۶۸پارت
و فقط نگاهش کردم و با صدایی که احتمالا از آن حجم هیجان و خوشبختی میلرزید گفتم
_باشه… امشب میریم
_خوبه… الان چیکاره ای؟ ناهار خوردی اصلا؟
از اینکه هنوز هم رهایم نمیکرد کم مانده بود از خوشی اوردوز شوم.
_باید برم قهوه رو بگیرم، ناهار هم نخوردم هنوز تو چی؟
_پس پاشو اول بریم بارون آواک قهوه ت رو بگیر بعد ببرمت یه جای مشدی ناهار بخوریم
_عالیه ولی مزاحمت نشم یه وقت؟
از پشت میز بلند شد و گفت
_فعلا که من مزاحم توام و خودمو انداختم بهت، ولی حق اعتراض نداری پاشو بریم
از شیرینی حرفهایش در حال بال درآوردن بودم و دلم میخواست فریاد بزنم که تو مزاحم من نیستی، تو صاحب تمام دقایق و ساعتهای من در سالهایی که بی تو گذشت، و بعد از این هستی.
از کافه خارج شدیم و سمت ماشین من رفتیم. به دیدن ماشینم گفت
_هم سلیقه ی منی، همیشه گفتم ماشین فقط مشکی
و نمیدانست که فقط بخاطر معراج بود که هر ماشینی که خریدم همیشه مشکی بود.
_آره یادمه وقتی بابام ماشین قرمز خریده بود تو گفتی فقط ماشین مشکی دوست داری
دقیق نگاهم کرد و گفت
_عجیبه برام که یادت مونده… فکر میکردم ازم بدت میاد و توجهی به حرفام نمیکنی
چه میگفت این آدم خدایا!… چقدر بیخبر بود از احساسات من به خودش. ولی تقصیری هم نداشت چون من در مخفی کردن حسم همیشه موفق بودم.
در حالیکه سوار ماشین میشدیم گفتم
_چرا فکر میکردی ازت بدم میومده؟… اونهمه محبت هایی که بهت کردم حرومت باشه
دم عمیقی از هوای داخل ماشین گرفت و از اینکه فکر کردم انگار بوی عطرم را که در ماشین پر بود از قصد نفس کشید دلم لرزید.
_کدوم محبت هات دقیقا؟ یدونه شو بگو خداوکیلی
راست میگفت… معراج از هیچیک از محبتهای من به خودش خبر نداشت، نه برگزاری تولدش نه غذا و لباسی که مقابل زیرزمین انباری گذاشتم نه حمایتهایی که در نبودش از او میکردم و نه بقیه ی چیزها…
_گشتی تو ذهنت، نبود نه؟ ولی تا دلت بخواد دشمنی میکردی باهام
خندیدم و نگاهش کردم و استارت زدم…
_توام که کم نمیزاشتی
_من هیچوقت خط نکشیدم رو ماشین بعدش بگم مارال کرده
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_جدی هستی الان؟ من همچین کاری کردم؟
با نگاهی که درش هم خنده بود هم کنجکاوی خیره ام شد و گفت
_نکردی؟
_نه بخدا
از اینکه قسم خوردم کمی متعجب شد و گفت
_شیوا گفته بود تو رو دیده که رو ماشین بابات خط انداختی و بعدا گفتی کار معراجه
با اینکه سالها از آن روزها و اتفاقات میگذشت ولی باز هم ناراحت شدم از اینکه آنقدر ناعادلانه متهم شده بودم و خودم خبر نداشتم.
_نمیدونم چرا شیوا با من سر جنگ داشت و میخواست وجهه ی منو خراب کنه
_من میدونم ولی فکر نمیکردم تا اون حد پیش بره
پس میدانست که شیوا دوستش داشت و بخاطر حسادت به صمیمیت ما با من دشمنی میکرد.
