ظهر بود و آفتاب با سخاوت تمام به شهر میتابید که مارال مقابل خانه ی سابقشان ماشین را پارک کرد و عینک آفتابی اش را از چشم برداشت. چشمانش از بیخوابی شب گذشته متورم بود و سردرد داشت. اوایل شب خواب معراج را دیده بود و بقدری واقعی و ملموس بود که از خواب پریده و دیگر نتوانسته بود بخوابد.
معراج خالی روی گردنش درست پشت گوشش داشت و مارال همیشه دزدکی نگاهش میکرد. حتی آن خال را هم دوست داشت، هر چیزی که متعلق و مربوط به معراج بود برایش دوست داشتنی و عزیز بود.
خواب مردی را دید که پشتش به او بود و با چند نفر غریبه مشغول صحبت بود. صورتش را نمیدید ولی حس کشش عجیبی به آن مرد داشت. کمی نزدیکتر رفت و متوجه خال روی گردنش شد… آن خال!… معراج بود!.. سریع سمت او قدم برداشت و با شوق نامش را صدا زد. ولی صدایی از حنجره اش درنیامد. گویی صدا نداشت و از اینکه نمیتوانست صدایش را به گوش معراج برساند در خواب حس خفگی کرد. دستش را دراز کرد و روی شانه ی مرد گذاشت. مرد برگشت و… معراج بود!… به هم خیره شدند، ولی نگاه معراج غریبه بود. گویی مارال را نشناخته بود. حس بدی که از آن سردی و غریبگی نگاه معراج به مارال دست داد باعث بغضش شد و هنوز نتوانسته بود حرفی به او بزند که از خواب بیدار شد. با کلافگی روی تخت نشست، دهانش خشک شده بود، شیشه ی کوچک آب را از روی پاتختی برداشت و سر کشید… این خواب ها… چطور بعد از سیزده سال هنوز خواب معراج را میدید و احساساتش زیر و رو میشد.
یعنی ممکن بود معراج او را فراموش کرده باشد و حتی اگر ببیند هم نشناسد؟… خوابش مثل کابوس بود.
دوباره دراز کشید و به این فکر کرد که حتی به همین هم راضی است که معراج او را نشناسد ولی ببیندش و اینهمه حسرت و بیخبری به پایان برسد.
صبح زود به قبرستان رفته بود و سر مزار مادرش ساعتها مانده بود. مقصد بعدی اش باغ بود و با دلتنگی به آن سمت رانده بود.
نگاه پر از حسرتی به در ورودی و دیوارهای باغ کرد و از ماشین پیاده شد.
دو سال بود که به تبریز نیامده بود و عطر آشنای آن حوالی را به ریه هایش کشید.
عطر و بوی خانه بود… بوی کودکی هایش، مادرش، روزهای خوشش، و مارال تخس و شری که پر از زندگی بود. و عطر و بوی معراج… تبریز و خصوصا این حوالی پر بود از بوی معراج و خاطره هایش… نفس های عمیقی کشید و چشمهایش را با لذت بست.
چقدر زیاد دلتنگ بود… دور تا دور باغ را مثل زائری عاشق طواف کرد. ولی مثل هر باری که به تبریز آمده بود باز هم نتوانست در بزند و از صاحبخانه ی جدید خواهش کند که اجازه دهد نگاهی به باغ بیندازد.
از پشت دیوارهای بلند رفع دلتنگی کرد و نگاهی به خانه ی زهرا کرد.
زهرا دیگر در خانه ی پدری زندگی نمیکرد و سه سالی میشد که ازدواج کرده بود. خیلی وقت بود که از زهرا خبر نداشت. دوری راه و شرایط زهرا که بعد از ازدواج دیگر مثل سابق نمیتوانست وقت زیادی برای مارال و دوستان زمان مجردی اختصاص دهد باعث این بیخبری شده بود.
باید به او زنگ میزد و قراری میگذاشتند برای دیدار.
شماره ی زهرا را گرفت و زهرا وقتی فهمید مارال تبریز است فریادی از شادی کشید و آدرس کافه ای را داد تا یک ساعت بعد آنجا ملاقات کنند.
مقابل کافه ای که زهرا آدرسش را داد ماشین را پارک کرد و پیاده شد. کافه ی کاج بنفش… قبلا این کافه را ندیده بود و از نمای بیرونی اش خیلی خوشش آمد. همیشه از رنگ ها خوشش می آمد و کافه قنادی خودش هزار رنگ بود ولی از مکانهایی که مثل همین کافه صرفا با تنالیته ی طوسی رنگ آمیزی و دکور شده بودند هم خیلی خوشش می آمد. وارد کافه شد، فضای داخلی هم سبک نمای بیرونی را داشت و رنگ طوسی تیره فضا را تاریک و آرامش بخش کرده بود. برخلاف کافه های دیگر که پر از دختران و پسران کم سن و پر سر و صدا بودند این کافه بنظر میرسید مشتریان خاصی داشت و همگی با آرامش صحبت میکردند و در لاک خودشان بودند.
