رمان خلسه:
۱۳۲پارت
کنار پنجره ایستاده بود و کلاغ هایی را که در آسمان چرخ میزدند و قارقار میکردند نگاه میکرد. حال پدرش بعد از اولین شیمی درمانی کمی بهتر شده و از خانه خارج شده بود تا کمی به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند. با سر و صدای عجیبی که کلاغها به پا کرده بودند خوشحال شد که پدرش مثل اکثر مواقع تحت تاثیر مسکن های قوی خواب نبود. توجه کلاغ ها گویا معطوف به نقطه ای روی زمین بود و دور او دایره وار پرواز میکردند. خم شد و پایین را نگاه کرد. با دیدن کلاغی که وسط خیابان افتاده و مرده بود دلیل تجمع کلاغها و صدای دلخراششان را فهمید. کلاغها مانند انسانها هنگام مرگ یکی از همنوعانشان عزاداری میکنند و احساسات گروهی قوی و عجیبی دارند. دلش از غم و عزایشان گرفت و سرش را بلند کرد و به دل آسمان خیره شد. میدانست که معراج پرواز دارد و در آن لحظه مانند پرنده ها اوج گرفته است.
روزها بود که با او بسردی رفتار میکرد و طوری وانمود میکرد که بخاطر بیماری پدرش بیحوصله است. معراج درکش میکرد ولی دلتنگ نگاههای پر از عشق و معراجم گفتنهای از ته قلب مارال بود.
کلاغی را که انگار بیشتر از بقیه پریشان بود و نمیتوانست از کلاغ مرده دل بکند و برود نگاه کرد و زیر لب گفت
_منم مثل تو مجبورم دل بکنم ولی نمیتونم… خیلی داغونم، خیلی
یاد شعری از اخوان ثالث افتاد و زمزمه کرد:
تو چه دانی
که پس هر نگه سادهی من
چه جنونی؛ چه نیازی؛ چه غمیست…
تا جنون فاصله ای نیست
از اینجا که منم!
نگاهی به عکس معراج در گوشی اش کرد و اشکش را با پشت دست پاک کرد. روزها بود که درگیر بود و چیزی تا از دست دادن عقلش نمانده بود. دو روز پیش معراج دنبالش تا در خانه آمده بود ولی به دروغ گفته بود مهمان دارند و به دیدنش نرفته بود.
دلتنگش بود و فکرش از ذهنش خارج نمیشد.
از مقابل پنجره کنار رفت و پالتوی مشکی اش را پوشید و از خانه خارج شد. بهتر بود کمی به کافه میرفت و با تزئین کاپ کیک ها ذهن آشفته اش را مشغول میکرد.
کارکنانش آهسته سلامی کردند و کنار رفتند. میدانستند صاحبکارشان این روزها همان مارال خبیری خوش اخلاق و باحوصله نیست. زیر چشمانش گود رفته بود و بسختی حرفی جز سلام و خداحافظ میگفت.
میدانستند که این حال بد فقط بخاطر بیماری پدرش نیست و به آن خلبان خوشتیپی که به کافه رفت و آمد میکرد هم ربط دارد.
مارال پیش بند یاسمنی اش را بست و اوستای قناد را که در طبقه پایین مشغول پختن کیک و شیرینی بود صدا زد و گفت
_آقا رضا، کاپ کیک بده یه چند تا دستت درد نکنه
قبل از اینکه آقا رضا با بالابر بالا بیاید وسایل تزئین کاپ کیک ها را آماده کرد و روی میز کارش گذاشت.
هر چیزی که رنگی بود دورش جمع کرد. رنگها شاید میتوانستند دقایقی ذهنش را از معراج و اجبار جدایی منحرف کنند.
آقا رضا کاپ کیک ها را آورد و روی میز مارال گذاشت و با نگاهی به دختر فهمید که امروز هم روال نیست.