دستش را روی لبه ی در گذاشت و به مقابلش خیره شد… با خودم فکر کردم دیدن این آدم با ژست های جذابش، در حال هدایت هواپیما چقدر میتواند زیبا باشد.
معراج در ماشین من، روی صندلی کنارم نشسته بود و من روی هیچ رفتارم کنترل نداشتم. هنوز هم کمی منگ بودم و باورم نمیشد که معراج را پیدا کرده ام.
در این فکر بودم که آنهمه راه تا تهران را با آن حالم چطور میخواستم با حواس جمع رانندگی کنم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است از خودش بخواهم تا رانندگی کند و من کنارش بنشینم.
_شیوا چیکار میکنه الان؟ ازدواج کرده؟
_آره، دو سالی میشه… تو چرا ازدواج نکردی؟
چقدر حسرت میخوردم که نمیتوانستم جواب سئوالاتش را مطابق با واقعیت و آنچه در قلبم بود بدهم. کاش میشد بگویم بعد از تو هرگز دوباره عاشق نشدم تا بتوانم با میل و رغبت ازدواج کنم.
_چند سال پیش تا مرزش رفتم و برگشتم
_مرزش یعنی کجا؟
_یه نامزدی بدون عقد… ازدواج حساب نمیشد در واقع ولی نزدیک بود عقد کنیم
دقیق نگاهم کرد و چند لحظه چیزی نگفت. کاش میدانستم در مغزش چه میگذرد.
بعد از چند ثانیه گفت
_پس خواستی که ازدواج کنی
_نخواستم… بابام مجبورم کرد
_حتما طرف مایه دار بوده… بابات همیشه مترصد فرصتی بود که تو رو بند کنه به یکی از میلیاردرهای تبریز
راست میگفت، حرفی در دفاع از پدرم نداشتم.
_متاسفانه درست میگی، بابام خوشبختی رو فقط در پول میدید، از آدمای فقیر دور نگهم میداشت
_خب بابات تا حدی هم حق داشته، خوبی و خوشبختی دخترش رو میخواسته، هیچ عشقی با شکم گرسنه دووم نمیاره، با سومین قبض تلفنی که مبلغش زیاد باشه مجنون به لیلی میگه کمتر حرف بزن میبینی که پول ندارم، لیلی هم اون لحظه دیگه به عشق فکر نمیکنه، وقتی میبینه دوستاش و دخترای فامیل هر روز یه طلا و کفش و لباس جدید میپوشن ولی مجنون نمیتونه براش بخره، دیگه فکرش و مغزش فقط هول خوشگلی چشمای مجنون نمیچرخه و بیراهه میره سمت حسرت اون لباسا و طلاها. مجنون هم انقدر غرق مشکلات و خستگی پول درآورن میشه که دیگه مثل سابق رغبتی به زل زدن به لبای زیبای یار نداره
(دوستان مرسی از کامنت هاتون، و پیام های قشنگتون که به تلگرامم فرستادین، واقعا انرژی میگیرم از ری اکت های قشنگتون🙏😍)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من تازه رمان رو میخونم و اینکه این رمان عالیه 💕🖇️
از همه رمان های که میخونم بهتره تو یه شب کل پارت خاش رو خوندم😂🗡️
من اولین باره رمان هاتو میخونم و ازطرق دوستانم بهات آشنا شدم – باید بگم عالییییییی هسسسستتیییییی -حقیقته که بهترین رمانیه ک تا به حال خوندم و ایییییینقدرررررررر به دللممممم نشسسست -واااقعاا خسسسته نباااشییییییییی خدا قوت ❤❤❤❤❤❤❤❤❤💞💞💞💞💌💌💌💌💌💌💌💖💖💖💖💖💖💖💖 عااااالییی داری پیش میری مهرنازجان ممنوووننن از رماان زییبااات
سسسلاااااممم مهرنازجاان—— عااااااااااااااااااااااااالییییییییییییههههههههههههههه
پارت جدید کی میاد؟؟
من از همین الان عیدیمو پیش پیش میگیرم ازت یه پارت دیگه هم بذار🥲
اوم مث همیشه قشنگ مرسی