دور و بر را نگاهی کرد و پشت یکی از میزها زهرا را دید که دستش را برایش تکان میداد.
با لبخند به سمت او رفت و همدیگر را در آغوش کشیدند. زهرا بعد از زایمان دخترش چاق شده بود و حالت بامزه و مادرانه ی شیرینی پیدا کرده بود.
مقابل زهرا پشت میز نشست و با دلتنگی از حال همدیگر پرسیدند و اخبار و اتفاقاتی را که در زندگیشان رخ داده بود و خبر نداشتند برای هم تعریف کردند.
کم کم کافه شلوغ میشد و پنج شش نفر دختر و پسر که از حرفهایشان معلوم بود همکار هستند میز کناری مارال و زهرا را اشغال کردند و چند دختر دیگر هم پشت میز بقلی نشستند و یکی از دخترها از مارال اجازه گرفت و صندلی خالی را از پشت میزشان برای خودش برداشت و با شیرین زبانی و پر انرژی تشکر کرد.
_یادش بخیر مارال توام قدیما مثل این دختره سرزنده و زبل بودی
مارال نگاهی به دختری که نزدیکش نشسته و مشغول صحبت با دوستانش بود کرد و گفت
_آره… مارال قبل از م
_چه خوب یادت مونده، الناز میگفت مارال قبل از م مارال بعد از م، منظورش از م معراج بود ولی به خواهرش گفت منظورم از م میلاد مسیحه… چقدر خندیدیم اونروز… هعییی کاش اونوقتا بود… اونوقتا که معراج نرفته بود… تو زنده بودی… من خونه ی بابام بودم
زهرا با شوهرش خوشبخت نبود و فقط بخاطر دختر کوچکش زندگی مشترکش را ادامه میداد. مارال از حرف زهرا آهی کشید و گفت
_هنوزم اذیتت میکنه؟
_سر هر چیزی اذیتم میکنه… ولی بدتر از همه موضوع بابامه که بعد از مامانم تنها مونده و ناصر نمیزاره برم بهش برسم. میگه وظیفه ی داداشته بعنوان پسر به بابات برسه تو بچه داری مجبوری بچهت رو تر و خشک کنی
_مگه میشه بخاطر بچه به پدر کم توجهی کرد؟ چقدر بی منطقه شوهرت، بچه جایگاه خودشو داره پدر هم جایگاه خودشو، تو باید بطور نرمال به هر دوشون برسی چون وظیفته
_آره ولی اینو بیا به اون حالی کن… نمیدونی چقدر تحت فشارم مارال… خیلی دنیای بدیه، پدر و مادرها با چه زحمتی بچه هاشونو بزرگ میکنن، بعد که یکیشون میمیره و اون یکی تنها میشه، بچه ها میرن پی زندگی خودشون و یادشون میره که این پدر یا مادر چه جوری بزرگشون کرده و الان وقتشه که زحمتاشو جبران کنن
_دنیا بد نیست، آدماش بدن
_همیشه بخاطر تو و زندگیت غصه میخورم که چشمت دنبال معراج موند و نتونستی با کس دیگه ای ازدواج کنی و سر و سامون بگیری، ولی وقتی ناصر ذله م میکنه میگم خوشبحال مارال که آقا بالاسر نداره و اختیارش دست خودشه
_چمیدونم… تجرد و تاهل هر کدوم خوبیا و بدیایی دارن… اگه نیمه ی گمشده ی خودتو پیدا کنی ازدواج خیلیم خوبه ولی اگه با فرد اشتباهی ازدواج کنی جهنم رو تو همین دنیا میبینی
_دقیقا… راستی مارال بنظرت معراج ازدواج کرده؟… الان باید سی و چند سالش باشه
_سی و دو سالشه الان… فکر کنم ازدواج کرده باشه چون الهه خانم مادری نبود که بزاره پسرش تا این سن مجرد بمونه
زهرا نگاهی به چشمان پر از حسرت مارال کرد و دلش پر از درد شد.
_محسن هم که خدا لعنتش کنه آدم نبود کلا
_شایدم با دختری شبیه خودش خوشبخت میشد، ولی مرد ایده آل من نبود. من فقط آدمی میخواستم که واقعا مرد باشه… تولید مثل و سکس و زورگویی رو هر نری میتونه انجام بده، ولی مردونگی و کوه بودن برای یه زن کار هر کسی نیست… محسن کلا حامی و پشت نبود برای یه زن
_ولی معراج حامی بود… یادته چقدر هوای تو رو داشت و چند بار حمایتت کرده بود؟
_معراج همه چیز بود… مرد بود، کوه بود، بهشتی بود که من گمش کردم و بین جهنم و برزخ سرگردون شدم
زهرا با ناراحتی دستش را روی دست مارال گذاشت و حرفی برای دلداری اش پیدا نکرد… بعد از سیزده سال هیچ کس دیگر امیدی برای پیدا شدن معراج نداشت.
