رمان خلسه پارت ۱۸ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۱۸

 

بعد از رفتن معراج، هر شب بدون استثنا خوابش را دیدم… آنقدر پر از او بودم و هر ساعتم با فکر و دلتنگی اش میگذشت که ضمیر ناخودآگاهم نیز مملو از معراج شده بود و تا چشم بر هم مینهادم می آمد!
خوابهایی که سیزده سال طول کشیدند و اجازه ندادند معراج را فراموش کنم!… دو سه سال که گذشت خوابها هم کمتر شد ولی هرگز بطور کامل قطع نشد و حتی مواقعی که به او فکر نمیکردم هم بعضی شبها خوابش را میدیدم.
آخرین خاطره ای که با او داشتم آن بوسه ی اتفاقی بود و بارها در خوابهایم تکرار شد و من در آغوش معراجم آرام گرفتم…
اولین ها همیشه در یاد میمانند… مانند میخی کوبیده میشوند به دیوار مغز… معراج اولین عشق من بود. همان اولین عشقی که معروف است به فراموش ناپذیری… اولین هیجانم با او… اولین بوسه ام از او… اولین درد و غمم او…
هر چند من هرگز بین دوستانم کسی را مانند خودم ندیدم که آنهمه سال در بند و یاد عشق اولش مانده باشد. ولی عشق معراج با خون و جان من عجین شده بود و فکر میکردم شاید هیچ دختری در طول تاریخ تا آن حد پسری را دوست نداشته است…
مادرم هر کاری کرد تا شاید من به روحیه ی قبلی ام بازگردم و از آن افسردگی شدید رها شوم. لباسهای رنگارنگ و خریدهایی که برای من ذره ای جذابیت نداشت و آرزو میکردم کاش جمعشان کند و برود و من تنها بمانم با درد و خیال معراجم…
هر روز دوستانم را به خانه میاورد تا شاید لبخندی روی لب من بنشیند… زهرا آمد و گریه کرد به حالم… با هم گریستیم و گفتم پدرم عکسها و شماره ی معراج را پاک کرده و هیچ رد و نشانی از او برایم نمانده. زهرا با شوق گوشی اش را درآورد و نشانم داد
_من چنتا عکسشو از روز تولدش دارم مارال

مانند مرده ای که به کالبدش روح دمیده شود جان گرفتم، گوشی را از دست زهرا قاپ زدم و روی تخت نیم خیز شدم و نشستم.
عکس هایی از ما در روز تولد معراج بود… من چسبیده به او کنارش ایستاده بودم و به دوربین لبخند میزدیم… و آنروز من چقدر خوشبخت بودم!
عکسهای معراج را بوسیدم و به چشمهایم کشیدم… گوشی زهرا را بغل کردم و از ته دل زار زدم.
با دیدن عکسهایش دلتنگی ام چند برابر شده بود و از فکر هرگز دوباره ندیدنش حسی مانند مرگ به سراغم می آمد.
زهرا با گریه بغلم کرد و دست به موهایم کشید
_الهی فدات بشم مارال… برمیگرده، زنگ میزنه بهت، بالاخره یه جوری میبینیش دوباره

_بابام شماره مو عوض کرده، معراج هم که ممکن نیست دیگه بیاد اینجا… شماره ی شیوا و مبینا رو هم مثل معراج حفظ نبودم، میترسم دیگه نبینمش زهرا
_منم هیچ شماره ای رو حفظ نمیکنم و اصلا به ذهنم نرسیده که اگه یه روزی گوشیم گم بشه چیکار باید بکنم
_فکرشم نمیکردم که یه روز معراج از اینجا بره… اصلا به این احتمال فکر هم نکرده بودم

