رمان خلسه:
تابستان و مهر و آبان گذشته بود و آخرین ماه فصل خزان با سوز و سرمایش فرا رسیده بود. تلاشهای پرویزخان برای برقراری ارتباط نزدیک با معراج نتیجه نداده بود و مدام در فکر بود که چرا با گذشت ماهها هنوز آنچه را که در رابطه ی آنها انتظارش را داشت از زبان مارال نشنیده بود. از صمیمیت و رفت و آمدشان خبر داشت و این فکر در مخیله اش آزارش میداد که مبادا معراج به قصد انتقام از او به مارال نزدیک شده باشد و بخواهد نامردی گذشته را تلافی کند. تصمیم گرفت اینبار مستقیم و بی پرده از دخترش در مورد معراج سوال کند و خلاص شود.
۱۰۳پارت
بعد از شام بود که مارال را صدا زد و گفت کنارش بنشیند. بعد از آمدن به تهران و خانه ی جدید مارال تمام کارهای خانه را خودش بر عهده گرفته بود و نخواسته بود پدرش کسی را برای آشپزی و کارهای خانه استخدام کند. بعد از جمع کردن بشقابهای روی میز دستهایش را شست و مقابل پدرش روی مبل نشست.
_چیزی شده؟
_نه دخترم دلم خواست یکم باهات حرف بزنم
_اول بگو قرصتو خوردی؟
_خوردم، گوش بده به حرفم
_چشم بفرمایید
_ببین دختر قشنگم، من دیگه سن و سالی ازم گذشته، صد تا مریضی و درد و کوفت دارم، هر لحظه ممکنه اتفاقی برام بیفته
_عه خدانکنه بابا این چه حرفیه میزنی
_من نگران توام مارال، مادرت که رفت منم اگه نباشم تو تنها میمونی، خانم جان هم که بدتر از من، بالاخره باید سر و سامون بگیری یا نه؟
مارال با کلافگی دستی به پیشانی اش کشید و گفت
_بابا بازم شروع نکن تو رو خدا
پدرش بعد از قضیه ی محسن دیگر برای ازدواجش اصرار نمیکرد ولی هر از گاهی وقتی یکی از خواستگارانش سمج بازی درمیاورد و پیله میکرد پرویزخان هم با مارال در میان میگذاشت و از او میخواست که به ازدواج فکر کند.
_میدونی که دیگه هیچوقت اصرار نمیکنم بهت، ولی دیگه دیر شده سنت داره میره بالا و نمیدونم چرا نمیخوای ازدواج کنی و خانواده ای داشته باشی
مثل همیشه که هر وقت حرفی از ازدواج زده میشد مرغ خیالش سمت معراج پر می کشید، باز هم صورت او مقابل چشمانش جان گرفت و کسی در ذهنش گفت “بجز معراج هیچکس”
ولی ازدواج با معراج هم بقدری دور و نشدنی بنظر میرسید که باز هم مثل همیشه سری تکان داد و فکر او را از ذهنش زدود.
_بابا من مجردی راحتم، مگه همه باید ازدواج کنن؟ اینهمه خانم محرد هستن که خیلی هم خوشحال و موفقن
_حالا که معراج برگشته، چرا به ازدواج با اون فکر نمیکنی؟
از حرف ناگهانی پدرش چنان شوکه شد که رنگ از رویش پرید و لبهایش را بهم فشرد.
_تا جایی که من دخترمو میشناسم میدونم که از معراج خوشت میومد و الان هم میاد، پس چرا چیزی بینتون نیست؟
مارال کمی خودش را جمع کرد و با یادآوری ظلمی که پدرش در حق معراج کرد گفت
_تو که از معراج خوشت نمیومد بابا، از باغ بیرونشون کردی چون گفتی معراج ماشینو برده زده
_گذشته ها گذشته دخترم، اونوقتا نوجوون بود و سرش باد داشت، الان یه مرد واقعی شده
و مارال به این اندیشید که پدرش همیشه مردانگی و قدرت را با پول و حساب بانکی میسنجید.
