه ۱۴ سالمه😂😂😂) ولی خدایی حد اقل پس فردا بزار من الان تنها اومدم تو شهر غریب دغ میکنم تنها با تشکر این جانب مبینا هستم😁😅😉
ا هم سن منی😂
😁
دمت گرمممم😍😍😍
سلام مهرناز عزیزم😍
با خوندن این پارت این نکته به ذهنم رسید، همون طور که توی این پارت از زبان پرویز خان نوشته بودی، با خودش فکر میکرده به عنوان یه پدر داره با این کارش دخترش رو از یه عشق پوچ نجات میده، ولی اشکال کارش این بود که معیار خودش یه معیار پوشالی و صرفا مادی بود، و خوشبختی دخترش رو در ازدواج با یه پسر پولدار میدید، نه عشق
در واقع پدر و مادر ها واقعا بهترین ها رو برای فرزندانشون آرزو دارن، ولی اگر تفکرشون بر مبنای اصول اخلاقی و خدایی نباشه، باعث آزار فرزندان میشه و در نهایت ممکنه پشیمونی به همراه بیاره
دستت درد نکنه نویسنده محبوبم😘، با قدرت به پیش بری💪🍫❤