بعد از رفتن معراج، هر شب بدون استثنا خوابش را دیدم… آنقدر پر از او بودم و هر ساعتم با فکر و دلتنگی اش میگذشت که ضمیر ناخودآگاهم نیز مملو از معراج شده بود و تا چشم بر هم مینهادم می آمد!
خوابهایی که سیزده سال طول کشیدند و اجازه ندادند معراج را فراموش کنم!… دو سه سال که گذشت خوابها هم کمتر شد ولی هرگز بطور کامل قطع نشد و حتی مواقعی که به او فکر نمیکردم هم بعضی شبها خوابش را میدیدم.
آخرین خاطره ای که با او داشتم آن بوسه ی اتفاقی بود و بارها در خوابهایم تکرار شد و من در آغوش معراجم آرام گرفتم…
اولین ها همیشه در یاد میمانند… مانند میخی کوبیده میشوند به دیوار مغز… معراج اولین عشق من بود. همان اولین عشقی که معروف است به فراموش ناپذیری… اولین هیجانم با او… اولین بوسه ام از او… اولین درد و غمم او…
هر چند من هرگز بین دوستانم کسی را مانند خودم ندیدم که آنهمه سال در بند و یاد عشق اولش مانده باشد. ولی عشق معراج با خون و جان من عجین شده بود و فکر میکردم شاید هیچ دختری در طول تاریخ تا آن حد پسری را دوست نداشته است…
مادرم هر کاری کرد تا شاید من به روحیه ی قبلی ام بازگردم و از آن افسردگی شدید رها شوم. لباسهای رنگارنگ و خریدهایی که برای من ذره ای جذابیت نداشت و آرزو میکردم کاش جمعشان کند و برود و من تنها بمانم با درد و خیال معراجم…
هر روز دوستانم را به خانه میاورد تا شاید لبخندی روی لب من بنشیند… زهرا آمد و گریه کرد به حالم… با هم گریستیم و گفتم پدرم عکسها و شماره ی معراج را پاک کرده و هیچ رد و نشانی از او برایم نمانده. زهرا با شوق گوشی اش را درآورد و نشانم داد
_من چنتا عکسشو از روز تولدش دارم مارال
مانند مرده ای که به کالبدش روح دمیده شود جان گرفتم، گوشی را از دست زهرا قاپ زدم و روی تخت نیم خیز شدم و نشستم.
عکس هایی از ما در روز تولد معراج بود… من چسبیده به او کنارش ایستاده بودم و به دوربین لبخند میزدیم… و آنروز من چقدر خوشبخت بودم!
عکسهای معراج را بوسیدم و به چشمهایم کشیدم… گوشی زهرا را بغل کردم و از ته دل زار زدم.
با دیدن عکسهایش دلتنگی ام چند برابر شده بود و از فکر هرگز دوباره ندیدنش حسی مانند مرگ به سراغم می آمد.
زهرا با گریه بغلم کرد و دست به موهایم کشید
_الهی فدات بشم مارال… برمیگرده، زنگ میزنه بهت، بالاخره یه جوری میبینیش دوباره
_بابام شماره مو عوض کرده، معراج هم که ممکن نیست دیگه بیاد اینجا… شماره ی شیوا و مبینا رو هم مثل معراج حفظ نبودم، میترسم دیگه نبینمش زهرا
_منم هیچ شماره ای رو حفظ نمیکنم و اصلا به ذهنم نرسیده که اگه یه روزی گوشیم گم بشه چیکار باید بکنم
_فکرشم نمیکردم که یه روز معراج از اینجا بره… اصلا به این احتمال فکر هم نکرده بودم
پدر و مادرم در مورد معراج و بیمار شدن من بخاطر او حرفی نمیزدند و به رویم نمی آوردند ولی خانجان پا به پای من برای معراج و فریده خانم بیقراری میکرد و با پدرم سرسنگین شده بود.
از اینکه آنروز خانه نبود تا مانع رفتنشان شود غصه میخورد و به پدرم غر میزد که ممکن نیست معراج به ماشین دست زده باشد و عزت نفس آن پسر خیلی بیشتر از این حرفهاست.
