رمان خلسه پارت ۳۰ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۳۰

رمان خلسه:
۷۵پارت

در کمال تعجبم در طول مسیر معراج چشم روی هم نگذاشت و برخلاف آنکه گفته بود تا تهران خواهد خوابید بیدار ماند و از هر دری حرف زدیم. راه تقریبا نصف شده بود که او پشت رل نشست و تا تهران راند.
با لذت به ژست رانندگی اش نگاه میکردم و در عجب بودم که چرا برخلاف انتظارم با سرعت زیاد نمیراند.
_فکر میکردم چون خلبانی باید عاشق سرعت باشی ولی میبینم که بالای سرعت مجاز نمیری
_برای من سرعت تو آسمونه، روی زمین خیلی محتاطم. همیشه به این فکر میکنم که اگه با سرعت برونم هر لحظه ممکنه یه آدمی یا گربه ای سگی رو زیر کنم

با شیفتگی نگاهش کردم. آن وقتها هم رئوف بود و انسانیتش را دوست داشتم. حتی خانجان میگفت تو دختر بدجنسی بودی و تاثیر مهراچ بود که خوب و باوجدان شدی. شاید حق با او بود چون من در سنین نوجوانی از معراج الگوبرداری میکردم و مریدش بودم.
نگاهم به دستش که روی فرمان بود دوخته شد. آن دست آشنا و انگشتهای کشیده اش که موی سیاه نازکی رویش را پوشانده بود، همان دستی که آن روزها همیشه آرزو داشتم لمسش کنم. و الان بیشتر از آن زمانها در حسرت گرفتنش و قفل انگشتانم بین انگشتانش بودم، و هنوز هم غیرممکن بود!
نگاهم را بالاجبار از او گرفتم و به جاده خیره شدم. جاده ای تاریک و خلوت که انتهایش دیده نمیشد…
درست مثل زندگی من و معراج که تاریک و نامشخص بود و نمیدانستم بعد از این در زندگی من نقش و سهمی خواهد داشت یا نه.

تا رسیدن به تهران مخفیانه تماشایش کردم، طوری که انگار میخواستم دلتنگی اینهمه سال را همان شب تلافی کنم و از دیدنش سیر شوم.
حدود ۳ نصف شب بود که به تهران رسیدیم. اصرار کردم اول او به خانه شان برود ولی گفت این موقع شب نمیگذارد تنها رانندگی کنم و مرا به خانه رساند و ماشین را هم نبرد، نگاهی به ساختمان کرد و گفت آدرس را شناخت و برای دیدن خانم جان خواهد آمد و با آژانس رفت.
موقع خداحافظی با دقت نگاهم کرد و گفت
_خیلی خوشحالم که دوباره دیدمت رفیق قدیمی، هر چند که باید بگم دشمن قدیمی، ولی خب گاهی از بدجنسیت کم میکردی

در ظاهر خندیدم به حرفش ولی ته دلم سوخت از اینکه چرا در گذشته آنقدر مخفی کاری کردم که نفهمید چه ارزشی برایم داشت.
روز بعد پرواز داخلی داشت و گفت شب اگر پدرم خانه نباشد میتواند برای دیدن خانجان بیاید. خوشحال و سرمست کلید را در قفل در چرخاندم و وارد خانه شدم. با چه حالی از این در خارج شده بودم و الان با چه شوقی وارد میشدم.
پدرم و خانجان خواب بودند و من به آهستگی به اتاقم خزیدم و تا صبح با مرور دیدار معراج و اتفاقات روز بیدار ماندم.
صبح بعد از رفتن پدرم به اتاق خانجان رفتم، هیجانزده بودم از اینکه میخواستم خبر پیدا کردن معراج را به او بدهم و روی پا بند نبودم. روی تختش نشسته بود و عینکش را پاک میکرد که بغلش کردم و گونه ی نرم و تپلش را محکم بوسیدم.
_هوای تبریز بهت ساخته که از وقتی رسیدی با دمت داری گردو میشکنی ها جیرانیم (غزالم، مارالم)

_خانجان اگه بدونی چی شده، باورت نمیشه
_خیره ایشالا مادر چی شده؟
_از خیر هم بالاتر خانجان، میدونی کیو دیدم تبریز؟

ناگهان چشمانش برقی زد و در حالیکه باور نداشتم درست حدس بزند گفت
_مهراچو دیدی؟

از لرزش چانه اش دل من هم لرزید و گفتم
_آره خانجان، معراجو دیدم… باورت میشه؟

اشکهایش از چشمان پیرش جاری شد و محکم بغلم کرد. خانجان هرگز به طور مستقیم به رویم نیاورده بود که عاشق معراج هستم و به زبان نیاورده بود. ولی رفتارش، همپای من دنبال معراج گشتن هایش، و دلسوزی و دلداری هایش مواقع دلتنگی من، همگی نشانگر علم خانجان به موضوع بود.
_اونوقتا که مریض شده بودی یه شب بالا سرت نیت کردم برات و تفال زدم به حافظ، اومد یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم نخور، بعد از اون همیشه منتظر این روز بودم که بیای و بگی مهراچ برگشت

بغلش کردم آن همراز و همراه سالهایم را و خوشحالی اش را عمیق بوسیدم. دستهای پیرش که دور بدنم پیچیده بود میلرزید و با خودم فکر کردم اگر معراج را ببیند چه میشود.
_آره خانجان بالاخره برگشت، امشبم میاد تو رو ببینه، باورت میشه؟ منکه هنوزم فکر میکنم خوابه
_بیاد مادر بیاد که خیلی دلم تنگ شده واسه بچه‌م… بیشتر از بابک دوستش داشتم و از رفتنش غصه خوردم