یه سوال دارم چرااااااا اینقدر خوب می نویسی؟؟
عالیییییی بود
واااییی خدا از حرفای معراج معلومه بچه چه فکرایی پیش خودش نکرده ! دلم براش سوخت
نمی دونم چرا همیشه طرفدار پسرام 😅ولی دلم بیشتر برای معراج میسوزه تا مارال
از بس پسری ایشالله خدا دختر بده بهت
بامنی؟؟😑
اتفاقا من دختر هم دوس دارم ولی تو رمان ها طرفدار پسرام چون درسته هارتان پورتان دارن ولی مثه بچه هان 😅
سلام خوبی عزيزم
واااو چه پارتی 😍😂
مرسی عالی بود دستت طلا ❤️✨
پس عیدیمون کوشش ☹️
میدونم درگیری واقعا ممنونم ازت که انقدر به نظر ما اهمیت میدی و روزی یک پارت مینویسی مرسی 🙏❤️✨
مهرناز جانئیم به نظرم یه کاری کن این دو تا کفتر عاشق (معراج و مارال) با اون دوتا کفتر عاشق(افی و هیرو) با رفقای دیگشون تو کافهی مارال یه جشن دوستانه بگیرن بعد این معراج یکم حسودی بکنه دل ما خنک بشه😃
نشد برای عشقمون برای این دیوانه ات سفر کنی
نشد یک بار به حال من به حال این دیوانه ات نظر کن
نشد بیایی عاقبت نشد برای عاشقت خطر کنی
نشدبه وقت رفتنت مرا هم از نبودن خبر کنی
آرام آرام نشستی در دل من ای اشنا آرام
آرام گذشتی از کنارم نا مهربان
ای وای از این غم بی پایان
امشب امشب با خیالت گفتم و خندانم تورا
امشب امشب مثل هر شب در خیابانم
پس چرا من ماندم و ابر بی باران
اگر تو عاشقی دقایقی بیا بمان اگر شکسته ای
مرا هم از خودت بدان تورا به جان من بمان
نبر ز خاطرت تمام ان گذشته را
اگر دلت شکست فقط به دیدنم بیا
تورا به جان من بیا
ای گل گلدان قلبم رفتنت بی خانه ام کرد
ای غم در سینه مانده دوری ات دیوانه ام کرد
همچون پروانه به دورت گشتم
و بامن نماندی
شمع من بودی و آخر بر دلم آتش نشاندی
آرام آرام نشستی در دل من ای اشنا
آرام آرام گذشتی از کنارم نامهربان
ای وای از این غم بی پایان
امشب امشب با خیالت گفتم و خندانم تورا
امشب امشب مثل هرشب در خیابانم
پس چرا من ماندم و ابر بی باران
آرام آرام نشستی در دلم ای مهربان
آرام آرام گذشتی از کنارم نامهربان
ای وای از این غم بی پاییاانن
رضا ملک زاده
به نظرم یا این آهنگ یا آهنگ جزرو مد از بهنام خدری رو توی رمانت به کار ببر به نظرم جزر و مد به این رمان بیشتر میاد خواهش میکنم اون رو توی رمانت به کار ببر یا دوتاش رو به کار ببر
لللططفففااا آهنگ جزر و مد رو بزارررر من خخخییلللیی دوستش دارم
اصلا برو یک سری به آهنگ های بهنام خدری بزن من همش رو دوست دارم هر کدومش که خودت خواستی رو بزار چون آهنگ هاش خخییللیی قشنگن
رمانت فوق العاده هستش
خسته نباشی مهرنازی❤
ولی خوشم امد از اینکه شیوا ازدواج کرده😂
خواهشا تو ادامه رمان از زبان معراجم باشه بعد یچیزی رخ بده که این اقا معراجمون یکم حسادت کنع 😂🙏🏼
آره معراج حسادت کنه دلمون خنک بشه 🙂😁
عالی بود مهرناز
خسته نباشی
ولی خوشم امد از اینکه شیوا ازدواج کرده😂
عالی بود مهرناز
خسته نباشی 💖
ولی خوشم امد از اینکه شیوا ازدواج کرده😂
خسته نباشی نویسنده جان
ماشاالله به قلمت واقعا آدم از خوندن رمانهای شما لذت میبره
واقعا قلمت تحسین برانگیزه
قلمت مانا
به به خانم ناااز😌🤝🏻
عالی بود!!!