از روی مبل بلند شد و در حالیکه به سوی اتاقش میرفت گفت
_بهرحال معراج و من فقط دوست دوران بچگی هستیم و چیزی که شما فکر میکنی بینمون نیست، میرم بخوابم شب بخیر
منتظر جواب پدرش نشد و در اتاقش را بست. کمی موزیک گوش کرد و از دوازده گذشته بود که سری به تلگرام زد تا آخرین بازدید معراج را ببیند.
آنلاین بود و مارال با تعجب به اکانتش نگاه کرد. وارد صفحه ی چتشان شد و تایپ کرد.
_سلام، چه عجب آنلاینی اینموقع؟
پی امش بلافاصله سین خورد و معراج تایپ کرد
_کرمانشاه زلزله شده دارم اخبارشو میخونم
_یا خدا، کسی ام کشته شده؟
_آره متاسفانه، خیلی کشته و زخمی هست
_ای وای، خدا کمکشون کنه
_با همکارم به هلال احمر اعلام آمادگی کردیم امکان داره قبل از اذان صبح با هلی کوپتر پرواز کنیم کرمانشاه
_خوشبحالت که میتونی کمک کنی، کاش منم میتونستم
_چرا نتونی؟ کلی داوطلب کمک در حال اعزامن، توام بیا
_راست میگی؟ عالیه خیلی دوست دارم بیام
_صبر کن منتظر خبرم، اگه شد تو رو هم برمیدارم با خودم میای، ولی اگه کادر پزشکی زیاد بود باید با اتوبوس اکیپ اعزامی بیای
_اشکالی نداره، اگه نشد خودم با ماشین میام
_نخواب آنلاین باش بهت خبر بدم
یک ساعت بعد بود که معراج پیام داد و گفت لباس خیلی گرم بپوشد و ساعت ۴ صبح به آدرسی که داد بیاید.
وقتی مارال مقابل جایگاه پرواز هلیکوپترها رسید در آن شلوغی و سر و صدا دنبال معراج گشت و شالش را سفت گرفت تا در اثر باد تندی که ناشی از چرخیدن پروانه ها بود از سرش نیفتد. وقتی از یافتن معراج بین آنهمه آدمی که با عجله مشغول بار زدن به هلیکوپترها و جابجایی سرنشین ها بودند ناامید شد گوشی اش را از جیبش درآورد و شماره اش را گرفت.
طول کشید تا جواب داد و وقتی صدای مارال را تشخیص داد جایگاه دقیق را به او گفت.
حدود ۲۰ نفر سرنشین هلیکوپتری که معراج هدایتش میکرد بودند و چند نفر هم تجهیزات و وسایل پزشکی و اورژانس را جاسازی میکردند. معراج کمک کرد تا مارال سوار هلیکوپتر شود و بعد از نشستنش کمک کرد تا کمربندش را محکم کند و هدست خلبانی ای به او داد و گفت
_اگه صدا اذیتت کرد اینو بزار روی گوشات
_باشه ممنون
_نمیترسی که؟
_نه، برو
با بسته شدن درها و تندتر چرخیدن پروانه همه به صندلی ها چسبیدند و هلیکوپتر بلند شد. کادر پزشکی با ناراحتی در مورد کشته ها و زخمی ها حرف میزدند و مارال از اینکه فهمید اوضاع چقدر وخیم است بغضش گرفت و دعا کرد که خدا کمکشان کند.
۱۰۴پارت
از آن ارتفاع که خیلی با منظره ی هواپیما فرق داشت پایین را نگاه میکرد، همه جا پوشیده از برف و سفید بود ولی نمیتوانست در آن شرایط از منظره ی زیبایی که میدید لذت ببرد. خدا خدا میکرد که زودتر برسند و بتواند به کسی کمکی کند.
بالاخره به آسمان کرمانشاه رسیدند و مارال از آنچه که میدید شروع به گریه کرد. خانه هایی که فرو ریخته بودند و زنان و کودکانی که روی تلی از خاک که تا چند ساعت قبل خانه شان بود مویه میکردند.