حدود ۸ بود که تلفنم زنگ خورد و منی با بیقراری منتظر تماس معراج بودم روی گوشی شیرجه رفتم. با دیدن اسم معراج روی صفحه ی موبایلم بعد از سیزده سال چشمهایم پر از اشک شد.
مقابل خانه بود و زنگ زده بود بپرسد پدرم آمده یا نه. گفتم دیر می آید و آیفون را زدم و در را برایش باز کردم. دل در دلم نبود و گویا صدها پرنده در درونم پر میگرفتند.
در آسانسور باز شد و صورت خندانش را دیدم و بوی عطر مست کننده اش در مشامم پیچید.
دسته گل زیبایی در دستش بود و سلام کرد و از مقابل در کنار رفتم و راه را برای وارد شدنش باز کردم. نگاهش را که زیر چشمی سر تا پایم را اسکن کرد و فکر کرد من ندیدم

۷۶پارت
شکار کردم و از خوشی لبریز شدم. شلوار جین و بلوز مشکی سبک پیراهن مردانه ی نسبتا تنگی پوشیده بودم و موهایم را بالای سرم گوجه ای شل بسته بودم. آرایش ملایمی داشتم و نخواسته بودم مقابلش مثل عروس شب حجله ظاهر شوم. سمت پذیرایی راهنمایی اش کردم و نگاهی به اطراف کرد و گفت
_خانم جان کجاست پس؟
به اشتیاقش برای دیدن خانجان خندیدم و گفتم
_تو اتاقشه نمیدونه اومدی، بشین میگم بیاد
روی مبل نشست و من خانجان را صدا زدم
_خانجان، معراج اومد

دو ثانیه نشده بود که خانجان در چهارچوب در اتاقش دیده شد و با پاهایی که بسختی راه میرفت و با چشمان اشکبار سمت معراج رفت.
_مهراچ… بالاخره اومدی؟

معراج دسته گل را روی میز گذاشت و سمت او پرواز کرد.
خانجان به محرم و نامحرم حساس بود و خیلی رعایت میکرد ولی معراج را آنچنان در آغوش گرفت که کسی نمیگفت ای دو نوه و مادربزرگ خونی نیستند.
با شوق به سر تاپای معراج نگاه کرد و گفت
_دورت بگردم چقدر بزرگ شدی

از حرف خانجان خنده ام گرفت، طوری گفت که انگار معراج ۳۲ سالش نبود و ۱۷ سالش بود. معراج هم خندید و گفت
_بزرگ که چه عرض کنم پیر شدم دیگه خانم جان

دستهایشان از هم جدا شد و خانجان سمت مبل ها هدایتش کرد.
_بشین مادر، شماها تا پیری فرسنگها فاصله دارین

معراج دسته گل را به دست خانجان داد و او هم گلها را بویی کشید و گفت
_چه گلایی به به… مادر بیا بزارشون تو گلدون

گلها را گرفتم و نگاهی به معراج کردم، حواسش به من بود و نگاهمان در هم گره خورد. سریع نگاهش را گرفت و من متعجب بودم از معراجی که آن زمانها سال به سال نگاهم نمیکرد ولی در این دو روز با نگاه های دزدکی اش قلبم را لرزانده بود.

آنروز معراج و خانجان از گذشته ها و از زندگی کنونی و شغل معراج و خانواده ی مش حسن حرف زدند و من از تماشای خوشحالی هر دویشان لذت میبردم. تنها نگرانی ام این بود که خانجان اشاره ای به حال بد من بعد از معراج بکند و استرس داشتم. ولی خانجان فقط به گفتن اینکه بعد از رفتنتان خیلی دلتنگ شدیم اکتفا کرد و من نفس راحتی کشیدم. معراج مدام حواسش به ساعت بود و میدانستم نمیخواهد با پدرم رو در رو شود. بالاخره هم نیم ساعت مانده به زمان آمدن پدرم از خانجان اجازه خواست و بلند شد. خانجان قول گرفت که باز هم به دیدنش بیاید و مبادا باز هم غیب شود. او هم خندید و گفت
_نه دیگه اونوقتا بچه بودیم و سر پر بادی داشتیم. الان دیگه هیچ کس نمیتونه باعث بشه گمتون کنم

مرا نگاه نکرد ولی گرمای حرفش بقدری بود که تمام وجودم از حرارت و اطمینانش آرامش گرفت.

معراج

تازه از فرودگاه به خانه رسیده بودم که یسنا دختر کوچک مبینا دوان دوان به استقبالم آمد و خودش را به آغوشم پرت کرد.
خیلی دوستش داشتم و وقتی بدنیا آمد خواستم اسمش را مارال بگذاریم. مارالی که از دست داده بودمش همیشه در ذهنم بود و اسمش هم برایم عزیز بود. مبینا قبول کرد چون مارال را دوست داشت ولی مادرم اخم کرد و گفت چرا باید اسم دشمنمان را روی بچه مان بگذاریم و حرف آنها را دیگر هرگز نزنم.
مبینا آمد و دستان دخترش را از گردن من باز کرد و کلاهم را از دستم گرفت.
_قربون داداش خوشتیپم بشم که بعد اینهمه سال هنوزم که با لباس خلبانی میبینمش دلم ضعف میره

