رمان خلسه:
۹۱پارت
عاشقش بودم خدایا… میتوانستم برایش بمیرم! چه بود این حجم دوست داشتن دیوانه وار؟!
وقتی ۱۴ سالم بود یکبار دستانم را به آسمان بلند کرده و با گریه گفته بودم “خدایا ما را برای هم بخواه” و بعد از گم کردنش قطع امید کردم از تعلق داشتن معراج به من و من به او…
و آن لحظه چشم در چشم معراج، در حالیکه صدای قشنگش در گوشم بود، باز از ته دل از خدا او را خواستم…
هنوز غرق دنیای چشمانش بودم که در شیشه ای آشپزخانه باز شد و کامیار بیرون آمد.
_داداش کجایی تو؟
و با دیدن من کنار معراج، هول شد و گفت
_آخ ببخشید
و سریع برگشت داخل. از واکنشش خنده مان گرفت و من از اینکه آنقدر نزدیک به معراج بودم و کامیار دید، خجالتزده شدم و گفتم
_بهتره بریم تو
_آره بریم دستات یخ زده
هنوز دستم را در دستش نگه داشته بود و من علیرغم میلم دستم را کشیدم و بلند شدم. دستم بوی عطرش را گرفته بود و اتفاقاتی که بینمان افتاد باورم نمیشد! بعد از امشب من دیگر آدم سابق نمیشدم…
موقع خواب همه به اتاقها رفتند و ترانه که با من هم اتاق شده بود قبل از من به اتاق رفته و خوابیده بود.
آرام در را باز کردم و خواستم وارد شوم که معراج از پشت سرم آرام گفت
_شبت بخیر دخترِ خان
پایین توی سالن همه شب بخیر گفته بودیم و از اینکه برای شب بخیری دیگر دنبالم آمده بود غرق خوشی شدم. نگاهش کردم و مثل خودش با صدای آهسته گفتم
_دلم میخواد بال داشتم همین الان پرواز میکردم تبریز ببینم نامه ای که گذاشتی مونده یا نه
لبخند زد و گفت
_خودمم کنجکاو شدم. ولی خیلی سال گذشته، اگه باغبونی چیزی داشته باشن شاید پیداش کرده و انداخته تو آشغالی
دلم گرفت از این احتمال و غمگین نگاهش کردم. انگشتش را به نوک بینی ام زد و گفت
_چشمات مثل گربه ی شرک شد، تو کی اینقدر مظلوم شدی؟
خواستم بگویم بعد از رفتنت… با غم نبودنت…
ولی چیزی نگفتم و لبخند تلخی زدم.
_برو بخواب صبح میبینمت
_باشه شبت بخیر کاپتان
نمیتوانستم دل بکنم… کاش میشد تا صبح همانجا جلوی در اتاقهایمان روی زمین مینشستیم و کنارم میماند. ولی لعنت به روزگار که شدنی نبود.
آرام روی تخت خوابیدم تا ترانه را بیدار نکنم ولی گویا بیدار بود که کمی بعد گفت
_با کاپیتان چیزی بینتونه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_نه، چطور مگه؟
_بنظر میاد که خیلی نزدیکین
_دوست دوران بچگی هستیم
انگار خیالش راحت شد که نفسی کشید و گفت
_پس دوستین فقط
با میلی گفتم
_آره
ترانه به پشت چرخید و خوابید و من تا روشنای صبح نتوانستم بخوابم و به کوچکترین جزئیات شب زیبایی که با معراج گذشته بود فکر کردم.
حدود ۷ صبح بود که خوابم برد و وقتی با صدای معراج بیدار شدم نمیدانم چه ساعتی از روز بود.
_پاشو خوابالو ظهر شد
چشمانم را بسختی باز کردم و دیدمش که مقابل در اتاق ایستاده و نگاهم میکند.
تکانی خوردم و گفتم
_صبح بخیر
_ظهر خانم، ظهر
نگاهی به ساعت گوشی ام کردم، ۱ ظهر بود!