خانجان اکثرا کنارم بود و با هم شعر خانننه که معراج برایش میخواند را میخواندیم و من وقتی به آن قسمت “چقدر این گمشده ها سخت هستند” میرسیدم در اشکهایم غرق میشدم…
خانجان به زور مرا از اتاقم بیرون کشید و به باغ برد. باغی که در هر گوشه و هر نقطه اش با معراج خاطره داشتم و اینک بدون او تبدیل به مخروبه و آوار شده بود در نظرم…
روی تاب نشستیم و سر بر شانه ی خانجان گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
سرم را نوازش کرد و با مهربانی همیشگی اش گفت
_آغلاما جیرانیم… (گریه نکن آهوی قشنگ من) چطور خشک نمیشه این اشکات با اینهمه گریه؟
خانجان قول داده بود دنبال معراج خواهد گشت و از چند نفر هم در محل پرس و جو کرده بود که از محل جدید مش حسن خبر دادند یا نه. ولی آنگونه که آنها با ناراحتی و ناگهانی از باغ رفتند بعید بود به کسی آدرس جدیدشان را داده باشند.
_اگه دیگه نبینیمش چی خانجان؟
_میبینیم مارالم… تو خوب و سرپا شو همه ی کوچه های تبریزو میگردیم دنبال مهراچ
من از شوق یافتن معراج و خانواده ی مش حسن سرپا شدم و خانجان به قولش عمل کرد و همراه و پا به پای من تمام آدرس ها و جاهایی که میشناختیم و ممکن بود معراج آنجا باشد را گشتیم ولی نبود و من خسته تر و بیمارتر از قبل در بستر بیماری افتادم.
بدون معراج چطور همه میتوانستند زندگی کنند مثل قبل؟… بدون معراج چطور خورشید طلوع میکرد؟… غم و دردی که داشتم قابل وصف نبود و گویا دنیا برایم به پایان رسیده بود.
ماه ها گذشت و نه معراج برگشت نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم.
چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم.
(بقیه ش رو نخونید نمیدونم چرا تکراری بارگذاری شد. فردا هم پارت داریم بعد از این شاید هر روز یه پارت کوتاه بزارم)
۵۶پارت
بعد از رفتن معراج، هر شب بدون استثنا خوابش را دیدم… آنقدر پر از او بودم و هر ساعتم با فکر و دلتنگی اش میگذشت که ضمیر ناخودآگاهم نیز مملو از معراج شده بود و تا چشم بر هم مینهادم می آمد!
خوابهایی که سیزده سال طول کشیدند و اجازه ندادند معراج را فراموش کنم!… دو سه سال که گذشت خوابها هم کمتر شد ولی هرگز بطور کامل قطع نشد و حتی مواقعی که به او فکر نمیکردم هم بعضی شبها خوابش را میدیدم.
آخرین خاطره ای که با او داشتم آن بوسه ی اتفاقی بود و بارها در خوابهایم تکرار شد و من در آغوش معراجم آرام گرفتم…
اولین ها همیشه در یاد میمانند… مانند میخی کوبیده میشوند به دیوار مغز… معراج اولین عشق من بود. همان اولین عشقی که معروف است به فراموش ناپذیری… اولین هیجانم با او… اولین بوسه ام از او… اولین درد و غمم او…
هر چند من هرگز بین دوستانم کسی را مانند خودم ندیدم که آنهمه سال در بند و یاد عشق اولش مانده باشد. ولی عشق معراج با خون و جان من عجین شده بود و فکر میکردم شاید هیچ دختری در طول تاریخ تا آن حد پسری را دوست نداشته است…
مادرم هر کاری کرد تا شاید من به روحیه ی قبلی ام بازگردم و از آن افسردگی شدید رها شوم. لباسهای رنگارنگ و خریدهایی که برای من ذره ای جذابیت نداشت و آرزو میکردم کاش جمعشان کند و برود و من تنها بمانم با درد و خیال معراجم…
هر روز دوستانم را به خانه میاورد تا شاید لبخندی روی لب من بنشیند… زهرا آمد و گریه کرد به حالم… با هم گریستیم و گفتم پدرم عکسها و شماره ی معراج را پاک کرده و هیچ رد و نشانی از او برایم نمانده. زهرا با شوق گوشی اش را درآورد و نشانم داد
_من چنتا عکسشو از روز تولدش دارم مارال
مانند مرده ای که به کالبدش روح دمیده شود جان گرفتم، گوشی را از دست زهرا قاپ زدم و روی تخت نیم خیز شدم و نشستم.