_زبون نریز دختر بچتو جدا کن ازم برم لباسمو عوض کنم
یسنا را که مثل کوآلا به من چسبیده بود کشید برد و من به آشپزخانه رفتم تا اول مادرم را ببینم و بعد دوش بگیرم.
بعد از اینکه من شروع به کار کردم وضع مالی ام روز به روز بهتر شد و از خانه ای که مشترکا با دایی حسن گرفته بودیم جدا شدیم و خانه ی خوبی که آرزوی مادرم و مبینا بود خریدم‌‌.
وقتی مبینا ازدواج کرد و رفت مادرم اصرارهایش را برای ازدواج من شروع کرد و هر دختری از فامیل و آشنا را برای من کاندید کرد. ولی من فقط در فکر پرواز بودم و میخواستم بیشتر عمرم را در آسمان باشم، نمیخواستم قید و بندی روی زمین نگهم بدارد.
به مادرم گفتم به این زودی ها قصد ازدواج ندارم و رهایم کند. ولی فایده ای نداشت و هر بار روی دختری فوکوس میکرد و مدتها از خوبیهایش برایم میگفت و قرار خواستگاری میگذاشت.
قرارهایی که من به هیچکدامشان نرفتم و غر زدنهای مادرم را به جان خریدم.
موقع خوردن غذا رو به مبینا گفتم
_راستی تبریز که بودم مارالو دیدم

چشمان مبینا از خوشحالی برق زد و غذا پرید به گلوی مادرم و به سرفه افتاد!
_وای داداش جدی میگی؟ کجادیدیش؟

لیوان آبی مقابل مادرم گذاشتم و از نگاه خشمگینش نگاه گرفتم.
_تو یه کافه دیدمش
_چطور بود؟ خیلی عوض شده؟
_آره خانم شده اصلا ببینی باورت نمیشه
_خیلی میخوام ببینمش بگو بیاد اینجا

قبل از اینکه بتوانم جواب بدهم مادرم با تندی گفت
_لازم نکرده، دختر پرویز خان پاشو تو خونه ی من نمیزاره
هنوز هم به مارال و پدرش گارد داشت و میدانستم که چقدر بخاطر قضیه ی آخرین روز و تهمت پرویز خان عذاب کشیده بود. ولی مارال که گناهی نداشت.

۷۷پارت

_مادر من اون دختر که تقصیری نداشت، حسابش از پدرش جداست
دست از غذا خوردن کشید و گفت
_همینکه دختر همون نامرده کافیه که ازش بدم بیاد. از اولشم اون دختره رو دوست نداشتم، توام بهش رو نده وگرنه کلاهمون میره تو هم

هیچوقت با مادرم بحث نمیکردم و نمیخواستم ناراحتش کنم. چیزی نگفتم و بعد از اینکه مادرم دور شد به مبینا گفتم بیرون از خانه میبرمش مارال را ببیند.
_نه داداش بیرون چرا؟ بیارش خونه ی خودم، اختیار خونه م که دیگه دست خودمه

 

مارال

بعد از اینهمه سال پیدا کردن معراج باعث شده بود هر ساعت به فکرش باشم و منتظر تماسش یا دیدنش باشم. ولی نمیشد هر روز تماس گرفت و ضایع کاری میشد. دو روز از آمدنش به خانه مان میگذشت که زنگ زد و گفت مبینا دعوتم کرده و خیلی میخواهد مرا ببیند.
مبینا را دوست داشتم و من هم مشتاق دیدارش بودم ولی اشتیاقی که برای دیدن معراج داشتم بیقرارم میکرد. با خوشحالی تماس را قطع کردم و از این جمله اش که گفت “میام دنبالت” به خلسه ی لذتبخشی فرو رفتم.
برخلاف روزی که به خانه ی ما آمد به سر و وضعم رسیدم و نخواستم ساده باشم. شلوار مشکی تنگ و خوش دوختی همراه با بلوز سبز یشمی پوشیدم و موهایم را که زمان زیادی بود باز نگذاشته بودم لخت کردم و روی شانه هایم رها کردم. آرایشم را روی چشمهایم بیشتر کردم و رژ لب کمرنگ و ماتی استفاده کردم. گویا ضمیر ناخودآگاهم میخواست با چشمانم معراج را تحت تاثیر قرار دهم و دنبال جلب توجهش بودم. حسی که بعد از پانزده سالگی تجربه نکرده بودم و این احساسات عمیقِ دوباره هیجان آور بود.
روسری سنتی قرمزی را که معراج برایم خریده بود از روی تاج تخت برداشتم و شل روی موهایم انداختم. نمیتوانستم داخل کمد بگذارمش و همیشه کنارم بالای تختم بود. گویا کعبه ای بود که روزی ده بار طوافش میکردم و میبوئیدمش.
کفشهای پاشنه بلند استیلتوی مشکی ام را پوشیده بودم که معراج زنگ زد و گفت پایین منتظر است.
ضربان قلبم بالا رفت و فکر کردم که آیا هر بار که ببینمش همینقدر ضعیف و دستپاچه خواهم شد؟

وقتی در را باز کردم دیدمش که پشت رل ماشین شاسی بلند مشکی گرانقیمتی نشسته و با صدای باز شدن در سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. با دیدنم از ماشین پیاده شد و جلو آمد‌. به آرامی از پله های ورودی پایین رفتم و مقابلش که رسیدم او هم ایستاد و گفت
_سلام