_سلام خانم، کیک بزرگ رو هم بیارم؟
_سلام آقا رضا، خسته نباشی، نه کیکو خودت درست کن
اوستای قناد با تاسف سری برای دختری که به کاپ کیک ها خیره بود تکان داد و پایین رفت. میدانست که همیشه دوست داشت کیک های بزرگ را خودش تزئین کند و از آن کار لذت میبرد. ولی دلیل غم بزرگی که در چشمانش بود به ظاهر تمام شوق و ذوقش را برای شادی های زندگی از بین برده بود.
مارال کاپ کیک ها را مقابلش چید و کیسهی خامهزنی را فشاری داد و روی اولین کیک، خامهی نارگیلی زد. صورت معراج از مقابل چشمانش نمیرفت و تلاشش برای گریز از فکر او بیهوده بود.
دست دیگرش را با کلافگی به ابرویش کشید و خامهپاش را رها کرد. کاراملی را که برای روی خامهی نسکافه ای آماده کرده بود به اشتباه روی کاپ کیک نارگیلی ریخت و وقتی متوجه اشتباهش شد قاشق و ظرف کارامل را پرت کرد و سرش را ما بین دستانش گرفت.
اگر کسی وارد اتاق کارش میشد دختری را میدید که آرنجهایش را به میزی تکیه داده و انگار لابلای کیکها و خامهها و چیزهای شیرین غرق است ولی تلخی عذاب آوری مثل بختک روی روح و جانش آوار شده.
به صندلی تکیه داد و به نقطهی نامعلومی در مقابل خیره شد. نمیشد… نمیشد از خیال معراج رها شد. چه باید میکرد. اصلا بعد از اتفاقاتی که بینشان رخ داده بود مگر میشد دیگر بدون معراج زیست؟! بدون او دیگر زندگی زندگی نبود، رفته رفته سوختن و مثل شمع تمام شدن بود!
گره پیشبندش را باز کرد و پالتواش را پوشید، بدون حرفی با کارکنانش به سرعت از کافه خارج شد. بجز مشتریای که همان لحظه وارد کافه میشد و با او سینه به سینه درآمدند کسی اشکهایش را ندید.
در ماشین نشست استارت زد و اشکهایش را پاک کرد. سخت بود و دیگر تحمل این حجم از غم و درد را بعد از سیزده سال دلتنگی نداشت. به سرنوشت خود که فقط با غم و حسرت نوشته شده بود لعنت فرستاد و پایش را مصرانه روی پدال گاز فشرد.
زنگ تلفن مجبورش کرد که به گوشیاش نگاه کند و با دیدن اسم معراج دستهایش دور فرمان شل شد
۱۳۳پارت
چند روزی بود که از او فرار میکرد و میدانست که بزودی معراج شک خواهد کرد و پیگیر خواهد شد. گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را کناری کشید و سرش را به فرمان تکیه داد.
صدای زنگ قطع شد و بلافاصله دوباره زنگ زد. باید جواب میداد.
_بله؟
_مارال؟
_سلام
_سلام، خوبی؟ کجایی؟
_بیرونم، تو چطوری؟ فرودگاهی؟
_آره، الان رسیدم. میام کافه ببینمت
_نه نیا… یعنی، کافه نیستم
بعد از مکث چند ثانیه ای معراج گفت
_دلم برات تنگ شده چشم سیاه
چشمانش را بست و سعی کرد لرزش صدایش را که ناشی از لرزش قلبش بود پنهان کند.
_منم همینطور ولی یکم گرفتار و بیحوصلم بخاطر بابا
_میدونم عزیزم، باشه من میرم خونه هر وقت تونستی زنگ بزن بیام ببینمت
_باشه، خدافظ
تماس را قطع کرد. چقدر سرد بودن با کسی که تمام روح و قلبش او را میخواست سخت بود. چند بار خواسته بود به حرفهای الهه خانم بیتوجهی کند و به دیدارش بشتابد. ولی تامل کرده بود و به یاد آورده بود که قرار گرفتن در این دو راهی برای معراج از هر کسی سخت تر خواهد بود و همان بهتر که کم کم بینشان فاصله بیفتد و جدیت رابطه از بین برود.
