ماه ها گذشت و نه معراج برگشت، نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم.
چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم.
یک سال گذشت و خاطرات معراج در اثر مرور در ذهنم مانند کتابی شده بودند که بارها و بارها خوانده شده و فرسوده گشته. پدرم مدتی بعد از رفتن خانواده ی مش حسن باغبان و نگهبان جدیدی آورده بود و در خانه ی مش حسن ساکن شده بودند.
بعد از رفتن معراج هرگز نتوانستم به آن سمت باغ بروم… نتوانستم سمت انباری ته باغ بروم… نتوانستم بالای درخت پناهگاهم بروم… میخواستم به همان شکلی که با معراج در آن جاها بودم برایم باقی بمانند. نمیخواستم تنها دارایی ام، خاطراتم دست خورده شوند.
دو سال گذشت و من کم کم به زندگی بدون معراج عادت کرده بودم… هنوز هم در کوچه و خیابان نگاهم دنبال معراج میگشت و امیدم را برای دیدنش از دست نداده بودم. ولی دیگر مثل قبل عذاب نمیکشیدم. دلتنگی و حسرت معراج مانند زخمی در قلبم بود که محکوم به خوب نشدن بود، ولی خونریزی و دردش در حال قطع شدن بود.
برخلاف دوستان همسن و سالم که در ۱۷ سالگی پر از انرژی و درگیر مسائل پسران و رل و رابطه بودند، من مانند راهبه ای بدور از این مسائل بودم. بعد از معراج دیگر هیچ پسری نظرم را جلب نمیکرد. چند نفر بطور جدی پیگیر بودند و مدام سر راهم سبز میشدند و حتی توسط دوستانم پیغام و پسغام میفرستادند تا پیشنهاد دوستیشان را قبول کنم. ولی مگر میشد کسی جایگزین معراج شود؟!
الناز مدام سرزنش و نصیحتم میکرد که معراج دیگر رفت و تمام شد و میبینی که دو سال گذشته و هیچ خبری از او نشده، اگر دوستت داشت برمیگشت… حرف هایش مثل پتک بر سرم کوبیده میشد و من از تلخیِ حقیقت آشفته حال میشدم.
_تو داری خودتو زنده بگور میکنی مارال… عاشق بودی، دو سال منتظرش موندی، اوکی… ولی نیومد، الان دیگه وقتشه بزاریش کنار و از قبری که دو ساله توش خوابیدی دربیای
_دارم زندگی میکنم الناز، داری غلو میکنی
_این زندگیه؟… خودتو تو آینه نگاه کردی؟ رنگت زرد شده از بس غصه خوردی بدبخت. زیر چشات عین معتادا گود افتاده از بسکه عر زدی برای اون نامرد… چشمات و قلبتو به روی بقیه ی پسرا بستی و مثل خواهر فلورانس داری ریاضت میکشی… نه این زندگی نیست
_من خوبم همینطوری، نیازی به جنس مذکر تو زندگیم ندارم
_تو گوه میخوری نداری، مگه دست توعه؟… میخوای تا آخر عمرت بشینی به معراجی که دیگه نیست فکر کنی؟
_مگه خدای نکرده زبونم لال مرده که میگی نیست؟
_خاک بر سرت… هنوز امید داری
_شاید برگرده الناز… شاید پیداش کنم
_اگه برگشتنی بود تا الان برگشته بود… اون دوستت نداشت مارال! اینو بفهم
حقایق تلخی که الناز پی در پی به صورتم میکوبید… حق داشت! معراج اگر کوچکترین حسی به من داشت برمیگشت یا رد و نشانی از خودش بجا میگذاشت.
ولی احتمال دیگری هم بود که مرا آزار میداد… شاید معراج هم منتظر تماس من بود! شاید نمیدانست که شماره اش را حفظ نبودم و گوشی ام از دستم رفته.
این افکار دو سال بود که مغزم را میخورد و به جایی نمیرسیدم.
_تو باید با یکی آشنا بشی… راهش فقط اینه. تا وقتی پسر دیگه ای نیومده تو زندگیت طبیعتا نمیتونی معراج رو فراموش کنی
الناز آنقدر گفت و گفت و حتی زهرا را هم با خودش موافق کرد که بالاخره راضی شدم با پوریا که مدتی بود الناز را برای جلب رضایت من ذله کرده بود آشنا شوم. از طرفی خودم هم دیگر راضی شده بودم تا ببینم واقعا میشود معراج را فراموش کنم یا نه.