معراج در مکان مناسبی دور از خانه ها و مردم فرود آمد و اکیپ امداد به سرعت از هلیکوپتر پیاده شدند. مارال و معراج هم پیاده شدند و با نگاهی به اطراف متوجه عمق فاجعه شدند. کرمانشاه منطقه ی سردی بود و مقدار برفی که در آنجا باریده بود دو سه برابر تهران بود. خرابی و آوار شدن خانه ها از طرفی و سرمای شدید و برودت هوا از طرفی دیگر سختی شرایط را افزون میکرد.
معراج زیپ کاپشنش را بالا کشید و به مارال گفت
_خوب بپوشون خودتو اوضاع اینجا خیلی خرابه توام مریض نشی تو این وضعیت
مارال شال ضخیمش را دور گردنش محکم تر کرد و به معراج که با ناراحتی اطراف را نگاه میکرد چشم دوخت.
تا ظهر بی وقفه به کمک زخمی ها و کسانی که زیر آوار مانده بودند شتافتند و ساعتی از موقع ناهار اکیپ گذشته بود که با سر و وضعی خاک آلود و خسته و پریشان در چادر هلال احمر ناهار خوردند.
هر دو از شدت ناراحتی از صحنه هایی که دیده بودند اشتهای غذا خوردن نداشتند و بعد از دو لقمه دست کشیدند.
مارال از دیدن پسر بچه ای که با دستان کوچکش خاک و آجر پاره ها را میشکافت و مادرش را که زیر آوار مانده بود صدا میزد آشوب شد و با گریه پسر را در آغوش گرفت و منتظر شدند تا اکیپ مخصوص با سگ ها برسند و زیر آوار مانده ها را بیرون بیاورند.
اطراف پر بود از زن و مرد و پیر و کودکانی که با ضجه و فریاد دنبال خانواده و عزیزانشان میگشتند و انگار هوش از سرشان رفته بود.
صحنه های دلخراشی که غیر قابل وصف و تحمل بود و معراج گفت
_اینجاست که انسان میفهمه چقدر ناتوانه. حتی قدرت این رو نداریم که بسرعت آدمایی رو که اون زیر هنوز نفس دارن بکشیم بیرون
اولین روز در کرمانشاه بسختی گذشت و مارال و معراج همراه بقیه ی گروههایی که برای کمک آمده بودند آخر شب خسته و کوفته در چادرهایشان چند ساعتی خوابیدند و تا صبح صدای گریه ی گاه به گاه زنی فرزند گم کرده و مردی برادر مرده به گوششان خورد.
ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود که مارال با تکانهای شدید و زمین لرزه ی ترسناکی از خواب پرید. گویی زمین زیر پایش خالی شد و با صدای فریادهای زنان و دخترانی که در چادرش بودند سراسیمه بلند شد.
دوباره زلزله شده بود و صدای جیغِ زنها و فریادِ خدایا رحم کن مردها دل را میخراشید. مارال با ترس و نگرانی همراه بقیه از چادر بیرون دوید و سمت چادری که معراج آنجا خوابیده بود قدم تند کرد.
آخرین لحظه او را دید که به سمت ساختمان دو طبقه ای که در حال ویرانی بود میدوید.
دختر بچه ای دست در دست خواهر کمی بزرگتر از خودش مقابل خانه شان ایستاده بود و از ترس و گریه میلرزید. دختر بزرگتر بی وقفه فریاد میکشید “مادر” و معراج دوان دوان به سویشان رفت.
چند نفر از امدادگران هم به آن سو دویدند و مارال هم در حالیکه نگاهش به معراج بود دنبالشان دوید.
در تاریک و روشنی هوا، خانه ی نیمه ویران و مادری که زیر دیوار فروریخته مانده بود کاملا واضح نبود. اکیپ پرستاران و امدادگران سمت پیرمرد و پسری که خون از سر و صورتشان جاری بود دویدند و معراج هم به داخل ساختمان رفت. مارال هم خواست دنبالش برود که یکی از امدادگران آشنا که در هلیکوپتر همراهشان بود مانعش شد و به سمت معراج داد زد
_کاپتان نرید داخل خطرناکه
ولی معراج توجهی نکرد و مارال از شنیدن جمله ی آخر آن مرد هاج و واج به مسیری که معراج رفته بود نگاه کرد. کلمه خطر کنار اسم معراج آشفته اش کرد و مرد را از مقابلش کنار زد تا دنبال معراج برود.
