پدرم نتوانست باغ و عمارت را بدون مادرم تحمل کند و از خانجان اجازه خواست تا باغ را بفروشد. خانجان در حالی نبود که به باغ و عمارتی که سالها در آن زندگی کرده بود اهمیت دهد و با گریه میگفت دختر یکی یکدانه ام از دستم رفت، خانه و باغ دیگر چه ارزشی دارد.
ولی پدرم تاکید کرد که شرطم برای فروش این خواهد بود که خریدار باغ را به همین شکل نگه دارد و برای خراب کردن و آپارتمان سازی نخواهم فروخت.
به خانه ی جدید در تهران نقل مکان کردیم ولی من و خانجان توجه و علاقه ای به خانه و شهر جدید نداشتیم و گویا فقط به خاطر هم زنده بودیم و هر یک مواظب آن دیگری بود تا مبادا او هم از دست برود.
بعد از مادرم فقط بخاطر حال بد خانجان به زور کمرم را صاف کردم و سعی کردم از آن پیله ی افسردگی و بیماری طور خارج شوم چون خانجان در وضعیت روحی و جسمی خیلی بدی بسر میبرد و بعد از فوت مادرم دو بار در آی.سی.یو بستری شد، باید مواظبش میبودم چون خانجان و پدرم تنها دارایی من بودند. هر چند با کاری که پدرم در حق معراج کرده بود بشدت از او دلخور و دلشکسته بودم، ولی پدرم بود و بقدری دوستم داشت که میدانستم اگر لازم باشد جانش را هم برای من میدهد.
۱۸ ساله بودم و سر و کله ی خواستگارهای سمج پیدا شده بود. پدرم اعتقاد داشت که دختر باید زود ازدواج کند و موقعیت های خوب را از دست ندهد.
از اینکه به هر چیزی به چشم تجارت و منفعت و ضرر نگاه میکرد عمیقا برایش متاسف میشدم و تنها کاری که از دستم برمیامد مقاومت در مقابل اصرارش به ازدواجم بود.
درس و دانشگاه را بهانه کردم تا دست از سرم بردارد و بدون اینکه روحیه و حوصله ی درس خواندن داشته باشم در کنکور شرکت کردم و زبان انگلیسی تهران قبول شدم. بهترین مفر و راه نجات برایم دانشگاه بود و سفت و سخت مقابل پدرم ایستادم. ولی ۲۱ ساله و سال سوم دانشگاه بودم که خانواده ی مهندس محبی برای خواستگاری به تهران آمدند و پدرم به هر طریقی که میتوانست اصرار کرد و مجبورم کرد تا به محسن جواب مثبت دهم. بعد از شش سال دیگر امیدی به برگشتن یا زنگ زدن معراج نداشتم. چون دیگر نه شماره ای و نه خانه ای باقی مانده بود که معراج بداند و برای دیدن من برگردد. امیدن دیدنش را با گذشت سالیان به کل از دست داده بودم ولی هنوز هم چشمم همه جا دنبالش میگشت. خانجان میگفت آدم اگر چیزی را گم کند همیشه چشم و دلش دنبال آن گمشده میماند حتی اگر بهتر از آن را هم به دست بیاورد.
فکر و عشق معراج بطرز عجیبی از مغز و قلبم پاک نمیشد و خواب هایی هم که گاه به گاه میدیدم مزید بر علت میشد و نمیگذاشت فراموشش کنم.
روزی که پدرم گفت خانواده ی محبی بخاطر خواستگاری از من به تهران آمده اند، شب خواب معراج را دیدم. زیر درخت من ایستاده بود، چشمان زیبایش دلم را میبرد و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد. با دیدنش اسمش را فریاد زدم و به سویش پرواز کردم… ولی لحظه ای که خواستم در آغوشش فرو روم محو شد و از زنگ صدای خودم که اسم معراج را زمزمه میکردم بیدار شدم.
من هنوز در بند و اسیر معراج بودم و پدرم میخواست با پسری که هیچ حسی به او نداشتم ازدواج کنم.
هر چقدر خانجان غر زد و با پدرم حرف زد قانع نشد و گفت اگر با پسر محبی ازدواج نکنم دیگر دختری به اسم من نخواهد داشت و به اندازه ی کافی با افسردگی و گوشه گیری هایم سالها از زندگی عقب مانده ام و دیگر اجازه نخواهد داد!
با قلبی عاری از هر گونه احساس کنار محسن نشستم و صیغه ی محرمیت بینمان خوانده شد. بزرگترها قرار گذاشته بودند مدتی با همان محرمیت نامزد باشیم و بیشتر همدیگر را بشناسیم و بعد از شش ماه مراسم عقد و عروسی را باهم برگزار کنیم.