نگاهش رویم میخکوب بود و گاهی به چشمانم زل میزد و گاهی به روسری و موهایم که روی شانه هایم پخش بود.
_سلام، معطل که نشدی؟
_نه

انگار بار اول بود که مرا میدید و با گیجی فقط یک کلمه ای جواب میداد. خوشحال بودم که توانسته ام توجهش را جلب کنم و دل در دلم نبود. یعنی ممکن بود روزی معراج مرا دوست بدارد؟
سمت ماشین رفتیم و در را برایم باز کرد و گفت
_بفرمایید خانوم

تشکر کردم و نشستم او هم در را بست و ماشین را دور زد و آمد پشت فرمان نشست.
بوی خوش عطر تلخش در فضای ماشینش پر شده بود. قبل از اینکه سوار شود چشمهایم را بستم و با لذت نفس عمیقی کشیدم. در طول مسیر از مبینا و شوهر و خانواده اش حرف زدیم و معراج مدام سعی میکرد نگاهش را از من بدزدد. هر از گاهی نگاهم میکرد و وقتی من متوجه میشدم سریع به نقطه ی دیگری نگاه میکرد تا من نفهمم نگاهم میکرده.

خانه ی مبینا در منطقه ی خوبی از شهر بود و من یاد حرف معراج افتادم که گفته بود سعی کردم همه ی کمبودهای گذشته ی مبینا و مادرم را جبران کنم و سختی هایی که از بی پولی کشیده بودند یادشان برود. معراج در حق خواهرش بالاتر از برادری پدری کرده بود و با دیدن مبینا فهمیدم که چقدر سبک زندگیشان با گذشته فرق کرده. وسایل خانه اش و لباسش گرانقیمت بود و کلا تیپش عوض شده بود. با خوشحالی مرا بغل کرد و خوش آمد گفت. دختر کوچک شیرینی با پاهای برهنه دوان دوان آمد و از گردن معراج آویزان شد. میشد فهمید که این بچه چقدر برایش عزیز است. خوراکی هایی را که سر راه با راهنمایی گرفتن از معراج برایش خریده بودم نشانش دادم و گفتم
_بغل منم بیا عروسک، ببین برات پاستیل خریدم که دوست داری

نگاه مرددی به من و پلاستیک دستم کرد و نگاهش را به معراج دوخت. انگار از او تایید میخواست.
_بدو خاله رو هم بغل کن

از آغوش معراج جدا شد و سمت من آمد و بغلم کرد. مثل یک گربه ی نرم و ملوس شیرین بود و من تا وقتی که در پذیرایی روی مبل ها نشستیم رهایش نکردم.
مبینا از دیدنم به وضوح خوشحال بود و از اینکه مثل سابق مهربان بود دلم گرم شد.
_خیییلی دلم میخواست یه روزی دوباره ببینمت مارال
_منم همینطور، دلم تنگ شده بود واقعا
_چقدر عوض شدی مارال، خیلی خوشگل و خانم شدی، اونوقتا مثل پسرا بودی

خندیدیم و تشکر کردم از نظر لطفش. مانتو و روسری ام را که هنوز در دستش بود برد تا آویزان کند و معراج گفت
_با این روسری شبیه دخترای ترکمن میشی، مثل اونایی که سوار اسب میشن و نگاه وحشی دارن

خندیدم و گفتم
_حالا این نگاه وحشی چیز خوبیه یا بده؟

۷۸پارت

دقیق به چشمهایم خیره شد و گفت
_خیلی خوبه، من همیشه از دخترای عاصی و رام نشدنی خوشم میاد، مثل اون میمون بالای درخت که گردو پرت کرد و خورد به سرم

با یاد آن روز خندیدم و گفتم
_یادش بخیر، چه روزای قشنگی داشتیم، کاش اون وقتا بود
انگشت سبابه و شصتش را روی گونه اش گذاشت و همانطور که دقیق نگاهم میکرد گفت
_الانم قشنگه

هنوز درگیر چشمان عسلی اش بودم که مبینا برگشت و دخترش یسنا هم رفت بغل معراج نشست.
مبینا روی میز پایه کوتاه بزرگ مقابلمان بساط پذیرایی چیده بود و تعارفم کرد که چیزی بخورم. تشکر کردم و اشاره کردم که بنشیند و از هر دری صحبت کردیم.
معراج با یسنا مشغول بود و من به حرفهای مبینا راجع به ادامه ندادن درسش گوش میکردم که صدای معراج را شنیدم که دخترک را نوازش میکرد و گفت
_مارالیم

(مارالیم به معنی مارال من، در زبان ترکی مثل عزیزم، قشنگم، برای ابراز محبت به کار میرود)

میم مالکیتی که در آخر اسمم گذاشت و از زبان معراج “مارالم” شنیدم قلبم را لرزاند و ناخودآگاه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و گویا تاثیر کلمه اش را رویم فهمید. سه چهار ثانیه ای چشم در چشم ماندیم و با حرف مبینا که شیرینی برایم تعارف کرد نگاه از معراج گرفتم.

