با نزدیک شدن به ورودی تبریز و دیدن چراغهای روشن شهر از دور، حواسش از گذشته به شهر زادگاهش معطوف شد.
اگر میتوانست به گذشته بازگردد هرگز پیشنهاد پدرش را برای فروش باغ و رفتن به تهران قبول نمیکرد. تبریز شهر آرامگاه مادرش، و عاشقی هایش برای معراج بود. ولی آنروزها بعد از فوت مادرش در وضعیت بدی به سر میبرد و نتوانسته بود با پدرش مخالفت کند.
نگاهی به جاده ی مقابلش کرد… آخر این اتوبان به وادی رحمت ختم میشد، آرامگاه مادرش… صبح اولین جایی که میرفت آنجا بود. و بعد به دیدن باغ و خانه شان از دور… هر بار که به تبریز می آمد به محله سابقشان میرفت و از بیرون باغ و عمارت را نگاه میکرد. صاحب جدیدش همانطور که به پرویز خان گفته بود باغ را به همان شکل حفظ کرده بود و تغییری ایجاد نکرده بود. صبح برای رفع دلتنگی به آن دو مکان عزیز سر میزد.
با نمایان شدن بنای بزرگ هتل پارس در مسیر ورودی شاهگلی، فرمان را به سمت خروجی چرخاند. به مقصد رسیده بود و با خستگی ماشین را به واله ی هتل تحویل داد و سمت پذیرش روانه شد.
هر بار که به تبریز می آمد در آن هتل اقامت کرده و از رفتن به خانه ی فامیل ها اجتناب میکرد.
به هوای معراج آمده بود و میخواست تنها باشد و در شهر عشق با خیال گمشده اش خاطره بازی کند.
از پنجره بیرون را نگاه کرد… کل شهر را میتوانست ببیند. یعنی معراج در یکی از آن خانه ها بود؟… یا همان موقع از تبریز رفته بودند؟
آهی کشید و نام معراج را با تمام دلتنگی اش زیر لب زمزمه کرد.
_معراج… خودتو به من نشون بده… دلم لک زده برای دیدنت… حتی راضی ام زن و بچه داشته باشی ولی فقط یه بار هم که شده ببینمت
غرق خیال معراج بود که گوشی اش زنگ خورد… نام افرا روی صفحه لبخند بر لبش نشاند. این دختر همیشه با انرژی و شلوغ بازی هایش او را میخنداند و سرحال میکرد.
تماس را جواب داد و صدای پر از نشاط افرا در گوشش پیچید.
_ماری کجایی؟
_اول سلام بده بعد سین جیم کن
_سین سلامت جیم جمالت، حالا بپر در خونتون میام دنبالت
از لحن همیشگی افرا خنده اش گرفت. از همسر و همنشین آهیر انتظاری جز این نمیشد داشت. زن و شوهر مرزهای ادبیات فارسی را با واژه هایشان جابجا میکردند.
آهیر امانی استاد گیتارش بود که بعد از رفتن به تهران در آموزشگاه موسیقی با او آشنا شده بود و بعد بطور خصوصی در خانه اش آموزش دیده بود. در این رفت و آمدها با افرا همسر آهیر آشنا شده بود و چند سالی میشد که رابطه شان از دوستی معمولی فراتر رفته بود.
(افرا و آهیر شخصیت های رمان در پناه آهیر)
_تهران نیستم افرا
_رفتی صفاسیتی پدرسوخته؟ مجردی کدوم گوری پاشدی رفتی؟
_تبریزم… برای کار اومدم
افرا از شنیدن کلمه ی تبریز جریان را فهمید و کمی از شدت لحنش کاست. مفهوم تبریز را برای مارال میدانست. چند سال پیش داستان معراج را با جزئیاتش از مارال درآورده بود و کل اینترنت را زیر و رو کرده بود تا شاید معراج را پیدا کند. ولی هیچ پیج و اکانتی به آن اسم وجود نداشت.