سریع نیم خیز شدم و روی تخت نشستم و گفتم
_صبح شده بود که خوابم برد، چرا بیدارم نکردین؟
_من خواستم بیدارت کنم با من و کامیار بیای بریم ویلاها رو ببینیم ولی افرا نذاشت
_رفتین دیدین؟
_آره
_پسندیدی جایی؟
_نه فعلا، بنگاهیه شماره مو گرفت گفت اگه بود زنگ میزنه، پا نمیشی؟
تیشرت و شلوارک بلندی تنش بود، موهایش خیس بود و معلوم بود که تازه دوش گرفته. حتی مژه های پر و بلندش هم نم داشت انگار و بسختی نگاهم را از چشمانش گرفتم.
_چه سوت و کوره، خوابن همه؟
_نه رفتن بیرون
_همه؟
_آره
_تو چرا نرفتی؟
از فکر اینکه بخاطر من مانده بود دلم ضعف رفت و خواستم از زبان خودش بشنوم.
_من صبحِ زود رفتم، الان دلم میخواست خونه باشم
لعنتی نمیخواست بگوید بخاطر تو ماندم!.. چشمانش برق بدجنسی زد و تکیه اش را از دیوار برداشت و گفت
_بیا پایین ناهار درست کنیم
_ما؟
_بله، بلد نیستی؟
_بلدم ولی شاید بیرون بخورن
_برا خودمون که باید بپزیم، بدو
از اتاق بیرون رفت و من بوی خوش شامپو و افترشیوش را که در اتاق جا مانده بود بو کشیدم. گاهی هنوز هم باورم نمیشد که پیدایش کرده ام و دلتنگی و حسرت دیدارش تمام شده.
لباس عوض کردم و موهایم را دم اسبی سفت بستم و پایین رفتم.
در آشپزخانه بود و وسایل سالاد مقابلش روی میز بود.
_اول غذا رو درست میکنن آخر سر سالادو
نگاهم کرد و گفت
_گذاشتم غذا رو تو بپزی ببینم دستپختت چطوره
_دستپختم خوب نیست، به من نسپری واسه خودت بهتره
_منکه میشناسمت چه مارمولکی هستی میخوای از زیر کار در ری
_یادش بخیر چقدر نقشه میکشیدم کارایی رو که خانجان به من میگفت بندازم گردن تو
پیاز و چاقو را مقابلم روی میز گذاشت و گفت
_الان وقت انتقامه
_گوجه و خیارو خودت پیازو من؟ نامرد
پیاز را پوست کندم و وقتی خردش میکردم به اشکهایم که سرازیر بود کلی خندید.
_کباب تابه ای با کته بپزیم؟
_نه برنج خیس کردم، کته چیه
خندیدم و گفتم
_این حرفا و کارا اصلا بهت نمیاد
۹۲پارت
او هم خندید و گفت
_اتفاقا اولین بارمه میخوام آشپزی کنم
به خیار و گوجه هایی که کج و کوله خرد کرده بود نگاه کردم و پیاز دیگری با رنده برداشتم.
_پس کباب تابه ای تصویب شد دیگه؟
_آره صبح گوشت خریدم زیاد درست کنیم شاید بقیه هم برا ناهار اومدن
_باشه اگه نیومدن هم میمونه برای شام
پیازهای رنده شده را با گوشت چرخ کرده قاطی کردم و چشمهایم را که میسوخت بستم.
خندید و یک دستمال از جعبه کشید و خواست به دستم بدهد که متوجه کثیفی دستهایم شد و نزدیکتر آمد. دستمال کاغذی را به آرامی به چشمهایم کشید و گفت
_مطمئنم الان پشیمونی که با بقیه نرفتی و داری زیر دست من شکنجه میشی
چشمهایم را باز کردم و از آن فاصله ی نزدیک به چشمان زیبایش نگاه کردم. ته دلم گفتم نمیدانی کنار تو ایستادن و انجام دادن هر کاری با تو برایم بزرگترین لذت دنیاست…
_آره ولی از قدیم گفتن پشیمانی سودی ندارد
قابلمه را پر از آب کرد و روی اجاق گاز گذاشت و تابه را هم مقابل من گذاشت.
