رمان خلسه پارت ۳۶ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۳۶

رمان خلسه:
۱۰۱پارت

جمعه بود و کامیار اکیپ را به باغ دعوت کرده بود. افرا و آهیر، معراج و مبینا و شوهرش، مارال، فرید و بابک دوستان آهیر که در سفر رامسر آشنا شده بودند و کامیار خیلی از شخصیت و رفتارشان خوشش آمده بود، دور هم جمع شده بودند. لیلی و کامیار با ذوق و شوق از مهمانهایشان پذیرایی میکردند و همه روز خوشی را سپری کردند.
مارال با ماشین معراج همراه آنها آمده بود و موقع برگشت هم معراج تا خانه رساندش.
مبینا و شوهرش مقابل خانه ی مارال به قصد خداحافظی از ماشین پیاده شدند. معراج هنوز هم بخاطر ضربه ی توپی که در بازی وسطی از مارال خورده بود غر میزد و سربه سرش میگذاشت و میخندیدند که ناگهان ماشین سفیدی نزدیک شد و کنارشان توقف کرد.
در تاریکی شب معراج راننده را نشناخت ولی مارال با دیدن ماشین پدرش تعجب کرد و کمی دستپاچه شد.
از پدرش بخاطر بودن با معراج واهمه نداشت، دیگر دختر بچه پانزده ساله نبود و پدرش چند سالی بود که در روابط دوستانه و رفت و آمدهایش دخالت و سخت گیری نمیکرد. دستپاچه شدنش بخاطر معراج بود که میدانست از پدرش بدش میاید و راضی به دیدنش نیست.
ولی دیگر کار از کار گذشته بود و با یکدیگر رو به رو شده بودند. پرویز خان از دور با دیدن سه نفری که همراه دخترش مقابل خانه اش ایستاده بودند، رویشان دقیق شد تا بفهمد کدامیک از دوستان مارال هستند. ولی نشناخت و با نگاهی به ماشین مشکی مدل بالا که متعلق به آنها بود لبخند رضایتی روی لبش نشست.
طبق معمول خواهان تعامل دخترش با پولدارها بود و از دوستان فقیر و معمولی اش خوشش نمی آمد.
ماشینش را کنارشان پارک کرد و با خوشرویی پیاده شد.
هنوز معراج و مبینا را نشناخته بود ولی معراج همان لحظه که پرویز خان از ماشین پیاده شد شناختش و صحبتش با مارال را قطع کرد.
پرویز خان جلوتر آمد و هر سه را نگاهی کرد و با لبخند گفت
_شبتون بخیر، دم در چرا ایستادین بفرمایین داخل

قلب مبینا با دیدن پرویز خان از نفرت لرزید و با یاد آنروز کذایی که با گریه از باغ بیرونشان کرد، بغض در گلویش نشست.
کل توجه مارال به معراج بود و با استرس منتظر بود تا معراج بدون حرف با تمام نفرتش روی از پرویز خان بگیرد و سوار ماشین شود و برود.
ولی در کمال تعجبش معراج با خونسردی قدمی سمت پرویز خان برداشت و با لبخند کمرنگی دستش را به سویش دراز کرد.
_سلام آقای خبیری، شب شما هم بخیر، مزاحمتون نمیشیم

پرویز خان با شنیدن صدای مرد جوانِ مقابلش چشمانش را ریز کرد و دقیق تر نگاهش کرد.
این چشمان گستاخ را خوب به یاد داشت. تنها کسی که بجای پرویز خان او را آقای خبیری میخواند کسی جز آن جوانک یک لاقبا، معراج، خواهرزاده ی حسن نبود. پسرکی که بخاطر دور کردنش از مارال، ماشین گرانقیمتش را فدا کرده بود و برای صحنه سازی بر علیه اش ماشین محبوبش را داغان کرده بود.
ولی او اینجا چه میکرد؟ با این سر و وضع باکلاس و ماشین لاکچری!
مگر گنج پیدا کرده بود؟!.. ولی هر چه که بود الان پولدار بود و پول شرایط را عوض میکرد. نباید مثل قدیم با او رفتار میکرد، باید جانب احتیاط را نگه میداشت چون اکنون دیگر کیس مناسبی برای دخترش بود.
با خنده ای ساختگی که معراج از موذیانه بودنش حالش به هم خورد دست معراج را فشرد و گفت
_باورم نمیشه، بعد از اینهمه سال، شما؟ اینجا؟

معراج با پوزخندی دستش را از دستش جدا کرد و گفت
_از قدیم گفتن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه جناب خبیری
_بله، بسیار هم عالی

و نگاهی به زن جوان و مردی که ساکت ایستاده بودند کرد ولی آنها را نشناخت.
مارال که تا آن زمان از استرس لال شده بود دهان باز کرد و گفت
_مبینا جان هستن بابا، و همسرشون

