دوستان و مخاطبین عزیزم
این پارت آخر هست و چند مورد بود که میخواستم بهتون بگم
اول اینکه اون خوانندههای با دقت و تیزم که فهمیدین پارت شب زفاف، مثل شبِ بر دل نشسته هست، باید بگم من صحنهی شب عروسی مهراد و نفس رو خیلی دوست دارم و چون خلسه و گرگها رو چاپ خواهم کرد خواستم اون قسمت از بر دل نشسته (با سانسور) و قسمتی از در پناه آهیر، به این شکل در رمان خلسه حفظ بشه و بمونه، به این دلیل تکرارش کردم.
دوم اینکه اونایی که عکس مارال رو ازم خواسته بودین، متاسفانه نتونستم عکسی که شبیه مارالِ توی ذهنم باشه پیدا کنم، دیگه خودتون هر طور تصورش کردین همونه
در پایان از همتون، اونایی که با درک و محبت تو روزهای سختم همراهیم کردین و مثل بعضیها نبودین و با صبوری به یک پارت در هفته قانع شدین و بهم استرس ندادین، و همچنین برای صبوریتون برای پارت آخر، یک دنیاااا سپاسگزارم🙏❤
من خلسه رو هم مثل بقیهی رمانهام فقط برای دل خودم و شما نوشتم و نه از کسی پولی گرفتم نه تعهدی دادم برای نوشتن. و میتونستم مثل خیلی از نویسندهها قطع کنم و کلا بیخیال بشم. ولی انرژیهای قشنگتون و احترامی که طی این چند سال به شما دارم محرکم شد که با تمام مشکلاتم بنویسم و تمومش کنم. ممنونم از همراهی و همدلی همتون و خیییییلی خوشحالم که این رمانم رو هم مثل قبلیها دوست داشتین و استقبالتون بینظیر بود😍
اگه یه روزی بازم رمان نوشتم تو همین سایت خبر میدم بهتون. دوستون دارم، در پناه خدای مهربون که عشق حقیقی هست باشین 🙏
م.ا🌹
۱۵۱پارت
سه ماه از آغاز زندگی مشترکمان با معراج گذشته بود که حال پدرم رو به وخامت گذاشت و زندگی روی بد و کریهش را نشانم داد.
بیماری و فوت مادرم اولین ضربهی سهمگین زندگی به پیکرم بود و اینبار ضربهی دوم کاریتر و سختتر. ذره ذره سوختن و آب شدن پدرم را مقابل چشمانم دیدم و کاری از دستم برنیامد.
وجود معراج در آن روزهای سختم مانند کوهی بود که به او تکیه دادم و مانع افتادنم شد. درک و فهم و مهربانیها و نوازشهایش در طول بیماری و پرستاریهای من از پدرم، مانند مرهمی روی زخمم باعث آرامشم میشد. بیشتر روزها در خانهی پدریام بودم و معراج هر بار میگفت که بیشتر کنار پدرت بمان و از روزهای با هم بودنتان استفاده کن. از ناهار و شامش خبر نداشتم و هیچوقت بخاطر این مسائل شاکی نشد و دردی به دردم اضافه نکرد. همسر و همراه بودنش را در آن برهه از روزگار سختم ثابت کرد و بار دیگری روی شانههای دردمندم نشد.
بیشتر اوقات من و پدرم را در بیمارستان و مطب دکترها همراهی کرد و باعث دلگرمی و قوت قلبم شد.
خانجان در مورد معراج میگفت “بعضی از مردها به دنیا میآیند تا حجت مردانگی را تمام کنند و فرق بین مرد و نامرد را نشان دهند، میآیند تا برای زن پشت و پناه شوند و عشق را معنایی عمیقتر ببخشند”
حمایت و توجههای معراج مرا یاد حرفهای افرا در مورد آهیر میانداخت که میگفت آهیر مانند لحافی مرا کاملا در بر گرفت و من به او و آغوش امن حمایتش پناهنده شدم.
روزهای اوج بیماری پدرم سخت و دردناک بود و کمر من مقابل وضعیت دلخراش و حال بد او خم شده بود. لاغر و تکیده شده بودم و به دور از چشم پدرم با خانجان در اتاق اشک میریختیم.
بیماریاش عود کرده بود و شیمی درمانی از عهدهی نابود کردن سلولهای سرطانی برنمیاد و بقیهی وجودش را نیز میسوزاند و خشک میکرد. مدتی بود که دیگر توان راه رفتن هم نداشت و پرستاری برایش گرفته بودیم تا ۲۴ ساعته مواظبش باشد و کارهایش را انجام دهد. ولی دوست داشتم غذایش را خودم بدهم و دقایقی که کنارش روی تخت مینشستم و قاشق غذا را در دهانش میگذاشتم نگاه قدردان و مهربانش برایم زیباترین چیز دنیا بود. اما مواقعی که نیازهای ضروری و شخصی داشت شرمندگی و ناراحتی از صورتش پیدا میشد و بجز پرستار کسی را در اتاقش نمیخواست.
روزی که پرستار به دلیل تصادف ماشینش نیامد و اطلاع داد که چند ساعتی دیر خواهد کرد، استیصال و درماندگی را در چشمان پدرم دیدم و دلیلش را نفهمیدم.
به سمتش خم شدم و دستی به صورت لاغرش که چیزی جز پوست و استخوان باقی نمانده بود کشیدم و گفتم
_چی شده بابا؟ چیزی میخوای؟ فدات بشم بگو
نگاهش را دزدید و سرش را به نشانهی هیچ تکان داد. نمیدانستم مشکلش چیست و درمانده نگاهش میکردم که معراج آمد. به استقبالش تا دم در رفتم و کت و کلاه خلبانیاش را گرفتم.