زجری که آنهمه مدت از دلتنگی معراج کشیده بودم از پا درم آورده بود و میخواستم راههایی را برای فراموش کردنش پیدا کنم.
ولی آشنایی و صحبت تلفنی و دیدارهای کافی شاپی با پوریا هیچ تاثیری روی حسم به معراج نداشت و هر چه سعی کردم نتوانستم حرف ها و نگاه های عاشق پوریا را تحمل کنم.
هیچ پسری نمیتوانست با جذابیت و شخصیت خاص معراج برابری کند و در نتیجه هیچ کس نتوانست جذبم کند.
پوریا از لحاظ قیافه و تیپ و پول از همه ی پسرهای دور و بر سرتر بود و الناز وقتی دید حتی یک درصد هم توجهم جلب نشده و دلبسته اش نشده ام ناامید شد و دست از سرم برداشت.
سه سال از رفتن معراج میگذشت که مادرم در اثر سکته ی قلبی فوت کرد و از دستمان رفت!
منی که بعد از معراج و بیماری روحی و افسردگی شدیدم به زور خودم را جمع و جور کرده بودم با مرگ مادرم مثل آوار فرو ریختم.
فوت مادرم ضربه ی مهلکی بود که من و پدرم و خانجان را باهم از پا درآورد و شیرازه ی زندگیمان با رفتن مادرم از هم پاشید.
من و خانجان در چنان وضع بدی بودیم که قدرت سرپا شدن نداشتیم و زمانی که پدرم با پریشانی مقابلمان نشست و گفت میخواهد باغ را بفروشد و برای همیشه به تهران برویم فقط نگاهش کردیم و واکنشی نداشتیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بیست نیومد
خیلی خیلی قشنگ مینویسی عزیززم.الان رمان گرگ هارو تموم کردم واقعا قشنگ بودن.موفق باشی همیشه.بی صبرانه منتظرم ببینم خلسه چی میشه اخرش
پارت بعدی ساعت چند میاد
عالی بود
سلام سلام😍خوفی سلومتی همه چی رو به راه😍🤗
وای وای واییییییییی خدا چه صبری این مارال داره ها😢😢چرا آخههههه نه چرااااا همش اتفاق بد 😭😭
ولی مثل همیشه عالی تنکسسس😍😘
راستی یه چیز دیگه الان تو چه سالی هستن ۷۰یا۸۰یا۹۰🤔
مهرناز وقتی گفتی دخترای ۱۷ ساله دنبال رل و رابطن احساس راهبه بودن بهم دست داد که با وجود ۲۰ سال سن حتی با پسرا تو دانشگاهم برخورد نداشتم اخه دانشگاه فرهنگیان میرم پسر نداره😂😂😂
ولی خب اینکه این بدبخت به اصطلاح سینگل بوده اینقدر عجیب بوده؟😐😂
ای بابا نا امید شدم از خودم که😂😂😂
مرسی عزیزدلم پارت عالی بود😍
من یه چند تا پارت نبودم چون اصلا نیومده بودم سایت تازه کرونام بهتر شده انگار پارتا شده یک روز در میون نه؟ چه عالی🥳🥳
واقعا قشنگه
خسته نباشی مهرناز
از پارت ۱ تک به تک خوندم و منتظر پارت بعد بودم
بقیه رمانا اصلا خوندنشون به نظرم وقت تلف کردنه
ولی رمان های تو خیلی قشنگ و جالبه
چرا نرفت سراغ درخت🤕
سلام خوبی عزيزم
واقعا نمیدونم در رابطه با این پارت چجوری حسم رو بگم 😑😔
واقعا سخته که اتفاق بد پشت اتفاق بد 😓 من میگم کاش همه اتفاقای بد یهو اتفاق می افتاد و تموم میشد 😑😩😅
دستت طلا مثل همیشه عالی بود ☺️❤️
عالیییی بود
من بیصبرانه منتظرم که ببینم این سفر مارال به تبریز تهش به چی خطم میشه 🤔🤔
چ غمگین مرسی قشنگ بود
مرسییی خیلی قشنگ بود ♥️