تعجب پرویز خان با دیدن تغییرات مبینا بیشتر شد و با خودش فکر کرد که بر سر این خانواده ی مفلس چه آمده که صد و هشتاد درجه عوض شده اند و آن دختر بچه ی دماغو تبدیل به چنین خانم خوش لباس و شیکی شده است!
ولی باز هم به سیاستش ادامه داد و با خنده رویی گفت
_به به دخترم ماشاالله چه خانمی شدی، شماها بزرگ شدین ما پیر شدیم

مبینا ته دلش کفتار پیری نثارش کرد و جوابش را نداد. معراج سمت ماشین قدمی برداشت و رو به مبینا گفت
_بریم دیگه
و بعد نگاهی به مارال و پرویزخان کرد و گفت
_شبتون بخیر
مارال با صدای ضعیفی که از سردی معراج ناشی میشد خداحافظی گفت و به رفتنشان نگاه کرد.
پرویزخان به ژست و تیپ برازنده ی معراج پشت فرمان ماشینی که قیمتش دوبرابر ماشین خودش بود نگاهی کرد و بعد از دور شدنشان نگاهش را سمت مارال چرخاند. از اینکه آن معنا و برق سالها پیش را هنوز هم در نگاه دخترش میدید اینبار خوشحال شد.
معراج در حالیکه به سمت خانه ی مبینا میراند در فکر روز آخری بود که پرویزخان با فضاحت بیرونشان کرد و به او تهمت زد. و امشب چقدر برخوردش خوش و محترمانه بود. پوزخندی زد و مبینا متوجهش شد و گفت
_مرتیکه چه رویی داره، من اگه جای اون بودم اصلا خودمو نشون نمیدادم چه برسه بیام و حرف بزنم

meh:
۱۰۲پارت

_در موردش فکر نکن، این شخصیت ارزششو نداره
_دقیقا، دیدی که حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم. ولی دیدی چجوری نگامون میکرد؟ دلم خنک شد دلش سوخت
_بیخیالش شو
_نمیتونم آخه، کم نسوزونده مارو این بشر، میگم داداش یه بار دعوتش کن خونه یا تشریفات فرودگاه بیاد ببینه به کجاها رسیدی بسوزه
_یادت باشه وقتی آدم از چیزی غنی باشه باهاش فخر نمیفروشه، آدما اندازه ی کمبودهاشون پز میدن، من اهل این کارا نیستم تو هم نباش

در مورد گذشته ی پرویزخان و اینکه از چه راهی به ثروت رسیده حرفی به مبینا نزد ولی با خودش فکر کرد که چقدر خرسند است که با زحمت و تلاش خودش به جایی رسیده و مثل او با بالا کشیدن مال مردم، خان و آقا نشده است.

روزها میگذشتند و مادر معراج سعی در دور کردنش از مارال داشت و پرویز خان سعی در صمیمی تر شدن با معراج. از مارال شماره اش را گرفته بود و برای شام دعوتش کرده بود ولی معراج رد کرد و گفت در فرصت های بعدی حتما.
حالش از دورویی و نان به نرخ روز خوری پرویزخان به هم میخورد ولی بخاطر مارال تحمل میکرد و چیزی نمیگفت. از طرفی هم فشارهای مادرش برای ازدواج بیشتر شده بود و کلافه اش میکرد.
تنها کسی که کنارش آرام میگرفت مارال بود. دختری که برعکس گذشته ها اکنون مثل دریایی ژرف و بدون موج آرام بود و آرامش تزریق میکرد به اطرافش. مواقعی که خسته از دوندگی های روزمره و اصرارهای مادرش برای ازدواج با هستی، مقابل پنجره ی اتاقش چای میخورد یاد مارال میفتاد و از خانه خارج میشد. زنگ میزد که حاضر شود و مارال هم میدانست که دارد دنبالش میاید و با هم دوری میزنند یا به درکه و دربند و جمشیدیه میروند و در گوشه ی خلوتی دو ساعتی مینشینند.
هیچ حرفی از احساسات و هر آنچه که بینشان بود نمیزدند و فقط از کنار هم بودن لذت میبردند.
مارال قانع بود به اینکه معراج همینگونه بماند و تا ابد مثل یک دوست کنارش باشد ولی ازدواج نکند و از دستش ندهد.
ولی معراج در احساسش به مارال سردرگم بود و نه میتوانست قدمی به جلو بردارد نه از او قدمی دور شود. وجود پرویزخان بعنوان پدر مارال ضمیر ناخودآگاهش را تحت تاثیر قرار میداد و باعث میشد گام بزرگی به سوی مارال برندارد. از طرفی هم نمیتوانست ناراحتی مادرش را نادیده بگیرد و از حجم نفرتش از مارال و پرویزخان آگاه بود.
ولی این چه قدرتی بود که باعث میشد علیرغم همه ی اینها مارال را بخواهد و از بودن با او سیر نشود؟
همان عشق سالها پیش بود که در باغ تبریز در قلبش جوانه زده بود و گویا اکنون به درختی تبدیل شده بود و ریشه هایش رفته رفته محکم تر میشد. ولی خودش نمیدانست و در پی حل معادله ی مجهول احساسش بود.