_راستی مارال هدیه ت تو ماشین جا موند یادمون رفت بیاریم
برای مبینا یک مجسمه ی برنزی فرشته که در دستاش شمعی به شکل گوی داشت خریده بودم و با توجه به حواس پرتم در ماشین معراج جا مانده بود.
_عزیزم چرا زحمت کشیدی آخه؟ دیدن تو برای من قشنگترین هدیه بود
_فدات بشم چیز قابل داری نیست، معراج موقع رفتن میده بهت
_نخ الان میرم میارم

رفت هدیه ام را آورد و مبینا خیلی خوشش آمد و گذاشتش روی کنسول بزرگ گوشه ی پذیرایی.
_به به چقدر شیکه دستت درد نکنه مارال
_خوشحالم که دوست داشتی
_مارال از اولش خوش سلیقه بود یادت رفته چه عینکی برای من خریده بود؟
_کدوم عینک داداش؟
_عینکی که برای تولدم خریده بود. همون تولدم که تو برام گرفتی تو آلاچیق باغ

مبینا بلند خندید و گفت
_وای داداش اون تولد کار من نبود مارال برات ترتیب داده بود

نفسم رفت از حرف مبینا و معراج هم با گیجی نگاهمان کرد.
_یعنی چی مارال ترتیب داده بود؟

رسوایی بدی بود و از استرس ناخنم را در گوشت انگشتم فرو بردم.
_مبینا شوخی میکنه شایدم یادش رفته حافظه ش خوب نیست
مبینا با خنده نگاهم کرد و گفت
_الان دیگه مخفی نکن مارال اونوقتا بچه بودیم و تو غرور خرکی داشتی که داداشم نفهمه براش مهمی

خدایا… حس میکردم فشارم می افتد و نمیدانستم چه بگویم گند مبینا را جمع کنم. چشمان معراج با حرف خواهرش گرد شد و با نگاه پرسشگر و متعجبی زل زد به من.
_راستی مبینا از شیوا چه خبر؟

با ناشی گری و تته پته سوال بی ربطی از مبینا پرسیدم و دعا کردم که معراج چیزی که شنیده را فراموش کند. ولی برقی که در چشمانش بود میگفت که فراموش نخواهد کرد!

 

 

*دوستان و مخاطبین عزیزم
اولا عذرخواهی میکنم بخاطر وقفه ای که در روند پارتگذاری به وجود اومد و منتظر موندین.
دوما تشکر میکنم از اون مخاطبینم که با محبت و شعور بالاشون درکم کردن و پشتم بودن🙏❤
سوما به اون دسته از خواننده های رمانم که اعتراض کردن و گفتن مگه ما بازیچه ی تو هستیم و مسئولیت پذیر باش و به شعور خواننده توهین نکن و کاش اصلا نمیخوندم و این قبیل حرفها، باید بگم که سعی کنید اول از همه چیز به انسانیت اهمیت بدید!
و فکر کنید که این نویسنده هم آدمه و ربات نیست.
من همون نویسنده ای هستم که وقتی دکتر گفت فقط سه ماه از عمر مادرت مونده رمان در پناه آهیر رو قطع نکردم و بخاطر مخاطبینم ادامه دادم و تمومش کردم. بدون اینکه به روتون بیارم که دارم خون گریه میکنم از توموری که داشت روز به روز مادرمو ازم میگرفت.
ولی الان میبینم که با یک تاخیر چند روزه شخصیت و مسئولیت پذیری منو زیر سئوال بردین و اعتراض کردین.
تصمیم گرفتم حالا که کارم ارزشی نداشته منم بعد از این مثل بقیه ی نویسنده ها هر وقت که دلم خواست و توانشو داشتم پارت بزارم و از جون و خواب و حال بد خودم مایه نزارم.
وضع جسمی و روحی بدی دارم و روز به روز بی دلیل دارم وزن کم میکنم. مسئولیت ها و مشکلاتی دارم که اگه بگم مغزتون سوت میکشه ولی نمیگم چون هر کسی زندگی شخصی خودشو داره و مشکلات بقیه براش مهم نیست.
فقط اینو میتونم بگم که من این رمان رو مثل خیلی از نویسنده ها نصفه رها نمیکنم و تحت هر شرایطی تمومش میکنم چون خودم خماری رمانهایی رو که نویسنده ناقص گذاشته کشیدم و بهتون حق میدم.
ولی مثل رمان صیغه ی استاد که ماهی یه پارت میزاشت منم بعد از این هفته ای یک پارت میزارم چون نوشتن برای من مثل شعره و باید بیاد که بنویسم و به زور نمیشه گفت بنویس.
هر کسی که واقعا دوست داره خلسه رو میدونم که منتظر میمونه چون من خودم برای خیلی رمان ها روزها منتظر موندم و اعتراض هم نکردم به نویسنده، چون نویسنده ی آنلاین حتی ممکنه طی پارتگذاری بمیره و رمان نصفه بمونه. کاش یکم انسان باشیم و ارزشهای انسانی رو مقدم بشمریم به یک رمان ساده.
خیلی حرف زدم ‌چون دلم خیلی پر بود. یا علی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
74 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
narges
narges
2 سال قبل

خطاب به اونایی که میگن مسئولیت پذیر باش و تند تند پارت بزار
یه سوال دارم مگه شما پولی دادین بابت این رمان؟؟؟؟ نه ندادین
این یعنی نویسنده در مقابل ما هیچ مسئولیتی نداره بفهمین!!! اگه این رمان پولی بود اون وقت میشد گفت تند پارت بزار ولی وقتی رمان رایگانه ما هیچ حقی نداریم بگین چرا پارتا کمه یا چرا دیر به دیره پارت گزاریا. تازه من خودم نویسنده ای میشناسم که به هر دلیلی از یه سردرد گرفته تا جشن تولد عمش پارت گزاریو به تعویق میندازه در حالی که رمان پولیم هست و رایگان نیست!!!
تازه! حتی اگه رمان پولیم بود که نیست بازم نویسنده ربات نبود که هرچی گفتیم بتونه انجام بده!!
با همه ی اینا و با اینکه نویسندمون حال روحی مناسبی نداشته هم سر این رمان و هم در پناه اهیر اینقد وجدان و انسانیت داشته که بازم به پارت گزاریاش ادامه بده ♡♡
پس قبل حرف زدن یکم فکر کنین