_خسته نباشی، بیا بشین ناهار بیارم بخور
در حالیکه آستینهای پیرهن سفیدش را بالا میزد تا دستهایش را بشوید بوسهای به پیشانیام زد و گفت
_تو فرودگاه خوردم، تو خوبی عزیزم؟ بابا چطوره؟
_نه، از چیزی ناراحته ولی به من نمیگه
قبل از داخل شدن به دستشویی مقابل در ایستاد و گفت
_شاید درد داره، آقای ابراهیمی آمپولش رو نزده؟
_آقای ابراهیمی نیومده امروز، تصادف کرده. آمپولش رو خودم زدم
شیر آب را باز کرد و در حالیکه دستهایش را میشست نگاهم کرد و گفت
_غذا خورده؟
_نه فقط صبحونه خورده، ناهارش رو هر چقدر اصرار کردم نخورد
دستهایش را با حوله خشک کرد و با ناراحتی گفت
_شاید دستشویی داره مارال
قلبم از ناراحتی تیر کشید و گفتم
_چطور نفهمیدم؟ برای همین هم حتما ناهارش رو نخورد
چشمانم از نم اشک خیس شد و از اینکه پدر باصلابت و قدرتمندم با یک بیماری به آن حال افتاده بود و آنقدر درمانده شده بود قلبم فشرده شد.
پدرم تا شب لب به چیزی نزد ولی بخاطر داروهای قوی و سنگینی که مصرف میکرد معراج راضیاش کرد تا چند قاشق سوپ بخورد. قبل از خواب به اتاقش رفتم تا کیسهی سوندش را عوض کنم و متوجه شدم که پوشکش کثیف شده. چشمانش را بسته بود و با اینکه چند بار صدایش زدم باز نکرد. میدانستم معذب است و از قصد جواب نمیدهد.
در اتاقش را بستم و به هال رفتم، کنار معراج روی مبل نشستم و با ناراحتی گفتم
_از صبح دل درد داشت، میدونم جلوی خودشو گرفته بود تا پرستار بیاد. الانم دستشویی کرده و از شرمندگی خودشو زده به خواب
خانجان آهی کشید و با گوشهی روسریاش اشک چشمش را زدود. معراج دستش را روی دستم گذاشت و گفت
_شرمندهی چی؟ برای هر انسانی ممکنه این شرایط پیش بیاد. پاشو بریم من حلش میکنم
میخواست پوشک کثیف و مدفوع پدرم را تمیز کند و من هم خجالت کشیدم و هم از آنهمه انسانیت و تواضعی که داشت بیشتر شیفتهاش شدم.
برای کسی با آن شرایط و موقعیت شغلی و پرستیژی که داشت، این کار کم چیزی نبود!
با عشق وافری نگاهش کردم و گفتم
_نه عزیزم تو چرا؟ من خودم عوض میکنم اگه اجازه بده
۱۵۲پارت
از روی مبل بلند شد و گفت
_فرقی نداره، تو یا من باید یکیمون انجام بدیم
سمت اتاق پدرم راه افتاد و من در نگاه خانجان که معراج را دنبال میکرد برق محبت و تحسین را دیدم.
معراج با خندهرویی وارد اتاق شد و رو به پدرم که فرصت نکرده بود چشمانش را ببندد و خودش را به خواب بزند گفت
_آهسته درو باز کردم که اگه خوابیدین بیدارتون نکنم
پدرم مدتی بود که بجز در مواقع ضروری حرف نمیزد. احساس میکردم از خودش و دنیا قهر کرده و دلشکسته است. حرفی به معراج نزد و فقط سرش را سمت پنجره گرداند.
کنار تختش رفتم و آرام گفتم
_بابا اجازه بده من لباست رو تعویض کنم که راحت بخوابی
هیچوقت مقابل او از لفظ پوشک استفاده نمیکردیم تا معذب و ناراحت نشود. نگاه تندی به من کرد و با صدایی که گویی از ته چاه میآمد گفت
_نه، برید بیرون
مستاصل به معراج نگاه کردم و او چشمانش را روی هم گذاشت به معنی اینکه “بسپار به من” و به پدرم نزدیکتر شد و گفت
_من درستش میکنم پرویز خان
نگاه پدرم را در آن لحظه فراموش نمیکنم، میتوانستم شرمندگیاش از معراج و ناراحتی شدیدش را در نگاهش بخوانم. مانند کودکی که از یک اتفاق میترسد و با نگاه به مادرش التماس میکند که نگذار او این کار را بکند، نگاهم کرد.
خوب میدانستم پشت آن نگاه چه دردهایی نهفته است. پدرم از کاری که در گذشته با معراج کرده بود عذاب وجدان داشت و در آن لحظه از محبتی که معراج میخواست در حقش بکند شدیدا شرمنده و خجالتزده بود.
نگاهی به معراج کردم و گفتم
_معراج بزار من…
نگذاشت حرفم را تمام کنم و رو به پدرم گفت
_پرویز خان چرا خودتون رو اذیت میکنین؟ بیماری و ضعیف شدن مختص انسانه، امروز برای شماست فردا برای من، پس راحت باشین. در ضمن انجام این کارها زمان بیماری پدر و مادر وظیفهی بچههاست، منم پسرتون هستم، نیستم؟
بعد از حرفهایی که معراج با لبخند و مهربانی به پدرم گفت، آن حالت انقباض فک و نگرانی از صورتش رفت و سرش را آرام به نشانهی موافقت تکانی داد و چشمهایش را بست. قبلا معراج چند بار به من سفارش کرده بود که مقابل پدرم اخم نکنیم و خندهرو باشیم. میگفت مقابل یک بیمار نباید رو ترش کرد و با اخم کارهایش را انجام داد چون او بخاطر بیماری و ناتوانی چندین برابر حساستر شده و خیلی سریع دلش میشکند.
با اشارهی معراج از اتاق بیرون رفتم و بعد از چند دقیقه از اتاق خارج شد، کیسهی نایلونی را که سرش را گره زده بود از دستش گرفتم و با نگاه قدردان و پرمهری گفتم
_ممنونم ازت
لبخند محوی زد و من ناراحتی و غم را بخاطر ناتوان شدن پدرم در چشمهایش دیدم، گفت
_خدمت به مریض عبادته، مخصوصا پدر و مادر
از اینکه پدرم را بخشیده بود و قلب به آن بزرگی داشت قلبم سرشار از عشق شد و ته دلم خدا را شکر کردم که چنین مردی را در سرنوشتم نوشته. آنشب معراج شب را به خانهی خودمان نرفت تا در نبود پرستار کمک حال من باشد. در اتاق من روی تخت یکنفرهام خوابیدیم و تا صبح مرا از پشت بغل کرد و اشکهایم را پاک کرد.
