رمان خلسه پارت ۹ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۹

 

آنروز وقتی به خانه برگشتیم مادرم بیرون عمارت، کنار حوض بزرگ دست به کمر ایستاده بود… طوری که انگار منتظر من بود!
مش حسن کار داشت و با ما نیامده بود و ما هم با تاکسی رفته و برگشته بودیم. معراج راننده ی ماهری بود ولی هنوز گواهینامه نداشت و هیجده سالش نشده بود. دستان همه مان پر از وسایل پیک نیک بود و خسته و کوفته از تاکسی پیاده شده بودیم که از در بازِ باغ چشمم افتاد به مادرم و اشهدم را خواندم!
مسلما از مش حسن شنیده بود که به شاهگلی رفته ایم و من به او دروغ گفته ام. قبل از اینکه لب به مواخذه ی من باز کند، دستِ پیش گرفتم و با چشمان مظلوم معراج را نشان دادم و گفتم
_من نمیخواستم برم معراج منو به زور برد

مادرم معراج را دوست داشت و تنها کسی که در آن لحظه میتوانست مرا نجات بدهد او بود. مادرم با شنیدن حرفم، آنچه را به زبانش آمده بود و میخواست بگوید فرو خورد و به معراج نگاه کرد. من هم به معراج نگاه کردم تا عکس العملش را ببینم… متعجب مرا نگاه میکرد ولی آنقدرها هم زیاد تعجب نکرده بود چون عادت داشت که من گندی بزنم و بگویم معراج کرد!
اخم مادرم باز شد و رو به هر دویمان گفت
_بعد از این بدون خبر از باغ خارج نشو

چشمی گفتم و بعد از رفتن مادرم با نیش باز به معراج نگاه کردم و گفتم
_چرا اونجوری نگام میکنی؟ مگه به زور نبردی منو؟

سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت
_رو نیست که، سنگ پاست

**********

با نزدیک شدن به جایگاه اخذ عوارض از فکر و خیال گذشته بیرون آمد و نفس عمیقی کشید… از دکه ی کنار جاده آب معدنی خرید و کمی همانجا توقف کرد.
کش و قوسی به کمرش داد و نصف آب را سر کشید. تقریبا نصف راه را آمده بود و وقتی به تبریز میرسید شب میشد. تقریبا همه ی فامیلش تبریز بودند ولی دوست داشت تنها باشد و مثل همیشه هتل را ترجیح میداد. بعد از چند دقیقه استراحت راه افتاد و باز هم به سوی تبریز راند.
کمی بعد با دیدن رستوران های کنار جاده به یاد آورد که ناهار نخورده و بهتر است تا دچار درد معده نشده توقف کند و چیزی بخورد. آن مجتمع رستورانی را میشناخت و میدانست که کیفیت غذاهایش خوب است. ترجیح داد پیتزا بخورد و وارد رستوران شد و یک پیتزا و نوشابه سفارش داد.
ولی دمغ بود و میل به خوردن نداشت… دو تکه ای که خورد کافی بود تا ضعف نکند و درد معده نگیرد. بقیه ی پیتزا را برای سگ هایی که بیرون رستوران کنار جاده دیده بود برداشت و بعد از پرداخت حساب خارج شد.
سوار ماشین مشکی شاسی بلندش شد و کمی دورتر از رستوران پیتزا ها را کنار سگها روی زمین گذاشت. سه سگ گرسنه به سرعت مشغول خوردن شدند و هر از گاهی با قدردانی به مارال نگاه میکردند.
سگ ها… این موجودات عجیب! به نظر مارال سگ ها احساسی ترین و مهربانترینِ حیوانات بودند، اسب ها هم… ولی سگ ها بیشتر.
دست نوازشی بر سر سگی که از همه کوچکتر بود کشید و سوار ماشین شد… یاد روزی افتاد که معراج سگ دوستش را به باغ آورده بود و آن موجود کوچک چه خاطره قشنگی برایشان ساخته بود.