..
..
2 سال قبل

بچه ها نویسنده مادرش فوت شده میفهمین ؟بنظرتون کسی که مادرشو از دست بده میتونه رمان بنویسه خدای نکرده اگه خودتون تو این شرایط بودید میتونستید ؟

《¿》
《¿》
2 سال قبل

سلام خانم ابهام
میشه هر وقت که مساعد بودی پارت بزاری
تشکر
امیداورم که همه چی هم خوب پیش بره

Mobina
Mobina
2 سال قبل

یعنی واقعا براتون متاسفم که با حرفاتون فقط و فقط مهرناز مورد آزار قرار میدید من که اگر جای مهرناز بودم با این کامنتاتون یک هفته که هیچ دیگه کلا رمان و ادامه نمی دادم چون واقعا حیف بود که وقتمو برای آدم های از خود راضی و بدون درک حدر بدم😑

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل

مهرناز نویسنده ی عالی ای هست
درکتون نمیکنم که چرا اذیتش میکنید
شما فکر کنید خواهرتونه
اصلا نمیخواد درکش کنید
میتونید سکوت کنید که
مهرناز خواننده های رمانش براش مهمه اگه نبود نمینشست کامنتاتون بخونه
پس با کامنتاتون آزارش ندید

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل
پاسخ به  AmirAli

تاج سر مایی ناز👑💞

ماهک
ماهک
2 سال قبل

واقعا آدم میمونه چی بگه عقلم میگه حرف راست رو بهش بزن دلم اجازه نمیده تا به حال فقط سکوت کردم و کامنت هارو خوندم ولی ما تا کی باید از خودمون درک و شعور نشون بدیم

Toska
Toska
2 سال قبل

سلام
بابا پارت بعدی رو هم بزار دیگه چقد لفتش میدی آخه تو که میدونستی نمی تونی هر روز تمرکز کنی و پارت بزاری یا همشو مینوشتی اولش یا اصلا این رمانتو نمی نوشتی تو این مسئولیت رو به عهده گرفتی که هر روز یا یه روز در میون یه پارت بزاری نه این که هر وقت دلت خاست یا هروقت تونستی تمرکز کنی پارت بزاری ☹️،الان معلوم نیس تو کی پارت میزاری یه وقت تعیین کن خب، دیگه خیلی مسخره می‌کنی اونقدر واسه پارت ها فاصله میزاری که آدم یادش می‌ره پارت قبلی چه اتفاقی افتاده بود اون شوقی که آدم باید واسه خوندن رمان داشته باشه رو با این دیر پارت گذاشتن هات از بین میبری یه کاری می‌کنی آدم از خوندن رمانت منصرف بشه ما مسخره تو نیستیم که 😒😒
ینی چی هی میای میگی درکم کنین نمی تونم بنویسم ، سرم شلوغه ، کار زیاد دارم ، انسانیت داشته باشین و این جور حرفا… تا کییییی درکت کنیم 😤😤اینکه میایم میگیم پارت رو بزار ینی ما انسانیت ندااااریمممم 😠😠😑😑

ارام
ارام
2 سال قبل
پاسخ به  Toska

به نظرم ارزش صبر کردن براش رو داره
نویسنده چند تا رمان هستن
و با تجربه
این همه هم طرفدار داره
شما اگه نمیتونی صبر کنی بقیه این رمانو نویسندشو دوس دارن و به خاطرش صبر میکنن .گاهی اوقات انسانیت از ی رمان مهم تره کاش یکم اینو بفهمیم و درکش کنیم اینکه عجله ای پارت بزاره یچی بنویسه مهمه یا اینکه قشنگ سر فرصت یچیز خوب و عالی بده بیرون؟
نویسندگی ی علمه ک هر کسی نمیتونه داشته باشه ایشونم از مسئولیت پذیریشه ک اومده جواب مارو داده
اگر دقت کنی قراره یکشنبه ها پارت بزاره….

سازمان حمایت از همچی😌
سازمان حمایت از همچی😌
2 سال قبل
پاسخ به  Toska

لطفا کاری نکنید که بقیه ی ما هم به پای شما بسوزیم
اگر چیزی میگین از جانب خودتون بگید لطفا

Arshida
Arshida
2 سال قبل

وااااااااااااااااااااااای
چقدر رمانت عالیه 😍😍😍
تازه شروع به خوندنش کردم 😇😇
لطفا تندتند پارت بزار😊

***
***
2 سال قبل
پاسخ به  Arshida

سلام مهرنازجان
امیدوارم حالت خوب باشه
وهرروزت بهترازروزقبلت
واقعا ازبابت مادرت ناراحتم شایدهیچکس به اندازه ی من وقتی این حرفوزدی درکت نکرد چون منم بخاطرکرونا چندماه پیش مادرموازدست دادم واین درحالی بودکه هفت ماهه حامله بودم حاظربودم قبلش حداقل به من خبرمی دادن که مادرم رفتنیه اماکسی بهم چیزی نگفت ومن خیلی ناگهانی ازدستش دادم کاش فقط حتی یه دقیقه خبردارمی بودم تاحداقل قبل رفتنش بهش می گفتم چقددوسش دارم خیلی ناراحتم مهرنازی خداخودش همه ی مادرای آسمانی رورحمت کنه ودربهشت خودش جابده،آمین🖤😭😭