محسن خوشقیافه و خوش لباس بود و زمانی که با هم بیرون میرفتیم نگاه تمام دخترها و زنها رویش میخکوب میشد. ماشین مدل بالا و بسیار گرانقیمتی داشت که با تیپ و غرور خاصش هماهنگ بود و وقتی از مقابل مردمی میگذشت که با دقت و حسرت نگاهش میکردند حس میکردم احساس خدایی میکند.
ولی من فقط یک جرعه معراج میخواستم… همان معراج ساده ی خودم را با جین کهنه اش…
بعد از آمدن محسن به زندگی ام خوابهای معراج بیشتر شده بودند و هفته ای یک بار حتما به خواب میدیدمش. خودم را سرزنش میکردم که نباید به معراج و آن روزهای نوجوانی و بچگی فکر کنم و باید فکر و احساسم را معطوف پسری که محرمم بود و بعد از چند ماه قرار بود شوهر همیشگی ام شود کنم.
ولی خوابهای بیرحم عاصی بودند و از من فرمان نمیگرفتند… گویی میخواستند نگذارند من معراج را فراموش کنم… اولین باری که محسن خواست به آرامی لبهایم را ببوسد قلبم پر از حس بدی شد و لبهایم را به هم فشردم… لبهایی که با لبهای معراج مهر شده بود و حس کردم دارم به او خیانت میکنم… ولی با نگاه متعجب محسن به خودم آمدم و به یاد آوردم که سالهاست معراجی وجود ندارد و فقط خیال است… آنکه واقعی بود و مرا میخواست محسن بود و اجازه دادم مرا ببوسد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
لطفا پارت بعد زودتر بزارید
نی ام به هجر تو تنها ، دو همنشین دارم !
دل شکسته یکی ، جان بی قرار یکی
#حزین لاهیجی
وای مهری عاشقتم خیلی خوبه هر روز پارت میدی مررررسی❤❤❤❤💋💋💋
خیلی داره قشنگ پیش میره جیگرم آتیش میگیره با مارال😔😔😔
سلام مهرناز جونم😍
خیلی خیلی عالی عزیزم
دستت درد نکنه
مشتاق خوندن ادامه رمان قشنگت😘❤
واقعا رمان داره خوب پیش میره موفق باشید انشاالله همین جوری ادامه بدید پارت ها هم بیشتر باشند لطفاً
میگم پس آخر با محسن ازدواج کرد؟
سلام عزیزم حال دلت خوبه😇♥️
وااای چه جایی تموم شد 😢چقد بده که بجای مارال داره براش تصمیم گیری میکنه😑😩
مثل همیشه معرکه بود دستت طلا عزیزم 😍❤️✨
مهرناز جان ما میدونیم شماهم زندگی و کار خودت رو داری اما اگه میتونی طولانی تر پارت بذار و اگه نمیتونی همون ۳ روز یه بار پارت بذار چون اونموقع پارت ها خیلی طولانی تر بودش و درضمن خداقوت
پارت ها خیلییی کوتاهن😞😞😞
تو رو خدا با محسن ازدواج نکنه 🥺🥺
از هم جدا بشم
بره معراج پیدا کنه من معراج و میخواااام 😭😭😭❤️❤️❤️
خب اگر بخواهد طولانی باشه باید سه روز صبر میکردیم به نظر من اینجوری بهتره
مهرناز جون خیلی ممنونننن♥️♥️♥️♥️
میشه لطفا فردا طولانی تر کنی یکم بیشتر خواهشااااا🙏🙏🙏😢😢😢
اخ اینقد بدم میاد از خونواده هایی که برا زندگی ادم تصمیم میگیرن ، اخه مگه نو میخوای با اون زندگی کنی که هی میگی اگه با اون ازدواج کنی خوشبخت میشی 😒چرا خانواده ها موقع تصمیم گیری واسه زندگی خودمونم دست و پامونو میبندن که بازم فقط به حرف زور اونا گوش کنیم ، اههه
مهرناز جان اگه تونستی از زبان معراج هم بنویس که بدونیم بعد رفتن از باغ چجوری شد ، ممنون 😊🤗🤗
مهرناز جونم میشه امشب بازم پارت داشته باشیم خیلی جای حساسی تموم کردی بمیرم برای دل مارال
اره خیلی خوب میشه اگه امشبم باز پارت بذاری.. جای حساسی تموم شد..
خیلی قشنگ مینویسی دمت گرم..