به مارال گفته بود این معراج دیگر چه گرازی است که در این زمانه نه اینستاگرامی نه توئیتری هیچ کوفت مجازی ندارد. مارال خندیده بود ولی افرا به احتمال دیگری نیز فکر کرده و نگران شده بود. احتمال دیگر این بود که شاید معراج در قید حیات نبود و به همین دلیل هیچ رد و نشانی از او در دنیای مجازی نبود. این احتمال را به مارال نگفته بود ولی دعا کرده بود که چنین چیزی نباشد و این دختر روزی دوباره عشق بزرگش را ببیند.
_پس به هوای یار رفتی
از اینکه افرا هم مثل خانجان دلیل رفتنش را فهمیده بود آهی کشید و گفت
_دو روزه بازم خیالش زده به سرم… اومدم تبریز که یکم هواشو نفس بکشم
افرا به روزهای عاشقی و حسرتی که از دوری آهیر میکشید فکر کرد و دلش برای مارالی که سیزده سال در حسرت معراج سر کرده بود گرفت.
_چی بگم مارال… میخوام بگم دعا میکنم پیداش کنی، ولی دروغ چرا امید ندارم بعد از سیزده سال به هم بر بخورین
سعی کرد سنگینی غمی را که روی قلبش نشست با نفس عمیقی سبک کند… این درد و حسرت چرا تمام نمیشد؟!
_بیخیال… آهیرت چطوره؟ سلام برسون بهش
میدانست افرا همیشه از شنیدت “آهیرت” ذوق مرگ میشود و نیشش باز میشود.
_آهیرم خوبه صب کن بگم سلام میرسونی
و صدایش را بلند کرد و رو به آهیر گفت
_عشق جان مارال سلام میرسونه بهت… رفته تبریز
آهیر در حالیکه مشغول کوک گیتارش بود بلند گفت
_بگو معراجتو پیدا کن برش دار بیار بریم دختربازی
_خفه شو
آهیر آن سمت گوشی بلند خندید و مارال هم به صدای خنده ی او و لحن عصبانی افرا خنده اش گرفت.
_ماری آخیر میگه معراجتو پیدا کن بیار بریم گوه خوری
سری به کلکل همیشگی آن دو تکان داد و با خنده گفت
_بگو از معراج فقط خیالشو دارم، اونم پایه ی دختربازی با تو نیست، با اصغر برو
_اصغر به هفت جد و آبادش خندیده با شوهر من بره الواطی، قطع کن توام خائن
جدی جدی تماس را قطع کرد و آخرین صدایی که مارال از پشت خط شنید صدای خنده ی بدجنس آهیر و صدای افرا بود که گویا به سمت آهیر خیز برداشت و گفت میکشمت!
از عشقی که بین آن دو بود همیشه لذت میبرد و آرزو میکرد کاش میشد او هم با معراج آن زندگی را تجربه میکرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فوق العاده👌👌👌😘😘😘❤❤❤
سلام ابهام جان . واقعا رمانت عالیه .