Mehrdokht
Mehrdokht
2 سال قبل

سلام
رمانتون عالیه😍
فقط میشه زمان پارت گذاری رو بگین؟

نگین
2 سال قبل

سلام مهرناز جانیم🥺♥️
عزیزدلم سلامت روح و روان و جسم تو از همه چیز برای ما مهمتره🙂
و اینکه میدونم وقتی مادر یه خانواده از دنیا میره دختر اون خونه مسئولیتهاش چند برابر میشه
افراد دیگه هم هرچقدر درکش کنند و باهاش همکاری کنن اما خب بازم سخته
مرسی که بهمون اهمیت میدی و رمانت و باوجود تمام این مشکلات ادامه میدی😍😍

عزیزدلم حتما هم یه دکتر برو
کم شدن یا زیادشدن وزن ناگهانی خیلییی برای خانمها ممکنه مشکل ساز بشه

راستش از وقتی فهمیدم که مادرت با بیماری سرطان فوت شده خیلی تو فکرم که سالانه چقدررر آدم با این مشکل دست و پنجه نرم میکنن
درآخر شفای تمام مریضهارو از خدا م میخوام درهرکجای دنیا با هرنژاد و دینی در آستانه قرن جدید هجری خورشیدی🌹
و خداروشکر میکنم که این مسئولیت رو به من داد که بتونم جون آدم هارو نجات بدم😊😊
سال نوت هم پیشاپیش مبارک امیدوارم که توی این سال تمام مشکلاتت حل شه و زندگی به کامت شیرین باشه🥰🤩

دوست دار همیشگیت:نگین😍♥️

...
...
2 سال قبل

مهرنازی اگه الان یه پارت بزاری بگی به مناسبت چهارشنبه سوری عین خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق میکنیم بعد عید هم یکی بزاری دیگه عالیییی میشه ماهم سر سال تحویل دعات میکنیم ♥️♥️♥️😍
چهارشنبه سوری همگی مبارککککککککککککککککک باشههههههههه ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

زهرا
زهرا
2 سال قبل

راستییی سال نو همه پیشاپیش مبارک سال خوبی داشته باشید التماس دعا 🙏❤️
انشاالله که دیگه هیچ غمی نداشته باشید و همه مشکلات حل شه لبتون پر از خنده🤲😘❤️

سال خوبی داشته باشی مهرناز جونم برات از خدا میخوام که مشکلاتت حل شه و غمات تموم شه 🤲😘❤️

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام سلام
خوبی مهرناز جونم😘
خداروشکر که پارت گذاشتی تا حداقل بفهمم حالت خوبه🙏😇❤️
نگرانت شده بودم😇😩
انشاالله که حال مادرت خوب شه و دیگه غم و ناراحتی از اون بابت نداشته باشی🤲😘
انشاالله که مشکل خودت هم حل بشه و حال و روزت بشه مثل قبلا شاد و خندون😘😇❤️

مرسیییییی واقعا ازت رمانت معرکه است حالم خوب شد با این پارت😄
هر جوری که خودت راحتی پارت بزار واقعا بهت حق میدم عزیزم 😔😇

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل
پاسخ به  زهرا

زهراجانم مادر مهرناز جان چند ماه پیش از این دنیا سفر کردند.😔
روح شون شاد😔🖤🙏
لطفا برای آرامش شون فاتحه بخونیم🙏

Mobina
Mobina
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

واییی خدااا😔😔😔 روحشان شاد باشه😔

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

خدا رحمتش کنه مهرنازی ایشالله خدا بهت صبر بده🖤🖤🖤🖤🖤🖤

Marzi
Marzi
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

وای خدابیامرزتشون باورم نمیشه
وای مهرناز خیلی متاسفم تسلیت میگم
روحش شاد

دلبسته به باران🌦
دلبسته به باران🌦
2 سال قبل
پاسخ به  Marzi

خدا رحمتشون کنه🙏🏻😢
روحشون شاد🖤
مهرنازی من میخوام جراح مغز و اعصاب شم
از همینایی که تومور ها رو برمیدارن
اخه مادر بزرگ و پدر بزرگمم سرطان دارن
من تابه حال هیچ کدوم از عزیزامو از دست ندادم و واقعا از وقتی متوجه ی بیماری مادر بزرگ و پدر بزرگم شدم یه جوری شبا از ترس از دست دادنشون خوابم نمیبره
اولین بار که خواستم جراح شم به خاطر همین موضوع بود ولی کم کم بهش علاقه مند شدمو واقعا تصمیمو گرفتم که به جایی برسمو بتونم برای این بیماری یه راه علاج پیدا کنم
همونطور که گفتم من تابحال عزیزی از دست ندادم و نمیتونم درکت کنم💔
فقط خواستار صبر برایت از خداوند متعال هستم🙏🏻🖤

زهرا
زهرا
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

واااااااای خدا
اصلا برام قابل درک نیست واقعا هنگ کردم الان اشکام داره میریزه
نمیدونم چی بگم مهرناز جونم واقعا متاسفم شرمنده که این حرف رو زدم چون اصلا نمیدونستم خدا رحمتشون کنه تسلیت میگم ببخشید به جان خودم نمیدونستم شرمنده عزیزم 🙏😣🖤