گوشت ها را با هم به شکل کباب بیضی درست کردیم و داخل تابه چیدیم. موقع ابکش کردن برنج نان لواش پیدا نکردیم و معراج تکه ای سنگگ ته قابلمه انداخت.
_عه معراج ته دیگ که با سنگک نمیشه
_چرا نشه؟ اینقدر قانونمند نباش، یه ته دیگ چرب و سوخاری بهت بدم که یادت نره
بالاخره غذایمان آماده شد و بقیه برای ناهار نیامدند و من و معراج بیرون ویلا روی زمین زیلویی پهن کردیم به سبک روزهای شاهگلی، و به یاد قدیم کنار هم ناهار خوردیم.
کبابی که کمی شور و برنجی که کمی شفته شده بود، ولی با حالی که من کنار معراج داشتم و حواسم از کل دنیا پرت بود، همین هم زیادی بود.
نزدیک عصر بود و من معراج چای میخوردیم و راجع به بابک و زندگیش در ترکیه حرف میزدیم که بقیه آمدند و شلوغی و سر و صدا دوباره شروع شد.
افرا و لیلی با دیدن شام آماده خوشحال شدند و افرا بیخ گوشم گفت
_چیکارا کردین بلا؟ هر چی به معراج اصرار کردم که با بچه ها بره من پیشت بمونم قبول نکرد گفت تو از آهیر جدا نشو من پیش مارال میمونم
از اینکه مطمئن شدم بخاطر من مانده بود و با بقیه نرفته بود خرکیف شدم و گفتم
_آشپزی کردیم فقط
خندید و گفت
_من و آهیر هم به وقتش از این آشپزیای دوتایی عاشقانه کردیم، ایشالا بقیه ش هم میشه کم کم
_پاشو برو پی کارت دختر سوژه نکن منو
بعد از شام آهیر اعلام کرد که بابک قدرت مطلق بازی ورق است و همه دور هم جمع شدیم و چند دست بازی کردیم. معراج در بازی چهار نفره پاسور مرا انتخاب کرد و مقابل بابک و نغمه قرار گرفتیم و با سه باخت و یک برد بالاخره تسلیم شدیم.
آهیر دم گوشمان زمزمه کرد که تنها راه نباختن به بابک تقلب است و معراج یکبار تقلب زیرکانه ای کرد و ما بردیم ولی بعدش اعتراف کرد و برایمان باخت نوشتند.
لحظات خیلی قشنگی بود و با خنده و شادی گذشت و من و معراج موقع تقلب آنقدر خندیدیم و سوتی دادیم که بابک گفت
_شما ریگی به کفشتونه لامصبا
معراج دو کارت سرباز و تک گشنیز را از زیر زانوی من درآورد و با قهقهه مقابل بابک گذاشت.
_الحق که دوست افرای متقلبی، ولی خوبیش اینه پارتنرت صادقه و اعتراف میکنه. آهیر پفیوز که بدتر از افراست
خندیدیم و آهیر گفت
_فحش نده مردک ما کی تقلب کردیم؟
شب خوبی بود و موقع خواب دوستان آهیر و افرا گفتند فردا صبح زود به تهران برمیگردند و خداحافظی کردیم.
نگاه ترانه کل شب روی معراج بود و کل دقت من هم روی واکنش های معراج بود. ولی وقتی دیدم حتی یکبار هم به چراغ سبزهای ترانه جواب نداد و محلش نگذاشت خیالم راحت شد و دلم آرام گرفت.
فراموش کرده بودم که او همان معراج سرد و مغروری بود که آن زمانها غرور و اخمش زبانزد دخترهای محل بود.
روز آخر را بیشتر کنار دریا و در ساحل گذراندیم و غروب آفتاب را تماشا کردیم. روی ماسه ها نشسته بودیم و از صدای موج ها و زیبایی بی پایان دریا و غروب نارنجی خورشیدی که کم کم گویی در آب فرو میرفت لذت میبردیم.