به خانه رسید و سری به خانم جان که در آشپزخانه بود زد. بوی خوش قورمه سبزی در خانه پیچیده بود ولی میلی به غذا نداشت. در مواقع ناراحتی اشتهایش طوری از بین میرفت که نمیتوانست خوردن یک لقمه را هم تحمل کند. خانم جان به استقبالش آمد و از دیدن چهرهی بیحال و رنگ پریدهی مارال که مدتی بود به همین شکل بود و دلیلش را هم نمیگفت دلش گرفت. مارال جلو رفت بغلش کرد و گفت
_چند بار گفتم آشپزی نکن خانجان، چرا خودتو خسته میکنی؟
_بیکارم مادر حوصلهم سر میره، بیا بشین یه چای تازه دم بریزم بخور
_خودم میریزم قربون دستت، بابا نیومده؟
_چرا، تو اتاقشه. اونم مثل تو رنگ پریده و حالنداره، نمیدونم شما چتون شده به منم نمیگین
_بابا که گفتم یکم مریضه، خوب میشه، منم طوریم نیست یکم خستم نگران نباش فدات بشم
سمت اتاق پدرش راه افتاد تا ببیندش ولی وسط هال بود که پرویز خان از اتاق بیرون آمد و گفت
_صدات که میاد این خونه جون میگیره دختر
لبخند تلخی به پدرش زد و گفت
_خوبی بابا؟ این داروهای جدید بنظرم خوبن
_آره دخترم خوبن اینقدر فکر منو نکن به زندگی خودت برس
زندگی خودش… بدون معراج زندگیای هم مانده بود مگر! آهی کشید و گفت
_زندگی من تویی و خانجان، شما خوب باشین منم خوبم
خانم جان متوجه شد که بین مارال و معراج اتفاقی افتاده که نام معراج را فاکتور گرفت. با ناراحتی نگاهش کرد ولی پیش دامادش نتوانست چیزی بگوید. پرویز خان در حالیکه نفسش گرفته بود و سرفه کرد روی مبل نشست و رو به مارال گفت
_میخوام چند روزی بریم دشت مغان
مارال با تعجب نگاهش کرد و مقابلش روی مبل نشست.
_چه عجب؟ حالت مساعد نیست بابا
_اتفاقا هوای تمیز اونجا برام مفیده، دلم طبیعت و هوای پاک میخواد
_با کی میخوای بری؟
_با تو و خانم جان
خانم جان دستی به کمرش کشید و گفت
_منکه نمیتونم با این زانوها و کمردردم بیام دشت، شما برین
پرویزخان نگاهی به مادر زنش کرد و گفت
_شمارو اینجا تنها نمیزارم خانم جان، اسباب راحتیتونو خودم فراهم میکنم اونجا نگران نباشین
مارال با صحبت پدرش و مادربزرگش یاد حرفهای معراج افتاد. حق با او بود، محبت پدرش به خانجان میتوانست شعاع نوری در روح تاریک و صفحه ی سیاه زندگیش باشد. خانم جان لبخندی به دامادش زد و مارال اندیشید که از وقتیکه پدرش بیمار شده خانجان با او مهربانی میکند و دیگر مثل گذشته سرد و سخت نیست.
_بابا من کار دارم کافه رو نمیتونم ول کنم بیام
کافه بهانهی خوبی نبود و آرزو کرد که پدرش مسافرت رامسر را به رویش نیاورد.
_کافه رو بچه ها میگردونن، تو که همیشه بالا سرشون نیستی، بیا بریم من میدونم توام احتیاج داری
شاید هم حق با پدرش بود، شاید سفر چند روزه به قلب طبیعت میتوانست به روح آشفتهاش آرامش ببخشد. و از طرفی هم از معراج دور شود.
_درسته، منم از شهر دود گرفته و شلوغی خسته شدم، باشه بریم چند روزی
قرار شد دو روز بعد راه بیفتند و یک شب قبلش به معراج زنگ زد و گفت که برای تمدد اعصاب پدرش چند روزی به دشت مغان میروند.