ارام
ارام
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

خدا رحمتشون کنه روحشون شاد
😢😢♥

عسل
عسل
2 سال قبل

سلام مهرناز جان.. انشالله که حالت خوب و عالی باشه و بشه.. 🍃
اولا خیلی ممنونم از اینکه ما (خواننده ها) رو درک میکنی و مرسی از اینکه رمان های به این قشنگی و زیبایی رو در اختیارمون میزاری و تحت هر شرایطی سعی میکنی پارت ها رو بموقع بر خلاف خیلیی از نویسنده ها بذاری..
دوما قطعا و همانطور که پیداس خلسه خواننده ها و طرفدارای زیادی داره و همچنین نویسندش هم که شما باشی طرفدارای باشعور و با درک و فهم زیادی داره که حال و اوضاع نویسنده رو می‌فهمن و درک میکنن و همه جوره پشتشن..
و اینکه قطعا تعداد خواننده ها و طرفدارای باشعور در اینجا خیلی بیشتر خواننده های بی درک و کسایی که نویسنده رو موظف به اتمام رمان در هر
شرایطیه، میدونن.. هست..فکر کنم منظورمو گرفتی 💙
من به شخصه خیلی ناراحت شدم از اینکه به حرف های اون دسته از افراد اهمیت دادی و ناراحت شدی.. البته خوب حق داری ناراحت بشی منم جات بودم ناراحت میشدم.. ولی عزیزم لطفا به حرف هاشون اهمیت نده هر کسی هستن قطعا از طرفداران که همه جوره پشتتن چه کسایی که کامنت میزارن چه کسایی که کامنت نمیزارن، نیستن..
ما خواننده های رمانت و طرفداران درکت میکنیم و حمایتت میکنیم اصلا نگران و ناراحت نشو عزیزم..هر وقت که تونستی و حسش اومد بنویس و راحت باش 💙
ان شالله هر کجا که باشی خوش و سلامت و باشی و حال دلت عالییی🔥 باشه.. 😍❤️
مرسی از اینکه همراهمونی 💙
امیدوارم هر چه زودتر پارت بعدی بیاد و هر چه زودتر مارال و معراج از حسشون به همدیگه آگاه بشن.. 😍🥺🙈
سوری خیلی حرف زدن 😅☺️
فعلا.. 💙🖐🏻

MINO
MINO
2 سال قبل

مهرناز جون ما همه جوره میخایمت گلم
ایشالا حالتم خوب میشه نگران نباش :)💛

Ss
Ss
2 سال قبل

سلااااام
ابهام جون امیدوارم مشکلاتتون حل بشه گلم
منم مشتاقانه منتظر بقیه رمان هستم
اصلا خودتو اذیت نکن هر وقت تونستی پارت بذار ما درکت میکنیم گلم 🌹

Marzi
Marzi
2 سال قبل

خسته نباشی مهرنازجونم
ایشالا همه چی درست بشه. توام هر وقت تونستی پارت بزار هرکی هم نمیتونه تحمل کنه و میگن رمان جذابیتشو از دست داده و نمیدونم چرت و پرت نخونن واسه خودشون سلامتی و آرامش تو از همه چی مهم تره و اگه هم نمیتونی رمان و فعلا متوقفش کن بعد انشاءالله بعدا بیا باز

خیلی واسه مامانت هم نارحت شدم واقعا گریم گرفت برات دعا میکنم قول میدم
یادت باشه خدا حواسش به هممون هست
موفق گلارگم(گلارگم یه کلمه کوردیه به معنای عزیزیم چشمم چنین چیزی)😊❤

Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌
انشاءالله مشکلتون هر چه زودتر حل بشه

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

خیلی پارت احساسی بود مهرناز جانم😍 هر روز به امید پارت جدید دو سه بار میومدم سایت این بار دیگه گفتم حتما گذاشتی خداروشکر گذاشته بودیم😁🌼
خداروشکر که خبری ازت فهمیدیم خیلی نگرانت بودم عزیزم😩 انشالله هر چه سریع تر مشکلاتت حل شن و بتونی با قدرت ادامه بدی😉
والا هر چیم رمان عالی باشه و نویسنده قلمش خوب باشه بازم هر ادمی اینقدر مشغله داره که نخواد بخاطر چند روز دیر شدن اینقدر اعتراض کنه من رمان خوندم ماهی یه بار پارت میداده ولی خب رمان آنلاینه پول ندادیم که طلبکار نویسنده هم باشیم😊
انشالله همیشه سالم و موفق باشی خشکلم😍😍🌼🌼

Mani
Mani
2 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

عالی بود مهرناز جان
امیدوارم مشکلاتت حل شه و با خوبی و خوشی زندگی کنی ‌ همچنین برای مادرت خیلی ناراحت شدم .
هر وقت که تونستی پارت بزار ما منتظر میمونیم

۰۰۰۰
۰۰۰۰
2 سال قبل

نویسنده جان قلمت خیلی زیباست این مسئولیت پذیری شما رو میرسونه که ورای مشکلاتتون به فکر خواننده هستین
ولی من از صمیم قلبم میگم اگه شرایطش رو ندارین اشکال نداره بذارین وقتی حالتون کاملا خوووب شد
و خودتون رو اذیت نکنین
سلامتی انسان از هر چیزی براش مهمتره
ما میتونیم صبر کنیم
در آخر از خدا می خوام بهترین نعمت خودش در دنیا رو بهتون بده🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

دسته‌ها
74
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x