ولی هنوز قدمی برنداشته بود که پس لرزه ای دوباره زمین را لرزاند و صدای خاص و دهشتناکش در گوشهای مارال طنین انداخت.
صدای طنین زلزله با صدای خرابی و ریزش درآمیخت و تنها چیزی که مارال مقابلش دید فرو ریختن کل ساختمان و گرد و خاک شناور در هوا بود.
اثری از ساختمان و معراج نبود و مارال با دیدن آواری که بر سر معراج خراب شده بود فریادی از ته دل کشید. فریادهای پی در پی و دردمندش که قطع نمیشد او را به یاد ضجه های زنان فرزند مرده ی روز پیش انداخت.
تعداد زیادی از مردم جمع شدند و جلوی مارال را که دیوانه وار سعی در شکافتن خاکها با انگشتانش داشت عقب کشیدند. ولی او صدایشان را نمیشنید و حواسش فقط پیش معراجی بود که نمیدانست زیر آنهمه خاک میتواند نفس بکشد یا نه!
با تکانهای شدید شانه هایش توسط زن امدادگری به خودش آمد و دست از کندن خاکها کشید و نگاهش کرد.
زن به چشمهای بی روح مارال زل زد و بلند گفت
۱۰۵پارت
_با کندن تو ممکنه آوار بدتر ریزش کنه و اگه فضایی هم برای تنفس کاپیتان مانی مونده باشه پر بشه، فهمیدی؟
مارال آرام دستهایش را از خاک جدا کرد و با درد و گیجی زن را نگاه کرد.
_بلند شو الان، باید منتظر اکیپ مخصوص باشیم تا بیان درش بیارن
مارال با پاهایی که توان ایستادن نداشت به زور خودش را کشید و به اکیپی فکر کرد که دیروز برای درآوردن زن جوانی بسیار دیر رسیدند و جنازه اش را درآوردند!
در آن شلوغی و صدای های و هوی مردم نگاهش را به محلی که ممکن بود معراج آنجا مدفون شده باشد دوخت و با صدای لرزانی که هیچکس نمیشنید و مانند زوزه ی حیوانی زخمی بود گفت
_معراج
گویی در برزخ بود و جایی بین زمین و آسمان معلق… حس کرختی در وجودش نمیدانست از سرما و برف هاییست که رویش نشسته بود، یا از ترس از دست دادن معراج بود که آرام آرام روحش را از جانش جدا میکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام مهری عزیزم 🥰💖
امیدوارم حالت خوب باشه ، خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم دوباره داری مینویسی ، کاش این رمانم به خوبی و خوشی تموم شه
راستی آقا شهاب چطوره ؟🥲🤌
مهری نمیدونستم رمان جدید شروع کردی دیروز وقتی فهمیدم خلسه رمان جدیدته ۳۷ پارتو تو دو روز تموم کردم و بی صبرانه منتظر پارت جدیدم ؛ راستی خودت چطوری ؟
حالت خوبه؟ روبه راهی؟ نگرانت بودم 🥺💔🙃🥲
مهرنازی پارت !!😭😭😭
پارت بعدی رو کی میزارید؟؟؟
مهرنازی لطفا این معراجم یکم عذاب بده
مهرنازی میشه فردا صبح پارت بزاری که وقتی از مدرسه رسیدیم بخونیم لطفاااااااااااا🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
بنظر منم الان اصلا جای زلزله کرمانشاه نبود
این پارت بسیار عالی بود .