کامیار و لیلی به سنگ بزرگی تکیه داده بودند و لیلی سرش را روی شانه ی کامیار گذاشته بود و او هم دست لیلی را روی سینه اش نگه داشته بود و با انگشت نوازشش میکرد.
آهیر روی پاهای افرا خوابیده بود و او هم به موهایش دست میکشید و یکبار وقتی کسی حواسش نبود خم شد و سیبک گلویش را بوسید.
ناخودآگاه نگاهی به معراج و سیبک برجسته و مردانه ی گلویش کردم که شدیدا جذبم میکرد و رویای دست کشیدن و بوسیدنش را داشتم.
با دو قدم فاصله از من نشسته بود و دستانش را دور زانوهایش گره کرده و به دریا خیره شده بود. پیرهن مردانه ی سفید با شلوار تابستانی سفیدی تنش بود و از نگاه کردنش سیر نمیشدم.
گویا سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را برگرداند و نگاهم کرد. از اینکه نگاه عاشق و پنهانی ام را شکار کرده بود هول شدم و سریع به دریا نگاه کردم.
چه میشد اگر ما نیز با هم و مال هم بودیم و الان دستش در دستم بود و به شانه اش تکیه میدادم و گرمای تنش را حس میکردم.
۹۳پارت
حسرتش آیا روزی به پایان میرسید؟ نمیدانستم…
صبح روز بعد به سمت تهران راه افتادیم و من با یاد اینکه دختری به نام هستی آنجا بود و هر لحظه ممکن بود کارت عروسی شان با معراج به دستم برسد نفسم سنگین شد.
در این سه چهار روز نتوانسته بودم از معراج در مورد آن دختر و نظرش راجع به ازدواج با او بپرسم. جرات نکرده بودم و از جوابش ترسیده بودم.
ولی الان که به سوی زندگی روتین و واقعی برمیگشتیم نگرانی و استرس خوره ی جانم شده بود.
وقتی به تهران رسیدیم معراج مرا مقابل خانه پیاده کرد و خودش هم پیاده شد.
از آهیر و افرا خداحافظی کردم و به معراج گفتم سوار شود و بروند.
_اگه بابات نیست ساکتو بیارم بالا
_نه این ساعت خونه نیست ولی زحمت نکش یه ساک کوچیکه خودم میبرمش
_باشه، در اولین فرصت پرواز تبریز میگیرم بهت زنگ میزنم
با یادآوری نامه ی بالای درخت هیجانزده شدم و گفتم
_میخوای همین امشب با ماشین بریم
خندید و گفت
_نه امشب پرواز دارم، عجله نکن اگه اینهمه سال اونجا مونده دو سه روز هم میمونه، اگه نمونده باشه هم که هیچی
سه روز گذشت و از معراج خبری نشد و حتی تلفنی هم حرف نزدیم. نمیخواستم زنگ بزنم و آویزانش شوم. منتظر بودم خودش زنگ بزند و از دلتنگی اش به جان آمده بودم. با هر زنگ تلفن از جا میپریدم و وقتی میدیدم او نیست دست و پایم شل میشد.
تا اینکه عصر روز سوم در سالن پشتی کافه مشغول تزئین کیکی بودم که با صدای سلامش سرم را بلند کردم و دیدمش.
_سلام… خوش اومدی
_سلام، خسته نباشی
_مرسی، بیا بشین یه چیزی بخور
آمد و روبه رویم پشت میز کارم نشست و به کیک مقابلم نگاه کرد.
_چقدر قشنگ درست کردی، از کجا یاد گرفتی این چیزارو؟
_رفتم دوره ی آموزشیش
_میگم آخه تو حتی یه یاحسین هم بلد نبودی روی شله زرد بنویسی
از اینکه خیلی چیزها از گذشته یادش بود خوشم آمد و گفتم
_کی میریم تبریز؟
_فردا صبح، اومدم مدارکت رو بگیرم برای بلیط
با خوشحالی از روی صندلی بلند شدم و مدارکم را از کیفم برداشتم و مقابلش گذاشتم.