او هم غمگین بود و با ناراحتی زمزمه کرد
_دنیای بدیه، ببین بیماری با مرد محکم و سالمی مثل پرویز خان چه کرده. چقدر زندگیمون روی هواست واقعا
_دقیقا… برای فردای هیچکدوممون هیچ تضمینی وجود نداره
_همیشه بیماری و شکست و مرگ بوده ولی انسان هیچوقت عبرت نگرفته و از خلسهی متعلقات دنیوی خارج نشده… نمیدونم بنی آدم چطور اینقدر به خودش غره میشه در حالیکه تا این حد ضعیف و شکنندهست و میتونه با یه اتفاق از بین بره
پرویز خان
من پرویز خان، همانی که در روی زمین با تکبر قدم برمیداشتم و خدا را بنده نبودم. همانی که برای فرار از فقر به هر کاری دست زدن و مال و منال حاج منصور و خیلیهای دیگر را بالا کشیدم. همانی که دست به کمر زدم و بالای سر قالیبافان بدبخت ایستادم و بدون توجه به سرانگشتهای پینه بسته و چشمهای ضعیف شدهشان دستور سرعت بخشیدن به کار دادم و با قیمت ناچیزی فرشهایشان را از دستشان درآوردم. چرا که تاجر بودم و میزان منفعت و فروش خوب را زیرکی میدانستم و هرگز به ابعاد دیگری از زندگی و انسان بودن نیندیشیدم.
و اینک روی یک تخت بصورت درازکش مانده ام و توان رفتن به مستراح و دفع حاجت به تنهایی هم ندارم!
همانی هستم که برای معراج و امثالش نقشهها کشیدم و از گناه تهمت و افترا نترسیدم و امروز تاوان آن اعمالم را در لحظهای که معراج پوشک کثیفم را از پایم باز کرد و تمیزم کرد با دردی غیرقابل وصف پس دادم!
بیدار شدم… از خلسهی نامردیها و کثیفیهایم بیرون آمدم… ولی چه دیر!
**************
در یک ظهر آفتابی و آرام، پدرم چشمانش را بست و دیگر باز نکرد. نفسش مانند مادرم قطع شد و حرکت قفسهی سینهاش که نشاندهندهی دم و بازم و حیات بود متوقف شد. نخواسته بود که در بیمارستان بستری شود و چند روز مانده به روز آخر مرا صدا کرد و با صدای ضعیفی دم گوشم گفت “مرا آوارهی بیمارستانها و دستگاهها نکنید، بگذارید در خانهی خودم بمیرم”
۱۵۳پارت
پدرم را در کیسه ی سیاه رنگی گذاشته و زیپش را کشیدند و بردند! مانند مادرم…
چقدر ساده و آسان به یک زندگی بزرگ خاتمه داده میشود… به انسانهایی که در یک دوران مهم بودند و تاثیر زیادی در زندگی داشتند و همراه آنها خیلی چیزها رفت!
با فوت پدرم مدتی مانند مردهی متحرک بودم و زجرهایی که در طول بیماری کشید و نگاههایش از ذهنم نمیرفت.
معراج هر وقت که خواستم مرا سر خاکش برد و یکبار که خیلی بیقراری و گریه کردم کنارم نشست و گفت
_ببین مارالم، بعد از این تا آخر عمرت، مواقع دلتنگی برای بابات میای اینجا. مزارشون، آخرین جایی که دستمون از دستشون رها میشه و جدا میشیم. جای بیچارگی محض و تسلیم!… منم همراهت میام و حتی هر روز هم اگه بخوای میارمت. ولی اینو میخوام بهت بگم که حتی اگه اینجا سر خاک پدرت چادر بزنی و ۲۴ ساعت گریه کنی، فایدهای برای اون نداره و فقط خودت رو عذاب میدی. تنها کاری که الان به درد پدرت میخوره خیراته. تا میتونی خیرات کن براش و دست نیازمندی رو بگیر
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_حتما، تا آخر عمرم برای پدر و مادرم خیرات میدم، ولی الان دردم خیلی عمیقه معراج، چطور کنار بیام باهاش؟
_همه درد کشیدن و میکشن مارال، و تنها علاجش گذر زمانه… من درد نکشیدم فکر میکنی؟ بابام چهل سالش نشده بود که مرد. خیلی وابسته بودم بهش و همش اطراف اون میگشتم. عاشق کتاب و مطالعه بود، تصویرش بعد از اینهمه سال جلوی چشممه که داره با دقت کتاب میخونه و صدای مادرم رو که از آشپزخونه صداش میکنه نمیشنوه. هشت سالم بود که تصادف شدیدی کرد و کاملا فلج شد. گفتن برای معالجه باید بره خارج. خونمون رو با عجله زیر قیمت فروختیم و پدرم رفت آلمان و عملش کردن. خوب شد ولی از کارخونهای که توش کار میکرد بازخرید و بیکار شد. یه روزی که هیچوقت فراموش نمیکنم مردی رو به خونه آورد و متوجه شدم که میخواد کتاباش رو به اون آدم بفروشه! کتابای خوبی داشت… یه شاهنامهی بزرگ و جلد قرمز داشت که خیلی باارزش بود. حدود سی چهل جلد کتاب فروخت ولی چشم خودش دنبال اون شاهنامه موند. وقتی مرده رفت، بابام بدون حرف سیگاری روشن کرد و نشست کنار کتابخونهی نیمه خالی… بعدها ازش شنیدم که گفت اون زمانها حتی پول سیگار هم کم میاورده و نمیخواسته از کسی پول بخواد. من همون روز از غم پدرم بزرگ شدم! درد بطور عجیبی میتونه ناگهان آدمو بزرگ یا پیر کنه. مردی و دل بزرگی رو هم از بابام یاد گرفتم… هنوز هم بعد از سالها چشمم دنبال اون شاهنامه ست… کاش پدرم زنده بود و من همهی کتابفروشیها رو میگشتم پیداش میکردم و به بابام برش میگردوندم… ولی افسوس که بعضی فقدانها غیر قابل برگشت هستن و باید با غمش سر کرد. دردهایی که رفته رفته کمتر میشن و فقط یه زخم کهنه و پینه بسته ازشون میمونه
در نگاهش غم موج میزد، دستش را گرفتم و با بغض گفتم
_الهی بمیرم برای دلت… هیچوقت درد و دل نکرده بودی باهام
لبخند تلخی زد و دستم را فشرد و گفت
_اهل درد دل و شکوه نیستم، ولی گفتم که بدونی درد از دست دادن پدرت رو درک میکنم
برادرم بابک که حتی برای مراسم ازدواج من و بیماری بابا هم نیامده بود، بلافاصله بعد از فوتش به ایران بازگشت. از فرزند بیمعرفت و بیمهری چون او بیش از این هم انتظار نمیرفت و تعجب نکردیم. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که حرف ارث و میراث را باز کرد و گفت که عجله دارد و باید به ترکیه برگردد.