*فردا پارت میزارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خسته از دست نویسنده
خسته از دست نویسنده
2 سال قبل

دوستان آروم باشید منظورش عصر پنجشنبه‌ی ک میاد😏😏😏

‌
2 سال قبل

پس کو پارت جدید؟=/
چقد مسئولیت پذیری چیزه خوبیه

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

سلام.عصر هم تموم شد وپارت جدید را نمیگذارید؟!

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

وای خدا پارت کی میاد دیوونه شدم

ملکا
ملکا
2 سال قبل

عصر شد ،نزاشتی یا واسه من نمیاد ؟💔

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  ملکا

فک کنم هنوز پارت رو نزاشتن چون برا منم نیس

Parichehreh
Parichehreh
2 سال قبل

عصر شد ،پارت واسه من نیومده یا کلا نزاشتی ؟ 😶💔

ااااااااااا
ااااااااااا
2 سال قبل

سلام نویسنده جون.
میشه لطفا بگین امروز ساعت چند پارت جدید قرار میگیره؟ممنون

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  ااااااااااا

گفتن عصر

ستایش دختر محبوب خدااااااااااااا
ستایش دختر محبوب خدااااااااااااا
2 سال قبل

مهنازی چرا پارت نزاشتی؟؟

Banoo_lor
Banoo_lor
2 سال قبل

توی این رمان فقط مارال سختی و عذاب میکشه بخاطر معراچ یکم معراچم اذیت کن😂

Zahra
Zahra
2 سال قبل
پاسخ به  Banoo_lor

عالی بود ❤

‌‌mimikchehre
‌‌mimikchehre
2 سال قبل

میشه یکاری کنی معراجم حسادت کنه

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

دوستان نوشته فردا پارت میزارم😂
نیازی نیست ی هفته صبر کنین ها😂😂
خسته نباشی مهری بانوی من😘😘
بچه ها التماس دعا تو این شبای عزیز دارم
دوستان امشب و باقی شب های قدر ی سوره واقعه و بعد ی سوره توحید و ۷ مرتبه ذکر یا الله بگین و هر حاجتی دارین از خداوند بخواین این ذکر بسیار مجرب هست و حاجت میده.
التماس دعا طاعات تون قبول

N Rajai
N Rajai
2 سال قبل

👌🏻

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

میدونی چیه این دنیای عجوزع هر روز یه داماد دارع و چرخه ی روزگارم اینطوری نیس حق به حق دار میرسع مردم الانم فقط و فقط برای چش تو هم چشمی دس به هر کاری میزنن البته به کسی برنخوره کلی دارم میگم

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

چ بیشوره پرویز اه اه حالم بهم خورد
و اینکه شخصیت معراج و مارالم خوبه هااا ولی مه دوسشون ندارم مرسی مهرناز

Sh
Sh
2 سال قبل

این پارت خیلی کلی بود و فقط از برخورد معراج و پرویز حرف زده شده بود
کاش کمی از تفریحات کوچیکشون میگفتی
ولی بازم خوب بود مهرناز جان
منتظر پارت فردا هستم 😉امیدوارم مثل همیشه اونم یه پارت عالی باشه😘🌸

زهرا اولادقباد
زهرا اولادقباد
2 سال قبل

ممنون عزیزم واقعا لطف کردی😍♥️♥️♥️

Raha
Raha
2 سال قبل

خیلی خوب بود مثل همیشه

m
m
2 سال قبل

عالی بود مرسی فقط زود تر بهم برسن دیگه دستت درد نکنه مهر ناز جون🌹♥♥♥😍😍

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

مرسی خسته نباشی.

عسل
عسل
2 سال قبل

مرسیی 😻❤️🔥..
تغیراتی که تو رمانت ایجاد کردی اینکه از زبون دانای کل حرف میزنی خیلی خوبه چون آدم احساس و افکار همه اطرافو میخونه و تصور میکنه.. 😍🥺
ولی بطور موقتیه دیگ نه از زبون مارال و معراجم حرف خواهی زد نه؟🥺
و اینکه مهرناز جون بعد یه هفته انتظار اتفاق خاصی بینشون نیفتاد و هیچکدوم قدمی جلوتر نرفتن نمیشه دوسه روز دیگ هم یه پارت دیگ بدی مردیم از خماری.. 🥺

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل

مهرناز نمیشه زود تر پارت بزاری؟
یه هفته خیلیه برا منتظر پارت بعدی بودن😓

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  AmirAli

مهرنازی امروز کی پارت میزاری میشه زودتر بزاری لطفاااا

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل
پاسخ به  AmirAli

باشه هرجور خودت راحتی☺
من به شخصه به همین هفته ای یه پارت هم راضیم
ولی خب آدم تو خماری میمونه سخته خب😂😕

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل
پاسخ به  AmirAli

خدا بیامرزه مادرت
خدا بهت صبر بده خدا کمکت کنه

دسته‌ها
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x