پنج ماه از نامزدی با محسن گذشته بود که تصمیم گرفتم برای اولین بار برای زندگی ام کاری کنم. هرگز به معراج نگفتم که دوستش داشتم… مقابل اصرار پدرم برای ازدواج ایستادگی نکردم… ولی دیگر وقتش بود که برای زندگی خودم کاری بکنم. من با محسن نمیتوانستم و با او خوش نبودم.
هر کاری با معراج لذتبخش بود و حتی از پخش آش و نذری هم با او خوشحال و سرمست بودم. ولی با محسن، حتی قشنگترین اتفاقات هم برایم دلچسب نبود.
نمیدانستم دلیلش تفاوت هایمان بود یا بقول زهرا عدم عشق در رابطه مان.
هرگز نفهمیدم که محسن عاشق من بود یا او هم بنا به اجبار پدرش به این وصلت تن داده بود. رفتار و شخصیتش طوری بود که هیچ حسی از خود بروز نمیداد. نمیشد فهمید این آدم خوشحال است یا نه، راضی است یا نیست. اکثرا خنثی و خسته کننده بود و شباهت های زیادی با پدرم داشت. مثل او همه چیز را با جنبه ی مادی اش میسنجید و من از این بیزار بودم.
با پدرم حرف زدم و گفتم که حس خوبی کنار محسن ندارم و میدانم که بعد از ازدواج با او خوشبخت نخواهم شد. ولی پدرم با عصبانیتی که تا آنروز نظیرش را ندیده بودم فریاد زد و گفت خیلی لوسم کرده و در زندگی بی پولی و مشکلات ندیده ام و قدر رفاه پدرم و محسن را نمیدانم و بهانه گیری میکنم!
با قضاوت ناعادلانه ی پدرم شکستم و باز هم در انزوای خویش غرق شدم.
منتظر روز عقد و عروسی بودیم و پدر و مادر و خواهر محسن و پدر من با اشتیاق در حال آمادگی برای مراسم بودند که اتفاقی افتاد و خدا مرا از آن زندگی اجباری رها کرد.
دو هفته ای به مراسم مانده بود که محسن را در یک پارتی که شامل هر گونه خلاف و کثافتی میشد گرفتند و از قضا زمانی به پدرش زنگ زده بود که همراه پدر من بوده اند. پدرم تعریف کرد که با مهندس محبی به پاسگاه رفته اند و از دیدن محسنی که در حال طبیعی نبوده، و از شنیدن وضعیت بد مهمانی از سربازان، شوکه شده. دو زنی که در پارتی همراه محسن در یک اتاق بوده اند بیشتر متعجبش کرده ولی آقای محبی گویا به این چیزها عادت داشته که به پسرش گفته چرا پول ندادی به مامورها و گذاشتی پایمان به کلانتری باز شود! محسن هم بدون توجه به پدرم گفته که او را در تهران نمیشناسند و پادشاهیش در تبریز روال است. پدرم با سرزنش گفته دو هفته مانده به عقد و عروسی و تو چطور چنین خیانتی به دخترم کرده ای، ولی او با پوزخند نگاهش کرده و گفته
_شما دیگه این حرفارو نزنین پرویز خان، شما که خودتون بهتر میدونین زن برای خونه ست و تاج سره، مردی که پول داره بیرون از خونه با تفریحات هیجان انگیز باید حال پولشو ببره
پدرم شاید برای اولین بار کسی بدتر از خودش را در سوءاستفاده از پول و ثروت دیده بود، ولی این اتفاق هر چه که بود باعث آزادی من شد. متاسف بودم برای طرز فکر محسن و امثال او و خدا را شکر کردم که قبل از عقد ذات واقعی محسن را به پدرم نشان داد و با رضایت پدرم نامزدی به هم خورد.
پسر محبی بین خواستگارهایم محبوبترین کیس پدرم بود و از سالها پیش برای جلب توجهشان هر کاری میکرد، بعد از این اتفاق بقدری ناراحت و از من شرمنده شد که دیگر پاپیچم نشد برای ازدواج و فکر کرد با خیانت محسن و به هم خوردن ازدواج ضربه ی بزرگی به من خورده و همیشه خودش را بابت وارد کردن محسن به زندگی من ملامت کرد.
نمیدانست که من از خدایم بود عروسی به هم بخورد و لباس عروسی را که مادر محسن برایم خریده بود با لذت و در حالیکه با دمم گردو میشکستم به دختر هاجر خانم آشپز جدیدمان دادم که قرار بود چند ماه بعد عروسی کند.
درس و دانشگاهم را با خیال راحت ادامه دادم و به پایان رساندم و تصمیم گرفتم هرگز صرفا بخاطر ازدواج کردن ازدواج نکنم… فقط بخاطر عشق… آن هم اگر بعد از معراج دوباره اتفاق می افتاد… که میدانستم بعید است!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلااااام
خوبی خوشی عزیزم
واااای معرکههه بوود😍❤️
ایقد خوشحالم که با محسن ازدواج نکرد 🤩🤩😆😅
اصلا باورت نمیشه خیلی رو اعصابم بود که نکنه با این یارو مست و خراب ازدواج کنه😅
و ی چیزی اینکه چقد با پول میشه راحت آدما رو خرید و چقدر تو این دوره همه ی آدما همه چیزو تو پول میبینن حتی خوشبختی و عشق رو و واقعا متاسفم 😑😔
خوب شد که با محسن ازدواج نکرد چون اینطوری من از مارال متنفر میشدم که با وجود محسن بازم رفته بود دنبال معراج و زندگی اون رو هم خراب میکرد
مثل همیشه عالی بود🤩
ممنون از قلم عالی و بینظیرتون🌹
عالیییی بود مهارناز جون ❤❤خیلی خوشحال شدم با محسن ازدواج نکرد 😁😁
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
توی این همه سال ک دارم رمان میخونم کمتر رمانی رو دیدم ک صرفا جذابیت طرف شخصیت بی نظیر اون بوده درسته شخصیت های رمان شما عالی هستند و این موضوع قطعا برگرفته از سطح بالای شخصیت ومطالعه بی حدتونه ولی به نظرم با این قلم زیبا میشه رمان بعدیتون رمان متفاوتی باشه ک زیبای چهره وجود نداشته باشه هر نویسنده ای چنین جسارتی نداره ک بتونه بدون زیبایی چهره مانور بده قطعا شما با قلم قویتون از پس این کار برمیاید 🙂
من حس میکنم ابهام با این توصیفاتی که کرده منظورش این نبوده که این دو شخصیت خیلی زیبا هستن من فکر میکنم چون مارال عاشق معراج هست در نظرش اون خیلی زیبا هست و همینطور بالعکس
مثل همیشه رمانتون عالیه ، واقعا قلم عالی دارین ، همینجوری ادامه بدین و ما رو خوشحال کنین ❤❤❤
وا مگه بعد از این که بزرگتر شد بینش درست نشد ؟ آخه نوشته بود که بینش معمولی شد ها
نه نه اشتباه متوجه نشید من میگم با یه شخصیتی ک به طور واضح زیبایی نداره بنویسید ..ولی مارال با این توصیفات زیاست