روزی که بابک سراسیمه آمده بود معراج به من گفت که اگر به فکر آرامش پدرم هستم قبل از تقسیم ارثیه، قسمتی از مالش را به نام قالیبافانش در تبریز بزنیم تا حق به حق دار برسد و شاید پدرم را حلال کنند و باری از گناهانش کم شود.
از اینکه معراج چنین پیشنهادی به من داده بود احساساتی شدم و با گریه بغلش کرده و تشکر کردم. خانجان میگفت هر دامادی به جای او بود سعی در منفعت و بدست آوردن مال بیشتر میکرد ولی معراج بار دیگر با ذات نیک و اخلاقش مرا شیفتهی خود کرد.
بابک با این موضوع بشدت مخالفت کرد ولی من قبلا به وکیل پدرم سپرده بودم تا حتما انجامش بدهیم و محکم و قاطع مقابل برادرم ایستادم. قطعا تنها نفعی که پدرم بعد از فوتش، از یک عمر مال اندوختن میبرد، همین بود.
چند ماهی طول کشید تا از حالت عزا و افسردگی خارج شوم و معراج اصرار کرد که به آن ماه عسل به تاخیر افتاده برویم. تصمیم گرفتیم دسته جمعی به ترکیه برویم و کامیار و لیلی و پسر کوچکشان اهورا، و افرا و آهیر هم با خوشحالی به ما ملحق شدند.
نگران خانجان بودم و میخواستم او را هم ببریم. بعد از فوت پدرم خیلی شکسته شده بود و میگفت بعد از جوانمرگ شدن دخترم، پرویز چقدر هوای مرا داشته و تازه بعد از رفتنش این را میفهمم.
پدرم خانه را به نام خانجان زده بود تا بابک از خانه و زندگیش بیرونش نکند، چون از او برمیآمد و از آن کار ابا نمیکرد.
خانجان همراه ما نیامد و قرار شد مادر معراج تا برگشتمان حواسش به خانجان
۱۵۴پارت
باشد و تنهایش نگذارد.
وارد هواپیمایی که خلبانش معراج، و مقصدش شهر قونیهی ترکیه بود شدیم و همگی در صندلیهایمان نشستیم. من و معراج ارادت خاصی به مولانا داشتیم و تصمیم گرفتیم سفرمان را از قونیه و آرامگاه او آغاز کنیم. بقیه نیز با اشتیاق قبول کردند و راهی شدیم.
کامیار و لیلی با نوزاد چند ماههشان، کنار هم نشسته بودند و آهیر و افرا هم که ممکن نبود از هم جدا شوند پشت صندلیهای کامیار و لیلی در صندلیهایشان جای گرفتند. در قسمت وی آی پی صندلیای مخصوص کاپتان پرواز وجود داشت ولی از این تشریفات و لاکچری بازیها خوشم نمیآمد و دوست داشتم کنار بقیهی مسافرها باشم. اینبار هم کنار دوستانم پرواز دسته جمعی قشنگی را تجربه میکردم.
کمی بعد زن و مرد جوانی همراه با دو بچه وارد هواپیما شدند و سمت صندلیهای ما آمدند.
خانوادهی خاصی بودند و بقدری زیبا و خوشتیپ بودند که ناخودآگاه نگاه همه رویشان ثابت ماند. زن جوان لبخندی زد و کنار من روی صندلی خالی نشست و همسرش همراه دو بچه در صندلیهای سه نفرهی وسط جای گرفتند.
بوی عطر ملایم و فوقالعادهی زن جوان از لحظهی اول مستم کرده بود و میدانستم که آن عطر خاص است و به تعداد معدودی در دنیا تولید و فروخته میشود. زن و مرد هر دو لباسهای اسپورت و سادهای پوشیده بودند ولی از برندهایشان مشخص بود که خیلی پولدار و مرفه هستند.
نگاه زن مدام به بچهها و همسرش بود و نگاه عاشق و شیدای مرد جوان دائم با همسرش گره میخورد.
مشخص بود که چقدر عاشق هم بودند و با اینکه نگاه کل مسافرین خانم روی آن مرد جذاب قفل شده بود، نگاه مرد حتی لحظهای به روی دختری غیر از همسرش نمیلغزید.
از رفتار و عشقشان حس خوبی گرفتم و دلم برای معراجم تنگ شد. زن جوان کمربندش را بست و لبخندی به من زد و گفت
_امیدوارم سفر خوبی داشته باشیم
چقدر زیبا و اصیل بود این زن!.. چشمان درشت مشکیاش و لب و دهان لوند و فوقالعاده زیبایش مرا یاد دخترهای زیبای کارتونی انداخت. لبخندی به گرمی و صمیمیت لبخند خودش زدم و گفتم
_امیدوارم
دختر و پسر کوچکش با هم شوخی و خنده کردند و زن رو به شوهرش کرد و گفت
_مهراد، جامونو عوض کنیم اگه اذیتت میکنن
نگاهی به مرد جوان کردم که با لبخند زیبایی همسرش را نگاه کرد و سرش را به نشانهی نفی تکان داد. همیشه فکر میکردم مردی خوشقیافهتر از آهیر نخواهم دید ولی این مرد شباهت عجیبی به نقاشیهای مینیاتور داشت. بیشک زیباترین زن و شوهری بودند که در عمرم دیده بودم و بچههایشان هم دقیقا شبیه خودشان بودند.