_حس عجیبی دارم
_چرا؟
_اول اینکه قراره سوار هواپیمایی بشم که تو هدایتش میکنی، دوما هم بخاطر اون نامه
لبخند زد و گفت
_وقتی هیجانزده میشی مشکی چشمات غلیظ تر میشه
از اینکه خیره شده بود به چشمانم معذب شدم و با لبخندی سرم را پایین انداختم. در همین حین احسان آمد و قهوه و کیکی مقابل هر دویمان گذاشت.
قهوه اش را سریع خورد و گفت
_کلاس آموزشی دارم باید برم، فردا صبح ساعت ۱۰ فرودگاه باش
_باشه حتما
_صبح زود پرواز دارم وگرنه خودم میومدم دنبالت
_میام خودم حله
معراج رفت و من برای صبح فردا ساعت شماری کردم.
شب جریان را برای خانجان تعریف کردم و چشمهای پیرش پر از اشک شد.
اشکهایش را پاک کردم و گفتم
_خیس نکن این چین و چروکهای نازنین منو
چین و چروکهای صورت خانجان را دوست داشتم و همیشه از عنوان باارزش برایش استفاده میکردم. چون پشت هر چروکی حکایت ها و تجربه هایی خوابیده بود و به راحتی روی آن صورت ایجاد نشده بودند. ارزشمند و قابل احترام بودند.
_وقتی فکر میکنم که چقدر خون دل خوردی برای پیدا کردن مهراچ و اون برات نامه گذاشته بوده بالای درخت دلم میسوزه مادر
_منم وقتی شنیدم به هم ریختم خانجان… ولی چه میشه کرد لابد قسمت این بوده
به پدرم گفتم برای کاری که آندفعه ناقص ماند دوباره به تبریز میروم. نمیشد دلیل واقعی اش را بگویم و مجبورا مخفی کردم.
با آژانس به فرودگاه رفتم تا مشکل پارک ماشین نداشته باشم و سر موقع برسم. وقتی شماره پروازمان را اعلام کردند هیجانزده شدم و به این فکر کردم که الان معراج در اتاقک خلبانی آماده ی هدایت هواپیماست.
بلیطم را به پذیرش داده بود و گفته بود از آنجا بگیرم. اسم معراج را گفتم و دختر متصدی با لبخند بلیط را از کیفش درآورد و تحویلم داد.
وقتی به پله های هواپیما رسیدم از دیدنش بالای پله ها که با لباس و عینک خلبانی در ورودی هواپیما ایستاده بود دلم پر کشید.
یاد روز تولدش افتادم که گفته بودم امیدوارم به آرزویت برسی و روزی من سوار هواپیمایت شوم و تو را با این عینک روی پله ها ببینم.
آرزویم به وقوع پیوسته بود و آن صحنه الان مقابلم بود. فقط عینک را تشخیص نمیدادم.
به سلام و روز بخیر مسافران جواب میداد و دختر مهمانداری کنارش ایستاده بود.
چند پله که بالاتر رفتم مرا بین جمعیت دید و لبخندی زد. پشت سر خانم مسنی بودم و بعد از رد شدنش مقابل معراج رسیدم.
_روز بخیر خانوم
عینک هدیه ی من روی چشمش بود و میدانستم که عمدی بود.
_روز بخیر کاپتان، خوشحالم که بالاخره این صحنه رو دیدم
_دقیقا چون این صحنه رو آرزو کرده بودیم بالای پله ها منتظرت شدم
داخل هواپیما هدایتم کرد و خودش هم پشت سرم آمد و شماره صندلیم را چک کرد. توجه مهماندارها از اینکه خلبان شخصا پیگیر کارهای من بود جلب شده بود و با دقت نگاهمان میکردند.
mhr.nz:
۹۴پارت
آرام گفتم
_تو برو من خودم پیدا میکنم
_دوست داشتم بیای تو کابین پیش خودم بشینی ولی امنیت اینجا بیشتره
_خوبه همینجا، برو دیگه همه نگامون میکنن
لبخندی زد و آهسته گفت
_اوکی، سفر خوبی داشته باشی
از مسیر تنگ بین صندلی ها رد شد و سمت کابین خلبانی رفت و قلب مرا هم با خودش برد.