مارال
ترحم و دلسوزی ای که در چشمان زهرا موج میزد باعث شد دل خودم هم برای خودم بسوزد. یعنی دیدن معراج تا این غیرممکن بود؟ زهرا و افرا و شاید حتی خانجان دیگر امیدی به پیدا شدن معراج نداشتند ولی قلب سرسخت من چرا امیدش را از دست نمیداد و معراج را رها نمیکرد؟!
فنجان قهوه ام را برداشتم و سعی کردم با خوردن محتویاتش چیزی که در گلویم سنگینی میکرد را هم فرو دهم. موزیک لایت بی کلام زیبایی در فضای کافه پخش میشد و حواسم به آن بود که سر و صدای دختر و پسرهای میز بقلی بلند شد و همه به سمت در ورودی کافه نگاه کردند و از آمدن کسی که وارد شد ابراز خوشحالی کردند. یکی از دخترها با شوق گفت
_کاپتان اومد، باورم نمیشه هیچوقت دعوتمونو قبول نمیکرد
پشتم به ورودی کافه بود و توجهی به شخصی که آمد نکردم ولی بعد از چند ثانیه با شنیدن صدایش که به خوشامدگویی دختر و پسرها پاسخ میداد در جایم میخکوب شدم!
صدای مردانهی بم و خاصی که هرگز فراموشم نشده بود!… صدایی که با شنیدنش قلبم خودش را به قفسه ی سینه ام کوبید و هیجان شدیدی وجودم را گرفت.
با بقیه در مورد اینکه کار دارد و باید زودتر برود حرف میزد. صدایش داشت قلبم را از حرکت می انداخت… صدایی که اگر هزار سال هم میگذشت با یک کلمه میشناختمش… یعنی ممکن بود؟!
کمی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم… مرد تازه واردی که دوره اش کرده بودند پشتش به من بود. آنقدر نزدیکم بود که بوی خوش ادکلن گرانقیمتش مشامم را پر کرد.
با یکی از پسرها دست داد و من خال روی گردنش را دیدم!
خون در رگهایم یخ بست!… گویا زمان متوقف شد. تعبیر خواب دیشبم بود؟… معراج من بود این مردی که با دو قدم فاصله از من ایستاده بود؟!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
معراج حامی بود؟😁
چرا پارت جدیدو نمیزاری ☹️🤧🤕
سلام در انتظار و هیجان رمان 😆💞
خیلی مشتاقم پارت بعدی رو بخونم !😘
قلمت پایدار بانو❤💗👏
سلام کی پارت بعدی میفرستید ؟؟؟؟؟؟؟
لطفا زودتر بفرستی
پارت جدید کی میادد؟؟
سلام کی پارت بعدی میفرستید ؟؟؟؟؟؟؟
لطفا زودتر بفرستی
سلام مهرنازی 😍
تو رمان در پناه آهیر ،چندتا رمان معرفی کردی من میخوام رمان زیتون رو بخونم ولی پارت یک رو نمیاره چجوری پیداش کنم؟؟🤔🤔🤔
میشه از زبون معراجم حرف زده شه؟!🥺♥️
پشمامممممممم، معراج بود😱😱جیییغ
چرا پارت جدید رو نمیذاری:((((((
پارتا ساعت چن اپلود میشن؟!