با صدای معراج که به مسافرین خیرمقدم میگفت و سفر خوشی آرزو میکرد هوش و حواسم از آن خانواده به سوی معراجم پر کشید. با عشق و لذت صدای جذابش را با گوش جان گوش میکردم که سنگینی نگاه زن کناریام را حس کردم.
مسلما قیافهام شبیه الاغ شرک شده بود و با خجالت و لبخند گفتم
_خلبان همسرم هستن، با شنیدن صداش ذوق کردم
شیرین خندید و گفت
_عشق قشنگترین چیز دنیاست
و دستش را دراز کرد و گفت
_من نفس هستم
_منم مارال، از آشناییتون خوشحالم
انرژی خیلی خوبی از آن زن جذاب و مهربان گرفتم و تا رسیدن به مقصد با هم صحبت کردیم. از برادرش که عاشق مولانا بود و در جوانی از دست داده بودش حرف زد و گفت هر چند سال یکبار به یاد او به قونیه میرود. وقتی فهمیدیم که درد مشترکی داریم و او نیز برادرش را مانند پدر من با بیماری سرطان از دست داده بیشتر به هم نزدیک شدیم. اشکهای هردویمان جاری شد و دستم را گرفت، فشرد و گفت
_صبور باش عزیزم، یه روزی دوباره میبینیمشون
عکس برادرش مسیح را نشانم داد و بار دیگر بخاطر غم آن جوان رشید که در زیبایی و برازندگی شبیه خواهرش بود چشمانم پر از اشک شد.
مسیح شباهت عجیبی به پسر کوچک نفس داشت و پسرک را که با پدرش حرف میزد نگاه کردم و گفتم
_چقدر پسر کوچولوتون شبیه برادرتونه
نگاه مهربانی به پسرش و بعد به همسرش که عاشقانه نگاهش را به او دوخت کرد و گفت
_خدا گاهی چیز عزیزی رو از روی حکمت از آدم میگیره و به جاش رحمت دیگهای میده
از آشنایی با خانوادهی راستین خوشحال بودم و وقتی فهمیدم آنها هم در هتل ما اقامت خواهند کرد بیشتر خوشحال شدم و بعد از فرود با معراج و بقیه آشنایشان کردم.
(مهراد و نفس شخصیتهای رمان بر دل نشسته)
افرا از بازویم آویزان شد و آرام گفت
_آقا مهرادو عشقه، چشام چهار تا شد لامصب
_چشمتو درویش کن دختر
_خودم شوهر خوشگل دارم ولی بالاخره نگاه کردن به خوشگل ثوابه و باید نگاه کرد
آهیر که کنارش بود و صدایش را میشنید ساکی را به سمت افرا دراز کرد و گفت
_کسب ثواب رو بزار برای بعد عزیزم، بگیر اینو دستم کنده شد
زن و شوهر باحال و طنزی بودند و میدانستم که چقدر عاشق هم هستند، و همیشه از رابطهای که بینشان بود لذت میبردم.
دو روز در قونیه ماندیم و با خانوادهی راستین خیلی صمیمی شدیم. همگی به تماشای مراسم سماع درویشان رفتیم و لذت روحی عمیقی بردیم.
در سالن حدود ۲۰۰ نفری بودند و سکوت محض حاکم بود، مراسم حالت عرفانی سنگینی داشت و همگی چشم شده بودیم و رقص سماع درویشها را نگاه میکردیم.
دراویشی که با لباس سفید و کلاه مخصوصشان، یک دست رو به پایین و دست دیگرشان رو به بالا، چرخ میزدند که به معنای وصل شدن به خدا بود و رفته رفته بیشتر حس میگرفتند و دستشان را بالاتر میبردند و همراه با نوای نی و دف و آوازی که با آواهای زیبایی الله الله میگفت در حالت خلسه چرخ میزدند.
بعد از پایان مراسم همگی غرق حال و هوا و آن دقایق عرفانی زیبا بودیم و لیلی و کامیار از اینکه چنین آغازی را برای سفر پیشنهاد کردهایم تشکر کردند. معراج و مهراد غرق گفتگو بودند و بدلیل شخصیت مشابه و نقاط اشتراک زیادی که داشتند خیلی صمیمی شدند و قرار گذاشتیم در تهران هم به دوستی و رابطهمان با خانوادهی راستین ادامه دهیم.
روز دوم اقامتمان در قونیه نفس و مهراد برای شادی روح برادر نفس خیرات دادند و با هماهنگی مدیریت آنجا به کل مسافرین و کسانی که در آرامگاه مولانا حضور داشتند غذا پخش شد.
هر دو بقدری بیریا و ساده بودند که ساکت کناری ایستادند و هیچکس نفهمید صاحب آن خیرات آنها هستند. نفس آرام آرام به یاد برادرش مسیح اشک میریخت و مهراد دستش را دور شانهاش حلقه کرده بود و دلداریاش میداد.
عشقی که در چشمان مهراد به نفس میدیدم هرگز در نگاه هیچ مردی ندیده بودم و از تماشایشان لذت میبردم.
بعد از دو روز با قونیه و خانوادهی راستین وداع کردیم به قصد استانبول عازم شدیم. اینبار معراج هدایت هواپیما را در دست نداشت و با همکارش برای برگرداندن هواپیمای قونیه هماهنگ شده بود و برای باقی سفرمان برای خودش نیز بلیط گرفته بود. در صندلی کنارم نشسته بود و از هر لحظه با او بودن سیر نمیشدم. بازو و شانهاش به تنم چسبیده بود و گرمای بدنش زیباترین چیزی بود که در این دنیا میتوانست برایم وجود داشته باشد. دستم را دور بازوی سفت و عضلانیاش حلقه کرده و با عشق نگاهش کردم. برگشت خیرهام شد و دستم را گرفت و انگشتانش را در انگشتانم قفل کرد.
آهسته طوری که کسی نشنود لب زد
_دوستت دارم دختر
فقط نگاهش کردم و میدانستم که زبان نگاهم یک دیوان شعر و کلام عاشقانه به جانش ریخت.