معراج از سردی و تغییر ناگهانی مارال مشکوک و ناراحت بود ولی از طرفی هم فکر میکرد که بخاطر بیماری سخت پدرش ناراحت است و او هم در این شرایط نباید پیله کند و انتظار عشق و عاشقی داشته باشد. از رفتنش و از اینکه روزها بود همدیگر را ندیده بودند دمغ بود ولی به رویش نیاورد و سفر خوشی برایشان آرزو کرد.
مارال داروها، لباس گرم و وسایلی که برای راحتی پدرش و خانم جان نیاز بود به دقت جمع کرده بود و همه ی ساکها را پشت ماشین گذاشت. مقصدشان اردبیل بود و از آنجا بسوی دشت مغان رهسپار میشدند.
پرویز خان کنار مارال نشست و رو به دخترش که پشت فرمان کمربندش را میبست گفت
_اولین باره تو برام رانندگی میکنی، ضعف و مریضی توانمو گرفته
۱۳۴پارت
با محبت به پدرش نگاه کرد و گفت
_یه عمر تو منو همه جا بردی و گردوندی یه بارم من ببرمت، در ضمن وقتی خوب شدی بازم خودت میرونی
با اینکه پرویز خان همیشه رانندهی شخصی داشت ولی اکثرا وقتی با خانوادهاش بود خودش رانندگی میکرد و اوقات پدر و دختری خوش و خاصی با هم داشتند.
از برودت هوا در اواخر زمستان کاسته شده بود و فقط سوز مطبوعی به جا مانده بود. دشت مغان در تمام فصول زیبا بود و مارال مردمانش را دوست داشت. سالها بود که نرفته بودند و دلش میخواست مثل سابق در دشت اسب سواری کند و بتازاند.
وقتی به مقصد رسیدند و زیبایی دشت را دید آرزو کرد که کاش معراج هم آنجا بود و کنار هم از طبیعت و با هم بودن لذت میبردند. هنوز به مکانی که قرار بود ساکن شوند نرسیده بودند که پسری قد بلند سوار بر اسبی زیبا و اصیل به پیشوازشان آمد و وقتی نزدیک شد مارال توانست روزبه پسر ناصرخان را بشناسد.
سرعت ماشین را کمتر کرد و با اخم به پدرش نگاه کرد و گفت
_بخاطر اینا اومدیم اینجا؟
_نه به جون تو خبر نداشتم ناصرخان اینجاست
میدانست که پدرش ممکن نیست به دروغ به جان او قسم بخورد. پس او هم خبر نداشت و پیشامد اتفاقی بود. روزبه دهنه ی اسب سیاه زیبایش را کشید و به ماشین نزدیک شد و به آنها خوشامد گفت.
مارال شیشه را پایین داد و سلام و علیک سرد و خشکی کرد و پرویز خان هم با او احوالپرسی کرد.
_چطوری پسر؟ اسبت حرف نداره
روزبه در حالیکه سعی میکرد اسب عاصی را در موازات ماشین هدایت کند دستی به یال و کوپالش کشید و گفت
_دومان بینظیره
و نگاهش را از پرویز خان به مارال سُر داد و گفت
_قابل شما رو نداره
مارال عاشق اسبها بود و دومان هم زیباترین اسبی بود که در عمرش دیده بود. ولی بخاطر قضیهی خواستگاری نمیخواست با روزبه گرم بگیرد و جوابش را نداد.
روزبه از غرور و سردی همیشگی این دختر سیه چشم خوشش میامد و لبخندی زد و گفت
_میبینمتون
و به تاخت از ماشین جلو افتاد و دور شد. پرویزخان زیر لب گفت
_پسر رشیدیه… چرا قبولش نکردی تعجب میکنم
مارال با گوشه چشم نگاهی به پدرش کرد و گفت
_بابا قرار بود دیگه حرفشو نزنیم
پرویز خان نفس عمیقی کشید و هیچ نگفت، و نگاه مارال از آینه به چشمان خانم جان افتاد که با کنجکاوی نگاهش میکرد.