با تذکر و خواهش مهماندار کمربندم را بستم و کمی بعد صدای معراج در فضای هواپیما پخش شد که آغاز پرواز را اعلام میکرد و آرزوی سفر خوش برای مسافران میکرد.
صدا و لحن قشنگش را با لذت گوش کردم و با حالی خوش از پنجره کوچک بیرون را نگاه کردم. چند ثانیه بعد هواپیما روی باند رفته رفته سرعت گرفت و به نرمی تیک آف کرد.
با بلند شدن هواپیما چیزی در قلبم فرو ریخت و حس کردم معراج بجای هواپیما سکان قلب و روح مرا در دست دارد و به اوج میبَرَدم.
کل مسیر را با هیجان بود و نبود آن نامه گذراندم و بعد از حدود یکساعت روی آسمان تبریز رسیدیم و معراج روی باند فرودگاه بین المللی شهید مدنی تبریز فرود آمد.
کمی صبر کردم تا شلوغی کم شود و بیشتر مسافران پیاده شوند، وقتی از روی صندلی ام بلند شدم معراج مقابل خروجی هواپیما ایستاده بود و منتظرم بود.
_خسته نباشین کاپتان، پرواز عالی بود
_ممنون، خوشحالم که مسافر خاص داشتم تو پروازم
عمیق و عاشق نگاهش کردم و گور پدر غرور و مخفی کاری کردم. گاهی اوقات نمیتوانستم نقاب دوستی و بی احساسی را مقابلش روی صورتم نگه دارم.
سوار ماشین وی آی پی فرودگاه شدیم و وقتی راننده مقابل باغ پیاده مان کرد به هم نگاه کردیم و لبخند تلخی زدیم و هیجان را در چشمان او هم دیدم.
*دوستان قرار شده بود هفته ای یکبار پارت جدید بدم دیگه. پنجشنبه پارت داده بودم پس میموند برای پنجشنبه ی بعد که امروز هست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز جون بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستیم 🥺😍
دل تو دلم نیست واسه پارت بعدیت مهرناز اما دلم نمیاد بگم زود پارت بعدیتو بزار چون میدونم چقدر مشکل داری عزیزم الهی مشکلاتت حل بشه زوووود زووود خدا قوت خانومی
خستهههه نباااششی مهرنازجان 🥰🥰🥰🤗🤗🤗 ..حالا میفهمم براچی اسم رمانتو گذاشتی (( خلسه )) ..من هربـااار ک پارت جدیدتو میخونم میـــرررم تو یه خلسه ی دوست داشتنی جوری ک یاادم میره کجام؟ روزه یا شب؟ هیچ صدایی نمیشنوم ؟ نمیدونم اصلا چی به چیه !!! رمانت بهههه قدرررییی زیبااا و لذت بخشهه ک ناخودآگاه تو یه خلسه خوبی فرو میرم ک همچی یادم میره و همه تمرکزمم میشه رمانت 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰از ته قلبم رمان هاتو دوسـت دارم 💗💞 ـ قلمتو هم همینجـور🤗 این دو پارت واقعا سرحالم کرد دمت گرم … آرزوی حال خوب و دل شـادی برات دارم 💛💛💛💛💛
خدایاااا دوروز دیگه باید صبر کنم ینی؟😢😢😭
دارم میمیرمم از کنجکاوی 😭😭🤕
وایی توروخدا اگه پایانش تلخه بگو من نخونم تا یک ماه و نیم افسرده میشم😔
هر چی میخونم بازم دوسش دارم و دلم میخواد فقط بخونم مهرنازی من معتاد رمان هات شدم هر روز میخونمشون یه پارت و ده بار میخونم که کاملا حفظ میشم
ایشالله همیشه سلامت و موفق باشی و مشکلاتت حل بشه ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
سلام عزیزم وای بالاخره تونستم نظرمو بفرستم تا الان بلد نبودم😑چقدر حرص میخوردم از اونایی که آنقدر غر زدن که مهرناز جون تصمیم گرفت هفته ای یکبار پارت بذاره ، خیلی دستت درد نکنه رمانت عالیه نه آبکی نه از اونایی هست که زود خسته میشی ازشون تازه برعکس تشنه تر میشی ببینی آخرش چی میشه سپاس فراوان 🌸🌸🌸
سلام اهل کجایی
فامیلتو می شناسم نکنه همشهری باشیم ؟؟😂
☺️
عالیه
ایول داری👏👑
عالیی دست مریزاد..❤️🔥
مهرناز همش حس میکنم چون اینجا همه شخصیتای رمان اتو دور هم جم کردی.. خدا نکته میخای آخرین رمانت باشه.. 🙂
اینطور که نیس نه؟!