کامیار و لیلی در صندلیهای جلوی ما نشسته بودند و غرق تماشای پسرشان بودند. کامیار لحظهای اهورای کوچک را از بغلش جدا نمیکرد و هر دو گویا از کل دنیا کنده شده و در عالم سه نفرهی خود سیر میکردند. افرا و آهیر با دو ردیف فاصله جلوتر از ما بودند و مشغول فیلم دیدن بودند و افرا با ذوق چیزهایی برای آهیر تعریف میکرد.
بیشک عشق و دوست داشتن دوطرفه زیباترین چیز بود و کاش هر کسی میتوانست روح و نیمهی گمشده و مکمل خود را بیابد و هیچ دعوا و نفرت و طلاقی در دنیا نباشد.
ده روزی که در استانبول ماندیم از جمله زیباترین روزهای زندگیام بود. هر دقیقهاش را با معراج گذراندم و گاهی ساعتها از اتاقمان در هتل خارج نشدیم و مایهی خنده و تفریح افرا و لیلی شدیم. آنها بیشتر روز را در خیابانها و مراکز خرید و جاهای دیدنی شهر میگذراندند و وقتی من و معراج با بهانهای همراهیشان نمیکردیم و در هتل میماندیم سربهسرمان میگذاشتند و افرا که از بقیه بیحیاتر بود میگفت
_این پدرسوختهها میخوان مارو دور بزن خلوت کنن تو اتاقشون
معراج محجوبانه لبخندی میزد و به آهیر نگاه میکرد او هم دست افرا را میکشید و میگفت
_کم آتیش بسوزون بیا بریم، اینا مثلا اومدن ماه عسل بدبختا ولشون کن
وقتی در آغوش معراج روی تخت دراز کشیده بودم به این میاندیشیدم که افرا درست میگفت و خلوت دونفریمان را بیشتر از هر چیزی میخواستیم و از همدیگر سیر نمیشدیم.
سوئیت قشنگی که معراج برایمان رزرو کرده بود مناسب ماه عسل و ساعتها وقت گذراندن دو دلداده بود. خدمهی هتل هر شب روی تختمان را از گلبرگهای رز قرمز پر میکردند و حمام و دور جکوزی را پر از شمعها و گلها و عطرهای ملایم دلپذیر برایمان آماده میکردند.
از اینکه بیشتر روز و شب را در مسیری بین تخت و جکوزی در رفت و آمد بودیم خندهمان میگرفت و برایمان سوژه شده بود.
داخل جکوزی پشت به معراج در آغوشش دراز کشیده بودم و او دستانش را دور بدن برهنهام پیچیده بود و لبهای گرمش روی موها و گردنم میلغزید. چشمهایم را بسته بودم و از حس حرارت بدنش و لذتی که از وجودش و نوازشهایش میبردم مست میشدم.
تنم را بیشتر به طرف خودش کشید و دستانش روی سینههایم نشست و در حالیکه حس میکردم باز هم خبرهایی هست و قصدهایی دارد گفت
_چرا ازت سیر نمیشم لعنتی؟
دستهایم را درون آب گرم روی دستهایش گذاشتم و گفتم
_وقتی اینطور تو بغلتم همهی اون سیزده سالی که حسرتت رو کشیدم جبران میشه
با حرکت آرامی برم گرداند طوری که رویش دراز کشیدم و به چشمهایم زل زد و گفت
_گفته بودم همهی اون دوریها و دلتنگیهامون رو جبران میکنیم
تنش به تنم فشار میاورد و از حس بیقرار شدنش من هم بیقرار میشدم. چشمهای خمارش را نگاه کردم و آرام گفتم
_حس میکنم الان هم میخوای بدجوری جبران کنی
خندهای آمیخته با نگاهی حشری کرد و گفت
_آره درست فهمیدی
به چشمهای زیبای عسلیاش با مژههای بلند و خیسش نگاه کردم… این مرد همان پسر هیجده سالهی مغروری بود که یکروز در خانهی ته باغ در اتاقش دزدانه لبها و صورتش را نگاه میکردم و آرزوی لمس و بوسیدنش را داشتم که چشمهایش را باز کرد و مچم را گرفت!
او هم خیره نگاهم میکرد و گفت
_میدونی وقتی موهات خیسه صد برابر خوشگلتر میشی؟
لبخندی زدم و در حالیکه مرا بالاتر سمت لبهایش میکشید زمزمه کرد
_مثل یه پری دریایی خیس هستی که تو بغلم لیز میخوری
لبهایم را شکار کرد و طوری لب و زبانم را خورد و بوسید که هوش از سرم رفت و رها و آزاد در وجودش حل شدم و رفته رفته گویی تبدیل به یک بدن شدیم.
پارت آخر
در هرم نیازهای انسان، نیاز به حمایت و پناه، در طبقهی نیاز به امنیت قرار دارد که به ترتیب بعد از نیازهای فیزیولوژیکی مثل تنفس و خوردن و خوابیدن طبقهبندی شدهاند.
نیاز به حمایت و پناه عاطفی، یک نیاز اساسی انسان است. نیازی که بنظر من در رابطه، حتی از عشق هم بالاتر است. و یک عاشق زمانی کامل و واقعیست که قبل از هر چیز، برای معشوقش پناه و حامی باشد.
معراج… کسی که برایش مهم بودم و نگرانم میشد و حواسش به من بود. کسی که به خوب یا بد بودن حالم توجه میکرد و مواظبم بود. عشق مگر چیزی فراتر از این بود؟.. نبود!
این حس که بدانی برای کسی مهم هستی و کسی هست که از سختیها و مشکلات دنیا به او پناه ببری و بدانی که مثل یک کوه محکم پشت توست، یک نیاز و خوشبختی بزرگ است.