اوم هوف مرسی قشنگ شد مهرناز
زیبا می نویسی وقدرت تخیلت بالاست
رمانای زیادی خوندم ولی خیلی ازواقعیت دور بودن اما این رمان فرق داشت و یه جورای مثل واقعیت و ادم مشتاق تر میکنه برای خوندن ادامه رمان و اینکه هر روز پارت میزاری و این خواننده رو بیشتر مشتاق میکنه 😻
عایییییییی خدااااا معراجههههههه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
مارال سکته کرد؟ واقعا معراج اومد؟ مارال میره پیش معراج ؟ معراج مارال رو یادش میاد؟ معراج مال رو دوست داره؟ معراج اصلا دوست دختر ، نامزد یا زن نداره؟
شیوا ازدواج کرد؟ شیوا به معراج اعتراف کرد؟ مبینا ازدواج کرد؟ مامان مبینا زنده هست؟ دایی معراج شغلش چی شده بود؟ دایی معراج زن داییش و مادرش زنده هستن اصلا؟ معراج کسی رو دوست داره؟ این گروه اصلا چه ربطی به معراج داره؟ مارال چرا نتونست این همه سال معراج رو پیدا کنه با وجود اینکه کوچه به کوچه تبریز رو گشت؟ معراج اصلا کجا زندگی میکرد ؟
جریان افرا و اهیر چیشد؟ افرا و اهیر بچه ندارن ؟
اوووف چقدر سوال پرسیدی ماشاالله ذهنت درگیره هاا
🤣🤣🤣
یه پارت دیگه فقط تلو خدااااا
بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
یه نفس بگیر
معراج خلبانه، اوناعم احتمالا مهماندار هاشن
در انتظار………………………………………………………………………………
توروخدا دیگه تا ظهر بزار پارت ۲۵ رو لطفففففااااا 🥺🥺🥺🥺
قررررربدهههه ایییی قرررربپدددههههع اخررررر امددد دددد. ارهههههههههههاینههههه
خب اصن مگه داریم نویسنده ایی که قلمش قوی ترع ط باشه؟! 💕😂😌
میگم نگو که مارال جلو میرع و معراج نمیشناسه نزار غرور مارال خوردشه لطفا معراج برع جلو خواهششش😭😍
Yo bebo y bebo y bebo para olvidarte
می نوشم و می نوشم تا شاید فراموشت کنم
Yo duermo y duermo y duermo para no pensar
میخوابم و میخوابم تا بهت فکر نکنم
Maldito mundo
دنیای لعنتی
Vivir para pagar por el pecado de amarte
زندگیم همش با پس دادن تاوان عشق تو سپری میشه
Maldita tú
لعنت بهت
Suéltame
از زندگیم برو بیرون
♪♪♪
Te digo que vida no tengo
میخوام بدونی که دیگه زندگی ندارم
Y es por tu culpa
و همش تقصیر توئه
Las noches igual que los días
شب و روزم یه شکلی سپری میشن
De soledad
پر شدن از تنهایی
Oh, Dios mío
آه خدایا
♪♪♪
Ayúdame para matar este amor
کمکم کن از شر این عشق خلاص شم
Que está en mi corazón
عشقی که تو قلبم رخنه کرده
Bendito Dios, sálvame
خدایا امونم بده
♪♪♪
Solo caminando en el camino de este mundo
تنهای تنها دارم تو مسیر زندگی قدم بر میدارم
Y no tengo más fuerza para luchar
و دیگه توانی برام باقی نمونده که بخوام بجنگم
Pensaba que amarte fue el remedio del dolor
فکر می کردم عاشق تو شدن بشه درمان دردم
Pero el dolor se hizo grande más y más
ولی باعث شدی که دردم بیشتر و بیشتر شه
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
دارم برای همیشه ترکت میکنم ، ولی عزیزم فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
که من اونی هستم که بخاطر تو زنده اس
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه ی زندگیم رو تسلیم تو میکنم
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که مرگم فرا برسه
عنوان اثر:لا الگریا (خوشبختی) La Alegria
از یاسمین لوی
…
برای توصیف حس مارال چیزی به جز این به ذهنم نرسید …🔥
وای وای واییییییی عالی بودددددددد سلامممممم😁😘
واییی مهرناز جون من خوابم نمیبره کهههه😣ولی دمت گرم عالی بود😍😍😍😍🤗🤗😍🤗یه سوال مگه به اون کسی که هواپیما رو میرونه😅خلبان نمیگن🤔به اون کسی هم که کشتی میرونه میگن کاپیتان🤔
تو رو خدا معراج مارال و بشناسه تو رو خدا زودتر پارت بزار منتظر ررررم تو خماریش موندم❤❤❤❤❤😂😂😂🥺🥺🥺
اووو یسسسس پس آقا معراجمون موفق شده اونجوری که از ادکلنش گفتی معلومه وضعش توپ شده 🤩😍
اوووووووووویسسسس🤗
اخخخخخخخخخجوووووون معراج
تبپعنساجیسهجایجهیجیجهجهعحطحهطج
هق🥺💋
واییی معراج اومد آخ جون خیلی خوشحال شدم
خداکنه معراج هم مارال ببینه و هم بشناسن
امیدوارم آخرش معراج و مارال به هم برسن
و همچنین امیدوارم معراج ازدواج نکرده باشه هنوز مارال فراموش نکرده باشه و هنوز مارال دوست داشته باشه
سلام خوبی
بلاخره اومدددد🤩😂
چرا اینجااااا تموم شد چرااااا☹️😭
مرسییی مهرنازی بابت قلم عالیت معرکههه بود😍😘❤️✨
میدونم سخته ها اما اگه میشه فردا جای حساسی تمومش نکن که ما بازم بمونیم تو خماری 😢😂😘❤️