هیجان انگیز ، متفاوت ، زیبا و غم انگیز ممنونم مهرناز:)
مهرناز جون اینجارو میگفتی معراج میمیره بعد مارالم نمیتونه تحمل کنه خودکشی میکنه؟؟🤧😈
خیلی ناراحت شدم ولی چ میشه کرد😂😂
نههههههههههه تو رو خداااا اینکارو نکنییییییییی.
به خدا بعد این همه خون دل خوردن سر هر پارت این حقمون نیست که آخرش بمیرن😭😭😭
تو رو خدااا آخرش این دو تا رو به هم برسون🥺🥺
هر چقدر میخوای دقمون بدی، بده ولی آخرش به هم برسن لطفااااااااااا😭😭😭🙏🙏🙏
از همون روز دارم یکسره براشون فاتحه میفرستم😔😂😂😂
مهرناز جوووووووونممممممممم یعنی اشکم در اومد تو رو قران کاری کن این دوتا طفل معصوم به هم برسن به حق این شبای مقدس ایشالاه تو هم مشکلاتت کاملا حل بشه
پیشاپیش مرسییییی😻❤️❤️❤️❤️❤️
وای مهرناز خودت بهمون رحم کن معراج نمیره ها
خعلی پارت قشنگ و احساسی بود مثل همیشه عالی نوشتی ممنونم
بی نظیر بود این پارت و کاملا خلاقانه.
و ممنون از اینکه فردا پارت میدین
عاشقتممممممم مهرنازییییییییییی ♥️♥️♥️♥️
الی به حق همین شب مشکلاتت حل بشه
الهی^_^
چرا همه بدبختیا مال مارال باید باشه خا😐
چرا یذرم معراج نباید ترس از دست دادن مارال و بچشه
اخه عدالت کجاسسسسسسسسس💔
خواهشا یذره توجه کن دیگه
بزار معراجم یذره حسادت کنه
خیلی خیلی چرته
وقتی بلد نیستی ننویس
تو هم وقتی جنبه و عصاب نداری نخون عزیزم اگر مهرناز بلد نبود قطعا صد و خوردی آدم نمیخوندن رماناش و .
مهرناز جون واقعا عالی بود گلم ولی به قول popkبزار یکم معراج هم ترس از دست دادن مارال و داشته باشه😁
به حرف های پوچ بقیه هم توجه نکن😘
اصلا از این قسمت خوشم نیومد زلزله کرمانشاه چرا وارد داستان کردی؟؟؟؟؟
فک کنم سرنوشتشون از اون دسته ها باشه که یکی جان به جان آفرین تسلیم مرگ بشه یا یکیشون با یکی دیگه ازدواج میکنه😂😂
آخه یا بابا مارال مخالف بود الان مامان معراج یا چند روز دیگه پسر همسایه میاد مخالف ازدواجشون میشه💔 یا تا سر سفره عقد میرن ولی آزمایش ها به هم میخوره🤦🏻♀️💔
خدا به مارال صبر بده 🙂
منم از اون دسته ادماییم که فقط به جنس زن زجر میدم 😂💔
سلام خوبی عزيزم
نمیدونم چی بگم ☹️
دلم گرفت با این پارت 😣
مثل همیشه عالی بود دستت طلا عزیزم بی صبرانه منتظر پارت بعدیم 😘❤️
عا نمیشه مارال زیر اوار باشه اخه مارال طفلی خیلی درد کشیده اما این معراج از دوری مارال زیاد ناراحت نبوده مارال مارشو از دس داد معراج رو تز دس داد باغ تبریز که همه خاطرات معراج بود از دس داد عکس شماره معراج مادر معراج همش هستی میندازه وسط که این مارال طفلی قصه بخوره اگه یکم از این قصه ها مال معراج باشه چی وای رمان خیلی قشنگی داری
من تا هفته دیگه دق میکنم🥺
نمیزاری؟؟
چیشد که به زلزله کرمانشاه کشیده شد؟
ولی خب این پارت هم هیجان خاص خودش رو داشت اصلا انتظار زلزله رو نداشتم برای ادامه رمان
مرسی مهرنازی جون امیدوارم به همین شب عزیز خدا بهترین تقدیر رو برات بنویسه