شاید او هم داشت به معراج فکر میکرد. معراجی که در طول مسیر تهران تا دشت مغان از ذهن مارال خارج نشده بود. با دیدن پسر ناصرخان بدی و گرفتگی حالش دو برابر شد چون نمیخواست معراج فکر کند که بخاطر روزبه به آن سفر رفته و بودنش را از او مخفی کرده.
ساعتی از رسیدنشان نگذشته بود و ناصر خان به استقبالشان آمده و با اصرار آنها را به باغ خودشان برده بود که معراج زنگ زد. اولین بار بود که به این باغ می آمد و خانواده ی ناصرخان را هم نمیشناخت و معذب بود. ساختمان بزرگی که یک طرف باغ بنا شده بود عمارت باغ خودشان را به یادش میاورد. سالن گرد و بزرگی که به شکل سنتی مناسب با حال و هوای دشت مغان و عشایر منطقه مبله شده بود، پر از میهمان بود و مشخص بود که ناصرخان مهمان نواز و خوش مشرب است.
ببخشید آرامی گفت و برخاست و به اتاقی که همراه با خانم جان در آن ساکن شده بودند رفت. سنگینی نگاه روزبه را حس کرد ولی نگاهش نکرد و مادرش با لبخند گفت
_راحت باش دخترم
زن چاق و خوش رویی بود و از اولین لحظهی ورودشان با محبت مارال را نگاه میکرد و به بقیهی خانمهایی که مهمانشان بودند دورادور نشانش میداد. با دیدن توجه و محبت مادر روزبه دلش گرفت و آرزو کرد که کاش مادر معراج هم همینقدر دوستش داشت.
به اتاق رفت و در را بست و به تماس معراج جواب داد.
_بله
_سلام خانم
_سلام
_رسیدین؟
_آره یه ساعتی میشه
_راحت رفتین؟ مشکلی که پیش نیومد؟
_نه راهها خلوت بود راحت اومدیم
معراج خواست بگوید “وقتی مال من شدی دیگه نمیزارم تنها بری جایی و نگرانت بشم” ولی مخالفتها و داد و بیدادهای مادرش به ذهنش آمد و چهرهاش در هم رفت و هیچ نگفت. مادرش سدی در مقابل خواستگاریاش از مارال شده بود و مجبور بود کمی صبر کند تا بلکه مادرش راضی شود.
_باشه پس مزاحمت نشم برو خوش بگذره
دل مارال گرفت و با خودش فکر کرد که بدون او حتی در بهشت هم خوش نمیگذرد. چه برسد به زمانی که قصد جدایی از او را داشت و از دنیا و زندگی سیر شده بود.
_مرسی، زنگ میزنم بعدا
_مارال
کمی مکث کرد و آرام گفت
_بله
معراج متوجه سردی کلامش بود
_قبلا میگفتی جانم
_آخه تنها نیستم
_مطمئنی چیزی نشده؟ کاری کردم که ازم ناراحتی؟
بغض گلویش را فشرد و دلش خواست فریاد بزند که دوستت دارم و از دلتنگیت به جان آمدهام. خواست بگوید بخاطر خودت و مادرت از تو گذشتهام و چیزی از خودم هم نمانده.
_نه… تو همیشه خوبی
با حرفش معراج کمی آرام شد و لبخندی زد و گفت
_باشه، دوستت دارم مارالم
_منم
و قبل از اینکه معراج متوجه گریهاش بشود تماس را قطع کرد.
معراج گوشی را روی میز گذاشت و به دیوار مقابلش خیره شد. چیزی در
۱۳۵پارت
این میان آزارش میداد که نمیدانست چیست. از عشق بزرگ مارال به خودش باخبر بود و به احساسش شک نداشت. ولی دلیل این سردی و دوری ناگهانی را درک نمیکرد. بیماری پدرش نمیتوانست دلیل قانع کنندهای باشد.