یه حسی بهم میگه کسی که باغشون توی تبریز رو خریده معراجه درسته؟
واااای راست میگیااااا
اونوقت اگر اینطور باشه چقدر قیافه پرویز خان دیدنی میشههههه🤣🤣🤣🤣
تنها قسمت رمانت که خیلی قشنگ و دوسش داشتم زمانی بود که بچه بودن و انفاقت بینشون خیلی هیجانی و زیبا بود
نمیدونم چرا احساس میکنم اگه مارال معراج رو پیدا کنه غرورش خورد میشه یه حسی بهم میگه معراج با یکی دیگه اس
سلام مهرناز جون امیدوارم که هرجا هستی حالت خوب خوب باشه
خیلیییی عالی مینویسی و من همش منتظر اینم ک ببینم چی میشه
من از اول رمان خلسه با شما اشنا شدم و رماناتون رو نخوندم ولی تا اسمشون و متوجه شدم رفتم برای خوندنشون که خیلی عالی بودن
ازت خواهش میکنم بعد از این رمان یه رمان انتقامی عاشقانه هم بنویس که مثلا یه دختریه که بنا بر هر دلیلی الان میخواد از یه سری آدما انتقام بگیره و از دختری شاد به دختری سنگ تبدیل شده
من واقعا از اینجور رماما خوشم میاد ازت خواهش میکنم که یه رمان این شکلیم بنویسسسسس چونکه تاحالا همچین رمانی ندیدم هیچ جا که خوب باشه ولی مطمئنم اگر تو بنویسی واقعا عالی از آب در میادددد
و چیز دیگه اینه که ممنون که همیشه همه ی کامنت رو میخونی و جواب میدی 😘😘😍😍😍
مرسییی 😍😍😘
الان که دیگه اخیر و افرا اومدن اگر خبر مرگ مهراچ ها بیاد اصلا برام مهم نیست 😂😂
سلام عزیزم مثل همیشه عالییییییی👌💋
سلام ببخشید از نویسنده که داخل رمانش دارم یه سوال میکنم من یه رمان نصفه نوشتم خواستم بدونم کامل کردم چجوری تو سایت رمان دونی باید بزارم یا باید به سازنده سایت فرستاد با …. راستش این رمان خیلی وقت نصفش نوشتم اما بخاطر سال یازدهم هستم نتونستم کامل کنم اسم رمان هم دوراهی عشق
وایییییی واییی سلامممممم 😘😘😘😘خوفی خوشی مهرناز جونی😍
واییییییی خداااا دوباره این دوتا جونور(آهیر و افرا) به طور ما خورد😂😂😂خدا بسازه😄
مثل همیشه عالی بود پرفکتوووو 😘🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
این مهراچ ننه مرده رو کی میخوای بیاری اخیر اومد ولی این مهراچ دماغ گنده هنوز نیومده چرا؟
خو حداقل یک کاری کن این مارال معراج ننه مرده رو ببینه ولی قشنگ بود
سلام مهرناز جون
خوبی عزيزم😘
آخ جون افرا و آهیر دلم براشون تنگ شده بود😍
معراج کجاست چرا نمیاد دل مارال آروم بگیره یکم 😑😢
مثل همیشه عالی بود دستت طلا عزیزم قلمت فوق العاده زیباست😍❤️✨
مرسی مهرناز اونجایی خوشمان امد که اع شخصیت اهیر و افرا هم استفاده کردی هییی
نویسنده جون سلام
دمت گرم بلاخره از فاز گذشته دراومد. ♥️
واقعا عالی مینویسی عاشق قلمت شدم ❤️💯
چند پارت دیگه مونده؟ خیلی دیگه طول میکشه رمان تموم شه؟
پ معراج کی میاد مهرنازیی..
خیلی طول کشید.. ☹️
وای دمت گرم مهرناز جون
قلمتو خیلی دوست دارم مرسییی
اایی جان انگار یک جورایی داری رمان در پناه اهیر رو در این رمان ادامه میدی خیلی قشنگ بود مخصوصا که حال و هوای طنز افرا و اهیر رو هم توی رمانت اوردی
چه خوب که آهیر و افرا هم اومدن وسط 😍 ایشالله دیگه داریم به معراج نزدیک میشیم دیگه چی بشه تو هتل همو ببینن مهرنازی داریم نزدیک میشیم به اومدن معراج؟؟
وایییییی مهرناز جون چقد خوب شد افرا و آهیر اومدن، دلم براشون تنگ شده بود به سرم زده بود دوباره برم درپناه آهیر رو بخون، فوق العاده است
خیلیی خوب شد بخصوص با اومدن اخیر و افرا..
فقط معراجو زودتر بیار دیگه خیاییطول مشید بیشتر از این طول بکشه خیته کننده میشه
سلاااام سلااام مهرنازی😍
چه قشنگ، دلمون برا افرا و آخیر تنگ شده بود😍 خعلی باحال بود، چسبید، دمت گرم😅
پر قدرت به پیش بری💪🍫❤
چه خوب اهیر و افرا رو هم اوردی…
قلمت پایدار بانو…
اع اتنا تو اون اتی تو رمان وان نیسی!!!
اره گلم ولی من چرا نمیشناسمت؟