این پارت رو به عنوان یه نویسنده خوندم و واقعا ازش لذت بردم💞 هیچ چیز اضافه ای توی متن وجود نداشت چاشنی عشق هیجان دلتنگی و… خیلی خوب انتخاب و به کار گرفته شده بودن👌 و از همه مهم تر تصویر سازی که انجام دادی برام خیلی جذاب بود😍 با اینکه از داستان خبر ندارم اما باز با خوندم قسمتی از رمانت لذت کافی رو بردم…امیدوارم خیلی زود به موفقیت های بیشتری برسی…😙💋
سلام مهر ناز جان خیلی قشنگ بود ممنون🧡
مثل همیشه این پارت هم عالی بود مهرناز جون
همینطور پر قدرت پیش برو 😘👌🌸
مثل همیشه فوق الهاده😍😍😍💗
آشپزی درکنار عشقت قشنگترین تجربه ی دنیاست😍😄
زیباترین عاشقانه ای هست ک تابحال خوندم
اغراق نیس و خیلی خالصه
تکراری نیس
خلاصه هر چی بگم کم گفتم
خوب بود.
وای نکنه ترانه کاری کنه.
اول هستی حالا ترانه
نمیدونمچرا چشمم اب نمیخوره ایندوتا باوهم ازدواج کنند
سلام عزیززیبای من
دست گلت درد نکنه مهربانو جانم❤❤❤❤😘😘😘😘
مثل همیشه عالی و بی نظیر 👌👌👌👌👌❤❤❤❤
عالی بود خسته نباشید نویسنده عزیز
ببخشید اشتب ریپ شد
سلام مهرناز جان…خسته نباشی گلی…رومانت عالیه عزیزم ولی میشه زود زود بزاری یه هفته خیلی زیاده… هرکی دوس نداره بخونه خوب نخونه مگه مجبورن که بخونن..قلمت محشره من هر هفته مشتاق پارت جدیدم 👏👏👍
سلام مهرناز جان…خسته نباشی گلی..رومانت عالیه عزیزم..ولی میشه زود زود بزاری یه هفته خیلی زیاده… هر کی دوست نداره بخونه خوب نخونه مگه مجبورن که بخونن..من هر هفته مشتاقم که پارت جدیدو بزاری قلمت محشره…👏👏👍
مهرناز موندم از این گفتار رمانتیک ت بخندم یا گریه کنم قشنگ بود مرسی فقط این مارال خعلی داره دیه گاف میده هااا البت بد بخت حقم داره بعد13 سال!!
بابا بزار حرف بزنه از بس خفه خون گرفته داره دق میکنه
سلام عزیزم وای بالاخره تونستم نظرمو بفرستم تا الان بلد نبودم😑چقدر حرص میخوردم از اونایی که آنقدر غر زدن که مهرناز جون تصمیم گرفت هفته ای یکبار پارت بذاره ، خیلی دستت درد نکنه رمانت عالیه نه آبکی نه از اونایی هست که زود خسته میشی ازشون تازه برعکس تشنه تر میشی ببینی آخرش چی میشه سپاس فراوان 🌸🌸🌸