کاش هر عاشقی بتواند قبل از هر چیز برای کسی که دوستش دارد حامی و پناه باشد. کاش در زندگی هر زنی مردی باشد که بگوید “حواسم بهت هست… نترس”
خوشا آنانکه در زندگی نیمهی گمشدهی خود را یافتند و با او عاشقانه و زیبا زیستند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 18
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز جان قلم خیلی خوبی داشتی قرار نیست دیگه رمان بزاری دلمون برای قلم قشنگت تنگ شده 🥺❤️
رماناتون عالیه دیگه نمینویسین 🥺💔
سلام وقت بخیر
همانطور که بقیه دوستان گفتند من واقعا از رمان هاتون لذت میبرم و گاهی دو سه بار میخونمشون عالیه رمان هاتون مفهوم دارند و آبکی نیستند و قلمتون در وصف عشق حرف نداره تشکرصمیمانه از رمان قشنگتون مهرنازجان
زیباترین و متفاوت ترین رمانی که خوندم
واقعا قلمت عالی بود
نقاط قوت رمان این بود که
الکی کشش نمیدادی
پارتا آبکی نبود و محتوا داشت
موضوع داستان تکراری نبود
مثلا بیشتر رمانا از کل کل دو نفر شروع میشه و عاشق همن
ولی این رفاقت کودکانه و جدایی و عاشقانه ها واقعا متفاوت و زیبا بود
به جرئت بهترین رمانی بود که خوندم
مهرناااز 🥲
دلم تنگ شده برات البته اگه یادت بیام:))
تو کیی؟؟
من نیکام😂تو کیی
کدوم نیکا من هانی بوشهریم خیلی وخت بود از اینجا رفته بودم اتفاقای بدی برام افتادن نتونستم بیام اینجا نشد الانم ک اوندم هیچکی نیس
تو نیکا کرجی نیستی؟؟
واییییییییییی فدات شم من مهریم گلم بعد این همه انتظارم بلاخره جوابم دادی🥺🥺🥺
تو آخر رمان خلسه بت گفتم چی شده برام
آخه وقتی نبودی رماناتو خوندم و آخر پارت همشون برات ی چیزی نوشتم اگ وقت کردی برو بخونشون
خیلی دلم برات تنگ شده بود جایی نریااااا
نپرس مهریم خواهر س سالمو از دست دادم درست ۲۱ خرداد🥺🥺
واقعا چقدر رمان هاتون قشنگ بود وقتی گرگها رو خوندم كه بينظير بود بعدش بر دل نشسته در پناه آهیر و وقتی میایی خلسه رو میخونی و شخصیتها اسماشون میاد چقدر قشنگه ک منِ خواننده یهو با دیدن ب عنوان مثال کامیار و لیلی یهو حس خوبی بهم دست میده ک عه من جریان کامل زندگی این دو شخصیت داخل این رمان رو هم میدونم چقدر اینکه از شخصیتهای رمان های قبلی داخل رمان هاي جديدتون جایی میدین برای من خواننده شیرینِ
مهرناز جونم رمانت خیلی عالی بود من تمام رماناتو دوست دارم مرسی گلم
رمان بدی نبود ولی اونقد توصیف ادبی و جمله تکراری داشت که حوصله آدمو سر میبرد😑
طفلی نویسنده اصلا ظرفیت نداره کار خوبی کردید کامنت های انتقاد و حذف کردید😂😂
نویسنده عزیز من تمام رمان هات رو خوندم قلمت قوی نیست ولی ضعیفم نیست این رمان آخریت هم نسبت به بقیه ضعیف تر بود انتقاد های زیادی داشت شما با منتقد ها خیلی چکشی و بد رفتار کردید اسم انتقاد هارو توهین گذاشتید در آخر هم باکمال ضعیف و نفسی کامنت های انتقاد رو حذف کردید اینطوری فقط صورت مسئله رو پاک کردید سعی کنید به جای این کارا از انتقاد ها استفاده کنید
مهرناز جونم رمانت عالی بود قلم خیلی خوبی داری و من خیلی رماناتو دوست دارم ♥️🧡
بچها مهرناز برای ما عزیزه ینی خیلی عزیزه کساییم ک انتقاد کردن رمانو دوس نداشتین قبول ولی زورتون نکرده بودن ک بخوان بخونین ماهایی ک مهرنازو و قلمشو دوس داریم عاشق رماناشیم پس خواهشا انتقاد الکی نکیند فحشم ندید
نمیدونم چه گیری دادین به نویسنده بنده خدا اینهمه بی خوابی کشیده نوشته تایپ کرده هر جوری هم جواب داده باشه درست نیست رفتارتون
واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم عالیییی بودی خیلی قشنگ بود مخصوصا اینکه نقش اصلی رمان های دیگه رو هم اضافه کرده بودی مثل افرا و اهیر و مهراد و نفس من در پناه اهیر هنوز نخوندم ولی بر دل نشسته رو خوندم
واینکه عالی بود نه مثل بعضی از رمان ها رابطه بینشان را سر و بی روح یا مثل بعضی ها انقدر شور که نخوای بخونی نبود ایول عالی بودی خدایی به شخصه منتظر رمان بعدیت هستم من نمیدونم بقیه رمان هایی که نوشتی و خوندم یا نه لطفا اسماشون و بگو مرسی 💕💕💕💕💕💕💕💕
عزیزم بقیه رمان های مهرناز : ۱. در پناه اهیر ۲. گرگها که حتمااااا باید بخونیشون💖💖💖
وای خدا باورم نمیش بالاخره تموم شد
چقد من با این رمان گریه کردم خدا میدونه
مثل همیشه احساسات رو عالی نشون دادی😍
خسته نباشی مهرناز جون
با تمام سختی هایی ک داشتی باز هم رمان رو تا اخر ادامه دادی و مارو تو خماری نذاشتی🙏
برای رمان عالی و زیبای نویسنده ای مثل تو
صبر کردن واقعا ارزش داره
امیدوارم بازم رمان بنویسی چون یکی از نویسنده های محبوب منیییی ❤❤❤💋💋