عکس هایی از ما در روز تولد معراج بود… من چسبیده به او کنارش ایستاده بودم و به دوربین لبخند میزدیم… و آنروز من چقدر خوشبخت بودم!
عکسهای معراج را بوسیدم و به چشمهایم کشیدم… گوشی زهرا را بغل کردم و از ته دل زار زدم.
با دیدن عکسهایش دلتنگی ام چند برابر شده بود و از فکر هرگز دوباره ندیدنش حسی مانند مرگ به سراغم می آمد.
زهرا با گریه بغلم کرد و دست به موهایم کشید
_الهی فدات بشم مارال… برمیگرده، زنگ میزنه بهت، بالاخره یه جوری میبینیش دوباره
_بابام شماره مو عوض کرده، معراج هم که ممکن نیست دیگه بیاد اینجا… شماره ی شیوا و مبینا رو هم مثل معراج حفظ نبودم، میترسم دیگه نبینمش زهرا
_منم هیچ شماره ای رو حفظ نمیکنم و اصلا به ذهنم نرسیده که اگه یه روزی گوشیم گم بشه چیکار باید بکنم
_فکرشم نمیکردم که یه روز معراج از اینجا بره… اصلا به این احتمال فکر هم نکرده بودم
پدر و مادرم در مورد معراج و بیمار شدن من بخاطر او حرفی نمیزدند و به رویم نمی آوردند ولی خانجان پا به پای من برای معراج و فریده خانم بیقراری میکرد و با پدرم سرسنگین شده بود.
از اینکه آنروز خانه نبود تا مانع رفتنشان شود غصه میخورد و به پدرم غر میزد که ممکن نیست معراج به ماشین دست زده باشد و عزت نفس آن پسر خیلی بیشتر از این حرفهاست.
خانجان اکثرا کنارم بود و با هم شعر خانننه که معراج برایش میخواند را میخواندیم و من وقتی به آن قسمت “چقدر این گمشده ها سخت هستند” میرسیدم در اشکهایم غرق میشدم…
خانجان به زور مرا از اتاقم بیرون کشید و به باغ برد. باغی که در هر گوشه و هر نقطه اش با معراج خاطره داشتم و اینک بدون او تبدیل به مخروبه و آوار شده بود در نظرم…
روی تاب نشستیم و سر بر شانه ی خانجان گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
سرم را نوازش کرد و با مهربانی همیشگی اش گفت
_آغلاما جیرانیم… (گریه نکن آهوی قشنگ من) چطور خشک نمیشه این اشکات با اینهمه گریه؟
خانجان قول داده بود دنبال معراج خواهد گشت و از چند نفر هم در محل پرس و جو کرده بود که از محل جدید مش حسن خبر دادند یا نه. ولی آنگونه که آنها با ناراحتی و ناگهانی از باغ رفتند بعید بود به کسی آدرس جدیدشان را داده باشند.
_اگه دیگه نبینیمش چی خانجان؟
_میبینیم مارالم… تو خوب و سرپا شو همه ی کوچه های تبریزو میگردیم دنبال مهراچ
من از شوق یافتن معراج و خانواده ی مش حسن سرپا شدم و خانجان به قولش عمل کرد و همراه و پا به پای من تمام آدرس ها و جاهایی که میشناختیم و ممکن بود معراج آنجا باشد را گشتیم ولی نبود و من خسته تر و بیمارتر از قبل در بستر بیماری افتادم.
بدون معراج چطور همه میتوانستند زندگی کنند مثل قبل؟… بدون معراج چطور خورشید طلوع میکرد؟… غم و دردی که داشتم قابل وصف نبود و گویا دنیا برایم به پایان رسیده بود.