الهه خانم از آشپزخانه بیرون آمد و کاسهای آش به دست معراج داد و گفت
_آش دوغ پختن برات که خیلی دوست داری، تا گرمه بخور
_دستت درد نکنه مامان، لباسمو عوض کنم بیام
سمت اتاقش رفت و کمدش را باز کرد تا تیشرت و شلوار راحتیاش را بردارد که متوجه بهم ریختگی لباسهایش شد و تعجب کرد، چون تحمل بینظمی و شلختگی را نداشت و لباسهایش همیشه تا خورده و مرتب بود. چوب لباسهایی را که پیراهن ها و کت و شلوارهایش آویزان بود کناری زد تا لباسهای کف کمد را مرتب کند. هودی طوسیاش را از ته کمد برداشت تا دم دست بگذارد که مناسب هوای این روزها بود. موقع برداشتن چیزی از لای لباس روی زمین افتاد. خم شد برش داشت و با تعجب نگاهش کرد. شی پارچه ای مثلثی شکلی بود و بنظر میامد چیزی داخلش هست. نخ کنارش را شکافت و کاغذی را از درونش بیرون کشید که به خط عربی چیزهایی رویش نوشته شده بود. تقریبا فهمید که چیست ولی باورش نمیشد مادرش اهل این کارها باشد تا اینکه میان سطور چشمش به اسم مارال و مادرش مهناز خانم افتاد! چیزی که دیگر جای شک برایش باقی نگذاشت و دستهایش از خشم لرزید و کاغذ را با غیض در دستش مچاله کرد و با قدمهای بلند از اتاق خارج شد.
الهه خانم مقابل تلویزیون نشسته بود که با صدای فریاد معراج از جایش جهید.
_این چیه مامان؟
نگاهش که به کاغذ دست معراج افتاد آه از نهادش برآمد. با تته پته گفت
_دعاست مادر، برای سلامتیت
معراج با رنگ و روی سرخ شده از خشم فریاد کشید
_اگه دعاست پس اسم مارال اون وسط برای چیه؟
الهه خانم فهمید که دیگر جایی برای انکار نیست و از روی مبل بلند شد و او هم داد زد
_آره سحر و جادوئه، دیدم هر کار میکنم دست نمیکشی از اون دخترهی شیطان که گولت زده، دست به دامن جادو جمبل شدم بلکه نجاتت بدم
معراج کاغذ و هودی را متوجه لکه ی روغنی رویش شده بود با عصبانیت به زمین کوبید و داد زد
_اون شیطانه یا زنایی مثل شماها که از این کارا میکنین؟ باورم نمیشه، کافیه هر چقدر ملاحظت رو کردم و به مادر بودنت احترام گذاشتم
با عصبانیت سمت اتاقش رفت تا وسایلش را بردارد و به هتل برود که مادرش با صدای بلند گفت
_چیه میخوای بری پیش دختر پرویز؟ به من گفته بود دست میکشه از یقهت و ولت میکنه پس دروغ گفته مار خوش خط و خال
با حرفی که مادرش زد انگار دنیا را به فرق سرش کوبیدند! آشفته و هراسان مادرش را نگاه کرد و گفت
_تو وادارش کردی از من جدا بشه؟
_آره رفتم محل کارش و آبروشو بردم، گفتم هیچوقت قبولش نمیکنم. مگه بچهمو از سر راه پیدا کردم که بدمش دست هر نااهلی
با ناباوری و خشم مادرش را نگاه کرد ولی هیچ نگفت. قطعا هر کس دیگری جز مادرش این کار را با مارال میکرد دودمانش را به باد میداد.
_کاری کردی که دیگه نخوام تو این خونه بمونم، حرفی پیدا نمیکنم که بهت بگم
مادرش با چشمانی پر از کینهی مارال و ترس از دست دادن معراج نگاهش میکرد که به سرعت وسایلش را جمع کرد و بدون حرفی از خانه بیرون زد. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و شمارهی مارال را گرفت. اکنون دلیل رفتار جدید و عجیب مارال را میدانست. میتوانست حدس بزند که دختر بیچاره با کار مادرش چه عذابی کشیده و مجبور به گرفتن این تصمیم شده است.
چند بار بوق زد ولی مارال جواب نداد. دوباره و سه باره شماره را گرفت ولی باز هم بی جواب ماند. میدانست که دارد از او فرار میکند.