سلااام مهرناز عزییزززممم🥰🥰🥰🥰🥰🤗🤗🤗🥰🥰🥰🥰 امیدواااارررم هرجا هستی حالت خوب و عالی باشه عزیزدلم 😘💛🥰.. رمانت عالیهههههه من عاشق همه رماناتم 💗💗💗💗💗💗.. مهرناز ب نظر من جواب یه سری کامنتارو ندع و الکی خودتو درگیر نکن عزیزم بعضی آدما منطق بیجایی دارن و فکر میکنن همه باید مثل خودشون رفتار کنند و طلبکار باشند واقعا براشون متاسفم😐😐😐😑😑😑😑😒😒😒😒😒😒😒.. تو فقط از کامنتای طرفدارات انرژی بگیر عزیزم و صبور باش گلم 🥰🥰🍫🍭 خوشحااالم حالت خوبه هرجاهستی پابرجا و استوار و خوشحال وشاد باشی عزیزدلم خیلی دوست دارم نویسنده ی مورد علاقم از نظرم عالی هستی ..مشکلات همیشگیه تمومی نداره زندگی بدون مشکل نمیشه ما باید صبور باشیم تا ازش بگذریم اما با این حال دعا میکنم سختی ها برات تموم بشه عزیزم و دلت شاد باشه❤❤❤❤❤❤ امیدوارم دوباره رمان جدیدی بنویسی من مشتااااااق خوندنشم از حالا چون عاشق قلمتم عزیزم ( در پناه خدا )💜😉💖
واییی عالی بود تو چشام اشک جمع شد
منتظر رمان بعدیتون هستیما اگه وی ای پی هم بود میخرمش
دمتون گرم♥♥
سلام مهرناز جان من رمان در پناه آهیر رو خیلییییی دوست داشتم، دست روون و ذهن خلاقت منو به وجد آورد، ممنونم رمانت تو سایته و منم میتونم بخونم حنا 18💙
پارت ۱)
عزیزم چون حرفام زیاد بود برات پارت پارت کردم و بالاش برات زدم کدومش اوله کدومش دومه شرمنده دیگه پر حرفی کردم😂😂😂
جیرانم اول از همه غم ازدست دادن مادرت رو بهت تسلیت میگم عزیزم واقعا از ته دلم ناراحت شدم برات گلم عزیزم میخوام بهت بگم ک من بهتر از هر کسی میتونم بخ بی درکت کنم ک چ حالی داری عزیزم من تو ۱۱ سالی بردار عزیزم ک ۱۳ سالش بود سلولهای سرطانی خونی ک مثل مسیح دچارش بود ازم گرفتن و غم ازدست دادنش برام سخت بود و پر پرشدن مادرم پا بپای برادرم رو شاهد بودم ولی این زندگی همینه مهرنازم ب این فک کن ک الان روحش در آرامشه و جاش بهتر از این دنیای کثیفه و الان اون بالا پیشه
۲
خدا عه عزیزم من این غم از دست دادن عزیز رو دو بار چشیدم و امسال درست ۲۱خرداد خواهر س سالم جلو چشمم فوت کرد مشکلش تشنج و بود من ذره ذره ابشدنش و میدیدم منی و خوابیدن با من و بود و غذا دادنشون حموم کردنش خیلی باهاش خو گرفته بودم ولی رف خدا انگار بیشتر از ما دوستش داشتو بیش خودش برد هنوزم کل خونه خاطراتش زنده و هر جا رو نگاه میکنم میبینمش
آغلاما جیرانیم هیچ وقت گریه نمیکنی چشم آروم چون مادرجون ازت دلگیر میشه و فقط براش دعا کن و خیرات بده گلم از خدا میخوام صبر یعقوبی بهت بده تا آروم شی غم از دست دادن عزیز خیلی سخته و درکت میکنم
۳
عزیزم عاشق این داستان نوشتن های متفاوتی ک هر رمانت ی جریان و هیجان خاصی داره رو دوست دارم و مث بعضی از نویسنده ها رمانات تکراری نیستن و نمیتونی تهشو حدس بزنی خوشحالم ک اینم تموم کردی ولی از طرفیم برای این همه صبوری و قوی بودنت تحسینت میکنم نازم مت همیشه عاشق ترکی حرف زدن بودم و دلم میخواست یکی بهم ترکی یاد بده ولی از اونجایی دوستی ترکی نداشتم نشد و همیشه کلمه ایی ک بهم یاد دادی تو ذهنم میونه و خیلی ذوق کردم ک از تبریز حرف زدی و ترکیم گفتی کاش بیشتر ترکی مینوشتی تو رمانت ولی ب هر حال
۴
بیشتراز این خوشحالم ک شخصیت های رمانای قبلیتون به این رمان اضافه کردی بین مهرداد و نفس ،کامیار ولیلی،مارال و معراج، من افرا و اهیرو بیشتر دوس داشتم چون تو این رمان از اولش تا آخرش ب کارشون و حرفاشون خندیدم دمت گرم ک با وجود دردی ک رودلت سنگینی میکرد بازم طنز وار ادامه دادی و بد قولی نکردی محکم ب راهت ادامه دادی و نشون دادی ک چقد محکم و جسوری ک هیچی تورو از چیزی ک میخوای نمیتونه برت گردونه نمیدونم الان حسی ک بت دارم و چجوری بگم ولی همیشه از خدام میخوام ک بهترین رو نصیبت کنه چون تو لایقشی عزیزم
همیشه دلم میخواست ببینمت بغلت کنم و اکیپی ک میشناسیم تو چت روم گردش چن روزه بریم و ب همین بهمون همو ببینیم ولی رویای محاله مث معراج ک میگف 😂 😂
۵
بازم میگم آغلاما جیرانیم مواظب خودت و اون نازی باش ک سرشار از محبت و قلبی بی کینه ست من واقعا ناراحتم از این ک تو شرایط بد کنارت نبودم ولی اگ رمان بعدی رو خواستی بنویسی من پا بپات میام
البتهی جمله ترکی دیگم بلدم الان بت میگم
سِوییُوروم نازیم 🥺 ❤
امیدوارم ک این پیام هامو بخونی گلم
زنک پنجمم 😂 😂
سلام
این رمانتون هم مثل بقیه رمان هاتون زیبا بود و مخاطب جذب کن
فقط یه چیزی…
من خیلی مشتاقم رمان های دیگتونم بخونم اما پی دی اف هیچ کدوم از رمان هاتون رو پیدا نمیکنم 😕🙁
چطور میتونم پی دی اف رمانتون رو پیدا کنم ؟
صحیح عزیزم بعضیا توهین کردن
ولی بعضیا هم در جواب توهیناشون برخورد تندی نشون دادی!