پدر و مادرم در مورد معراج و بیمار شدن من بخاطر او حرفی نمیزدند و به رویم نمی آوردند ولی خانجان پا به پای من برای معراج و فریده خانم بیقراری میکرد و با پدرم سرسنگین شده بود.
از اینکه آنروز خانه نبود تا مانع رفتنشان شود غصه میخورد و به پدرم غر میزد که ممکن نیست معراج به ماشین دست زده باشد و عزت نفس آن پسر خیلی بیشتر از این حرفهاست.
خانجان اکثرا کنارم بود و با هم شعر خان‌ننه که معراج برایش میخواند را میخواندیم و من وقتی به آن قسمت “چقدر این گمشده ها سخت هستند” میرسیدم در اشکهایم غرق میشدم…
خانجان به زور مرا از اتاقم بیرون کشید و به باغ برد. باغی که در هر گوشه و هر نقطه اش با معراج خاطره داشتم و اینک بدون او تبدیل به مخروبه و آوار شده بود در نظرم…
روی تاب نشستیم و سر بر شانه ی خانجان گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
سرم را نوازش کرد و با مهربانی همیشگی اش گفت
_آغلاما جیرانیم… (گریه نکن آهوی قشنگ من) چطور خشک نمیشه این اشکات با اینهمه گریه؟

خانجان قول داده بود دنبال معراج خواهد گشت و از چند نفر هم در محل پرس و جو کرده بود که از محل جدید مش حسن خبر دادند یا نه. ولی آنگونه که آنها با ناراحتی و ناگهانی از باغ رفتند بعید بود به کسی آدرس جدیدشان را داده باشند.
_اگه دیگه نبینیمش چی خانجان؟
_میبینیم مارالم… تو خوب و سرپا شو همه ی کوچه های تبریزو میگردیم دنبال مهراچ

من از شوق یافتن معراج و خانواده ی مش حسن سرپا شدم و خانجان به قولش عمل کرد و همراه و پا به پای من تمام آدرس ها و جاهایی که میشناختیم و ممکن بود معراج آنجا باشد را گشتیم ولی نبود و من خسته تر و بیمارتر از قبل در بستر بیماری افتادم.
بدون معراج چطور همه میتوانستند زندگی کنند مثل قبل؟… بدون معراج چطور خورشید طلوع میکرد؟… غم و دردی که داشتم قابل وصف نبود و گویا دنیا برایم به پایان رسیده بود.

ماه ها گذشت و نه معراج برگشت نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم.
چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم.

 

(بقیه ش رو نخونید نمیدونم چرا تکراری بارگذاری شد. فردا هم پارت داریم بعد از این شاید هر روز یه پارت کوتاه بزارم)

 

 

۵۶پارت

بعد از رفتن معراج، هر شب بدون استثنا خوابش را دیدم… آنقدر پر از او بودم و هر ساعتم با فکر و دلتنگی اش میگذشت که ضمیر ناخودآگاهم نیز مملو از معراج شده بود و تا چشم بر هم مینهادم می آمد!
خوابهایی که سیزده سال طول کشیدند و اجازه ندادند معراج را فراموش کنم!… دو سه سال که گذشت خوابها هم کمتر شد ولی هرگز بطور کامل قطع نشد و حتی مواقعی که به او فکر نمیکردم هم بعضی شبها خوابش را میدیدم.
آخرین خاطره ای که با او داشتم آن بوسه ی اتفاقی بود و بارها در خوابهایم تکرار شد و من در آغوش معراجم آرام گرفتم…
اولین ها همیشه در یاد میمانند… مانند میخی کوبیده میشوند به دیوار مغز… معراج اولین عشق من بود. همان اولین عشقی که معروف است به فراموش ناپذیری… اولین هیجانم با او… اولین بوسه ام از او… اولین درد و غمم او…
هر چند من هرگز بین دوستانم کسی را مانند خودم ندیدم که آنهمه سال در بند و یاد عشق اولش مانده باشد. ولی عشق معراج با خون و جان من عجین شده بود و فکر میکردم شاید هیچ دختری در طول تاریخ تا آن حد پسری را دوست نداشته است…
مادرم هر کاری کرد تا شاید من به روحیه ی قبلی ام بازگردم و از آن افسردگی شدید رها شوم. لباسهای رنگارنگ و خریدهایی که برای من ذره ای جذابیت نداشت و آرزو میکردم کاش جمعشان کند و برود و من تنها بمانم با درد و خیال معراجم…
هر روز دوستانم را به خانه میاورد تا شاید لبخندی روی لب من بنشیند… زهرا آمد و گریه کرد به حالم… با هم گریستیم و گفتم پدرم عکسها و شماره ی معراج را پاک کرده و هیچ رد و نشانی از او برایم نمانده. زهرا با شوق گوشی اش را درآورد و نشانم داد
_من چنتا عکسشو از روز تولدش دارم مارال