ماه ها گذشت و نه معراج برگشت نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم.
چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم.
(بقیه ش فردا. شاید بعد از این هر روز یه پارت کوتاه بزارم)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام مهرناز جون گفتی عصر پارت میدی اما الان شبه🤕🥺
گفتی روزی یه پارت میزاری نزاشتی ک امروز
کو پارت نوزده؟ آخه چرا نزاشتی هنوز؟ میگم فکر نمیکنی وقتش شده به قولت عمل کنی؟
کو پارتع بعدش؟!
……
متقاضی پارت۱۹😂😊
عالی بود رمانات فوق العادن موفق باشی😍رمانات جز بهترینایی بود ک خوندم💖
پارت نوزده رو چه ساعتی میدی؟ و اینکه هر روز یک پارت بدی به نظرم بهتره
عالی بود نویسنده جون ❤️
و ممنون که با این که وقت نمی کنی میخوای از این به بعد هر روز پارت بزاری ❤️💯🙂
یچیزی دیگه(ببخشید درسته که تلخ و خیلی ناراحتکننده هست اما ) این پرویزخان چقدر ملموس و واقعی،حقیقی (حالامن کشوره خودمون مثال میزنم و یسری کشورهای دیگه مثل ترکیه وشاید کره که بیشتر ازروی یسری فیلمهاشون میشه حدس زد ) در واقعیت،حقیقت کدوم خانواده خرپول سرشناس اشرافزاده ای رو سراغ دارید خوشش بیاد(فارغ•جدا از پسر•دختر* بودن) بچش فرزندش با بچه فرزند ۱ خانواده فقیر وصلت بکنه 🤔 (نمیگم همه) اما بیشتر جامعه قشر مرفه ببخشید خودخواه مغرور از خودمتشکر خودشیفته خودپسند و••••••• هستن•• یک سریالی{(ایرانی] که تا همین چند وقت پیش پخش میشود اما ناقص رهاشود به نام جزیره ( که یکی از بازیگران اصلیش خواننده همون از گروه ماکان بود• امیرمقاره ) پسره خانواده پولدار مرفه بیدرد همون به قولی شاید•••• آ•ق•ا•ز•ا•د•ه عاشق یک دختر به ظاهر معمولی شوده بود خانواده و دوروبریهای پسره محترمانه تهدیدش کردن اگر از دختره دست نکشه معلوم نیست چه بلایی سره دختره بیاد ••••••••••••••
عاااااالییی بووود.بی صبرانه منتظر فردام
راستی نازی یه سوال،کاور رمان عوض نمیشه؟
عا راستی یه سوال؟!
حدودا مشخص نیست چن پارته کلا این رمان؟!
خیلی عالی میشه که قراره هر روز بزاری
ما به همون اندک کمشم هر روز راضی هستیم🥺😂♥️
ممنون بابت قلم قیشنگت🐾💋
سلام مهرناز جونم
حال دلت خوبه سلامتی☺️❤️
مثل همیشه عالی بود دستت طلا عزیزم 😍❤️
ممنونم🌹حس میکنم معتاد شدم!
سلام سلاممممم😍
وایییییییی عالی بودددد😢😢😢😢😢ولی غمگین😭به معنی واقعی میتونم بگم شتتتتتت😢😢😢
ولی آخخخ جون هر روز پارتتتتتت😘💃💃💃💃
اخ جوت هر روز پارت داریم مرسی مهرناز جون (ببخشید من ایموجی نمیزارم با لبتابم )
وای وای مهرناز عالی 💖😗…..قربون اون انگشتات که تند تند مینویسه
خیلی کم بود مهرنازییییی از دیروز تا الان همین لطفا فردا صبح ادامشو بزار لطفاا مهرناز جونننن♥️♥️♥️♥️♥️
مثل همیشه عالی ♥️♥️♥️
عالی عشقم
مثل همیشه زیبا بود 👌👌❤❤به امید دیدار دوباره ی مارال و معراج 😂💔