استارت زد و ماشین را سمت خانهی افرا و آهیر راند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چهار روز موندهههه😭😭😭😭😭😭
بسی زیباست رمانتون مهرناز خانوم دمت گرم ،😍😍🥰🥰
خوشمان امد دستت طلا
میگم مهرنازی مرگگگگ من طول هفته هم پارت بزار.تولوووووووخداااا❤️
توروخدا مهرنازییییییی🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
عالی بود
کلا این رمان عالیه
قبلا بعد یک هفته پارت خیلیی طولانی تر بود هاا😕
دمت گرم
خیلی قشنگ مینویسی
نمیتونی بقیه شو حدس بزنی، همینم بیشتر قشنگش کرده
میگما مهرناز جونم من احساس خوبی ندارم اینجوری که دوتا مبینا هس من جلوی اسمم از این به بعد اموجی میزارم😁من اون مبینا اولیم😂 اینجوری بهتره چون حرفتون قاطی شده🤕
واااای آخ جون چه عالی شده مرسی مهرناز جان کاش کاش کاش بقیشم زودی بزاری دلمون آب میشه تا یه هفته.مرسی. مرسی.
عالی شد که معراج فهمید همه چی سر مادرشه
الان اگه بره دنبال مارال و روزبه رو ببینه چی میشه ؟اگه یکمی حسادت و غیرت قاطیش بشه عالی میشهههه🤩 فقط دیگه جدایی نباشهه
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
مهرناز جون ممنون که با وجود مشکلاتت بازم برامون پارت میزاری مرسی واقعا قلمت بینظیره♥️♥️♥️
هعیی چی میشه وسط هفته هم پارت داشته باشیم هعییییییییی🥺🥺🥺🥺🥺🥺
سلام
خوبی مهرناز جونم
مرسی عالی بود 😍❤️
اگه میشه و امکانش هست زود تر پارت رو بزار آخه تا حس و حالش اومد دستم تموم شد😔
یکی بیاد به ننه بدبخت بیچاره بگه اسم واقعیه آهیر در دنیای واقعی چیست؟؟؟
مهرنازی گفت از کوروش نامی الهام گرفته
دیدم عشقم فامیلش هم میخوام
داشم اصن اینا وجود واقعی دارن؟
ببین خواهرم توی رمان در پناه آهیر مهرنازی واسه ی آهبچیر یه عکس انتخاب کرده که پروف رمان گذاشته خواستم ببینم اسم پسره چیه اسم واقعیش اوکی؟؟؟
میشه آدرس دقیق اونجایی که مارال اینا تو مغان مستقر شدند رو بگی؟
میخوام برم از نزدیک ببینمش
نزدیکای رود ارسه؟ شاید هم شاه باغئ باشن. البته شام هم منظره فوقالعاده ای داره. نگو که بیله سوارن چون نمتونم برم اونجا😜 ییلاق هم میتونه باشه.
بچه ها دقت کردین عینکای معراج الکیه؟؟؟
همین عالیه😂
محدودیت ها را به فرصت تبدیل کردن🤗
♥️مهرناز جان مثله همیشه عالی و بی نقص
خسته نباشی 😍😘
واقعااااممنونم که با وجود مشکلاتت رمانو ادامه میدی و برای ماهم میذاریش ،از خدا برات بهترین هارو میخوام 💞💕
دلت شاد ، لبت خندون💋😘😍
مهرناز الهی من فدات بشم اخههه خیلی خوبی و خخیلی خوب بوددد
عاااااالیییییییییییی اما کم🙁
واییییی مهرناز عالی بود😍
انشاالله که مشکلاتت حل شه و دوباره خوشحال باشی عزیزم😘
سلام عالییی بود
تورو خدا لطفا خواهشا زودتر پارت بزار بخدا یه هفته صبر کردن خیلی زیاده🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🥹🥹🥹🥹😭😭😭😭😭
من برات آرزوی موفقیت و خوبحالی رو دارم دوست عزیز