مانند مرده ای که به کالبدش روح دمیده شود جان گرفتم، گوشی را از دست زهرا قاپ زدم و روی تخت نیم خیز شدم و نشستم.
عکس هایی از ما در روز تولد معراج بود… من چسبیده به او کنارش ایستاده بودم و به دوربین لبخند میزدیم… و آنروز من چقدر خوشبخت بودم!
عکسهای معراج را بوسیدم و به چشمهایم کشیدم… گوشی زهرا را بغل کردم و از ته دل زار زدم.
با دیدن عکسهایش دلتنگی ام چند برابر شده بود و از فکر هرگز دوباره ندیدنش حسی مانند مرگ به سراغم می آمد.
زهرا با گریه بغلم کرد و دست به موهایم کشید
_الهی فدات بشم مارال… برمیگرده، زنگ میزنه بهت، بالاخره یه جوری میبینیش دوباره

_بابام شماره مو عوض کرده، معراج هم که ممکن نیست دیگه بیاد اینجا… شماره ی شیوا و مبینا رو هم مثل معراج حفظ نبودم، میترسم دیگه نبینمش زهرا
_منم هیچ شماره ای رو حفظ نمیکنم و اصلا به ذهنم نرسیده که اگه یه روزی گوشیم گم بشه چیکار باید بکنم
_فکرشم نمیکردم که یه روز معراج از اینجا بره… اصلا به این احتمال فکر هم نکرده بودم

پدر و مادرم در مورد معراج و بیمار شدن من بخاطر او حرفی نمیزدند و به رویم نمی آوردند ولی خانجان پا به پای من برای معراج و فریده خانم بیقراری میکرد و با پدرم سرسنگین شده بود.
از اینکه آنروز خانه نبود تا مانع رفتنشان شود غصه میخورد و به پدرم غر میزد که ممکن نیست معراج به ماشین دست زده باشد و عزت نفس آن پسر خیلی بیشتر از این حرفهاست.
خانجان اکثرا کنارم بود و با هم شعر خان‌ننه که معراج برایش میخواند را میخواندیم و من وقتی به آن قسمت “چقدر این گمشده ها سخت هستند” میرسیدم در اشکهایم غرق میشدم…
خانجان به زور مرا از اتاقم بیرون کشید و به باغ برد. باغی که در هر گوشه و هر نقطه اش با معراج خاطره داشتم و اینک بدون او تبدیل به مخروبه و آوار شده بود در نظرم…
روی تاب نشستیم و سر بر شانه ی خانجان گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
سرم را نوازش کرد و با مهربانی همیشگی اش گفت
_آغلاما جیرانیم… (گریه نکن آهوی قشنگ من) چطور خشک نمیشه این اشکات با اینهمه گریه؟

خانجان قول داده بود دنبال معراج خواهد گشت و از چند نفر هم در محل پرس و جو کرده بود که از محل جدید مش حسن خبر دادند یا نه. ولی آنگونه که آنها با ناراحتی و ناگهانی از باغ رفتند بعید بود به کسی آدرس جدیدشان را داده باشند.
_اگه دیگه نبینیمش چی خانجان؟
_میبینیم مارالم… تو خوب و سرپا شو همه ی کوچه های تبریزو میگردیم دنبال مهراچ

من از شوق یافتن معراج و خانواده ی مش حسن سرپا شدم و خانجان به قولش عمل کرد و همراه و پا به پای من تمام آدرس ها و جاهایی که میشناختیم و ممکن بود معراج آنجا باشد را گشتیم ولی نبود و من خسته تر و بیمارتر از قبل در بستر بیماری افتادم.
بدون معراج چطور همه میتوانستند زندگی کنند مثل قبل؟… بدون معراج چطور خورشید طلوع میکرد؟… غم و دردی که داشتم قابل وصف نبود و گویا دنیا برایم به پایان رسیده بود.

ماه ها گذشت و نه معراج برگشت نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم.
چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم.

 

 

 

 

 

 

(بقیه ش فردا. شاید بعد از این هر روز یه پارت کوتاه بزارم)

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
2 سال قبل

سلام مهرناز جون گفتی عصر پارت میدی اما الان شبه🤕🥺

..
..
2 سال قبل

گفتی روزی یه پارت میزاری نزاشتی ک امروز

H
H
2 سال قبل

کو پارت نوزده؟ آخه چرا نزاشتی هنوز؟ میگم فکر نمیکنی وقتش شده به قولت عمل کنی؟

..
..
2 سال قبل
پاسخ به  H

کو پارتع بعدش؟!