اهنگ دختر خان از ایهام باااب اینجاس✨
از بس پسری ایشالله خدا دختر بده بهت
عالی بود مهرناز جونم چقدر خوبه که اینقدر عشقشون عمیقه😍😍
مهرنازی جون من یجوری معراج حسادت کنه خواهششششششش😂😂اغا مهرناز بدجنس نباش همه رمانات داری برای دختره رقیب میذاری جون من یه بارم پسره رقیب داشته باشه ای بابا بذار یه کم این جذابای رمانتم حرص بخورن خب دخترا چه گناهی کردن ای بابا😂😂 دل میگه کمپین حمایت از دختران رمانای مهرناز بذارم 😐😂
خدایی راست میگه چرا توی رمان هات فقط دختر هات حرص میخورم فقط توی رمان بر دل نشسته این پسرم یکم حرص خورد
تازه یکم دقت کردم فهمید عینک آفتابی که روی چشم های معراج داخل پروفایل جدید استیکر هس واقعی نی .درسته؟!😂
منکه میخوام بقهرم🥺
مهرناز خانم واقعا که نه که شما هم گوش دادی😂اومدی برای تعارف هر رمانی دو سه پارت پسره گذاشتی بعدم هر کدومشون یجوری سرنگون کردی ما نفهمیدیم کی اومدن کی رفتن😐😂😂
بخدا دخترا گناه دارن مهرنازی دلت میاد؟😢
پسرا حقشونه حرص بخورن همینه که هست😌
اااافففرریییننن🥳😌😌
نمیدونم چرا مامانا پسراشونو خیلی دوست دارن اصلا سواله واسم
مهرنازی یه کاری کن معراج هم حرص بخوره حسابی هاااا
چقد عشق مارال به معراج قشنگه ، چی میشد همه عاشقا به معشوقشون میرسیدن، اونوقت تمام دنیا پر از عشق و محبت بود
سلام نویسنده جون
مثل همیشه عالی بود🙂❤️
همین طور پر قدرت ادامه بده.
چند پارت دیگه مونده؟ حدودا کی تموم میشه رمان؟
عالی
خسته نباشی
زیر آب😊😂
زیبا اما ابهام جون کسی که ۱۳ سال صبر کرده باشه برای گفتن حرف دلش یک لحظه هم صبر نمیکنه و اصلا براش مهم نیست طرف مقابل چه واکنشی نشون بده
بله درسته ولی توجه داشته باشید که هر آدمی غرور داره و ترس از دست دادن کسی که دوسش داره و اینکه وقتی یکی رو تازه پیدا کردی سریع بهش بگی ممکنه ترکت کنه پس باید صبر داشت
مهرناز جان ما اعتراف دیر موقع دوست دارن😂😍😉
دوتا طرف باید بمیرن تا یکیشون بگه😂😂
جیگرشون خون میشه
تاپای ازدست دادن هم میرن بعد باهم اعتراف میکنن
یه عاشق هرچقدرم از عشقش دور باشه حتی سیزده سال
وقتی که دوباره همو میبینن نمیتونن به هم ابراز علاقه کنن چون جفتشونم ترس پس زده شدن دارن .