از مریم به حدیث همتیان
از مریم به حدیث همتیان
2 سال قبل

……

هدیه
هدیه
2 سال قبل

متقاضی پارت۱۹😂😊

Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالی بود رمانات فوق العادن موفق باشی😍رمانات جز بهترینایی بود ک خوندم💖

🌹
🌹
2 سال قبل

پارت نوزده رو چه ساعتی میدی؟ و اینکه هر روز یک پارت بدی به نظرم بهتره

Asal
Asal
2 سال قبل

عالی بود نویسنده جون ❤️
و ممنون که با این که وقت نمی کنی میخوای از این به بعد هر روز پارت بزاری ❤️💯🙂

نیوشاss
نیوشاss
2 سال قبل

یچیزی دیگه(ببخشید درسته که تلخ و خیلی ناراحتکننده هست اما ) این پرویزخان چقدر ملموس و واقعی،حقیقی (حالامن کشوره خودمون مثال میزنم و یسری کشورهای دیگه مثل ترکیه وشاید کره که بیشتر ازروی یسری فیلمهاشون میشه حدس زد ) در واقعیت،حقیقت کدوم خانواده خرپول سرشناس اشرافزاده ای رو سراغ دارید خوشش بیاد(فارغ•جدا از پسر•دختر* بودن) بچش فرزندش با بچه فرزند ۱ خانواده فقیر وصلت بکنه 🤔 (نمیگم همه) اما بیشتر جامعه قشر مرفه ببخشید خودخواه مغرور از خودمتشکر خودشیفته خودپسند و••••••• هستن•• یک سریالی{(ایرانی] که تا همین چند وقت پیش پخش میشود اما ناقص رهاشود به نام جزیره ( که یکی از بازیگران اصلیش خواننده همون از گروه ماکان بود• امیرمقاره ) پسره خانواده پولدار مرفه بیدرد همون به قولی شاید•••• آ•ق•ا•ز•ا•د•ه عاشق یک دختر به ظاهر معمولی شوده بود خانواده و دوروبریهای پسره محترمانه تهدیدش کردن اگر از دختره دست نکشه معلوم نیست چه بلایی سره دختره بیاد ••••••••••••••

Zahraa
Zahraa
2 سال قبل

عاااااالییی بووود.بی صبرانه منتظر فردام

delll
delll
2 سال قبل

راستی نازی یه سوال،کاور رمان عوض نمیشه؟

Zari
Zari
2 سال قبل
پاسخ به  delll

عا راستی یه سوال؟!
حدودا مشخص نیست چن پارته کلا این رمان؟!

Popk
Popk
2 سال قبل

خیلی عالی میشه که قراره هر روز بزاری
ما به همون اندک کمشم هر روز راضی هستیم🥺😂♥️
ممنون بابت قلم قیشنگت🐾💋

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم
حال دلت خوبه سلامتی☺️❤️
مثل همیشه عالی بود دستت طلا عزیزم 😍❤️

سارا
سارا
2 سال قبل

ممنونم🌹حس میکنم معتاد شدم!

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام سلاممممم😍
وایییییییی عالی بودددد😢😢😢😢😢ولی غمگین😭به معنی واقعی میتونم بگم شتتتتتت😢😢😢
ولی آخخخ جون هر روز پارتتتتتت😘💃💃💃💃

alagol
alagol
2 سال قبل

اخ جوت هر روز پارت داریم مرسی مهرناز جون (ببخشید من ایموجی نمیزارم با لبتابم )

delll
delll
2 سال قبل

وای وای مهرناز عالی 💖😗…..قربون اون انگشتات که تند تند مینویسه

...
...
2 سال قبل

خیلی کم بود مهرنازییییی از دیروز تا الان همین لطفا فردا صبح ادامشو بزار لطفاا مهرناز جونننن♥️♥️♥️♥️♥️

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  ...

مثل همیشه عالی ♥️♥️♥️

ROZA
ROZA
2 سال قبل

عالی عشقم

یلدا
یلدا
2 سال قبل

مثل همیشه زیبا بود 👌👌❤❤به امید دیدار دوباره ی مارال و معراج 😂💔

دسته‌ها
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x