عصر بود و مارال کتاب ریاضی در دست، در باغ قدم میزد و منتظر آمدن معراج بود… شب و روز فکر و ذکرش او بود… جدیداً اتفاق عجیبی افتاده بود و هر بار که معراج به خانه برمیگشت، مارال آمدنش را حس میکرد!
از دوستش الناز متخصص مسائل عاشقانه، این مورد را پرسیده بود و او هم گفته بود
_تا حالا همچین چیزی نشنیدم جون تو، مارال تو دیگه به بالاترین مراحل عشق رسیدی و داری از خودت معجزه در میکنی

زهرا و الناز خندیده بودند و شاید هم باور نکرده بودند، حق هم داشتند، حتی خودش هم باورش نمیشد… هر کجای خانه و مشغول هر کاری که بود، ناخودآگاه حس عجیبی قلبش را میفشرد و حس میکرد که معراج آمد!… سریع بلند میشد و از پنجره بیرون را نگاه میکرد و با دیدن معراج که تازه از در باغ وارد شده و به سمت خانه ی مش حسن میرفت ضربان قلبش غیرعادی میشد!… اوایل، هم متعجب میشد و هم میترسید که چگونه چنین چیزی ممکن است!.. ولی بعد از تکرار چند باره ی این اتفاق فهمید که شاید این نوعی تله پاتی و رابطه ی روحی است و یا دلیلش بیش از حد دوست داشتن معراج است و قلبش آمدنش را حس میکند…
چه بود این حس قدرتمند و بی نظیر که اینچنین تمامیت مارال را گرفته بود و هر سلولش تبدیل به معراج شده بود!
تا استخوانم مبتلا به توام!… حس مارال به معراج مصداق این جمله بود.

چند دقیقه ای بود روی تاب نشسته بود که باز هم دچار آن هیجان خاص شد و با خود گفت “یعنی اومد؟”
هنوز از جایش بلند نشده بود که صدای بلند مبینا و شیوا، و پشت بندش هم صدای پارس سگی را شنید! سریع از روی تاب بلند شد و از دور معراج را دید که قلاده ی سگی را در دست دارد و مبینا و شیوا با جیغ جیغشان سگ بیچاره را گیج کرده اند.
با شوق به سوی آنها رفت و در حالیکه کنار سگ روی زانو مینشست گفت
_وای خدا اینو… از کجا آوردیش معراج؟

)پارت۲۳)
سگ سیاهی بود که پوزه و گردن و پاهایش قهوه ای بود و موهای نازک تنش از سیاهی برق میزد. جثه ی بزرگی نداشت و کوچکتر از سگهای خیابانی بود.
_سگ بهنامه، دو روز رفته سرعین ازم خواست نگهش دارم

سگ با چشمهای سیاهش با استرس همه را برانداز میکرد و وقتی مارال دست به سرش کشید سریع نزدیکش شد و پوزه اش را به پای مارال کشید.
_ای جانم چقدر مهربونه

معراج لبخندی زد و گفت
_انگار از تو خوشش اومده

شیوا با شنیدن حرف معراج جلوتر آمد و خواست به تقلید از مارال سگ را نوازش کند ولی با نزدیک شدن ناگهانی سگ، جیغی زد و عقب رفت. مبینا هم بدتر از او بود و اصلا نزدیک نمی آمد.
مارال دستش را با محبت به پشت سگ کشید و گفت
_کجا میخوای نگهش داری؟
_تو انباری براش جای خواب درست میکنم

معراج هم مثل مارال روی زمین سنگفرش کنار سگ نشست و داشت قلاده را از گردن سگ باز میکرد که صدای پرویز خان را شنید…
_این از کجا اومده؟

معراج به احترام پرویز خان نیم خیز شد و به زور ایستاد… از آن آدم بدش می آمد ولی بالاخره بزرگتر بود و باید شرط ادب را بجا میاورد.
_ببین چه خوشگله بابا… مال دوست معراجه، قراره دو روز بمونه اینجا

قبل از اینکه معراج چیزی بگوید، پرویز خان دستی به سبیلش کشید و با اخم رو به دخترش گفت
_بلند شو از رو زمین، به اون جونور هم دست نزن شاید مرضی هاری ای چیزی داشته باشه

معراج چپ چپ به پرویز خان نگاه کرد و در دلش یک فحش ترکی غلیظ نثارش کرد.
_بابا سگ ولگرد که نیست، این سگ کلی قیمتشه، حتی واکسن هم بهش زدن حتما، مگه نه معراج؟

معراج به نشانه ی جواب مثبت سری تکان داد ولی به پرویز خان حتی نگاه هم نکرد… چنین آدم کوته فکری ارزش جواب دادن نداشت.
سگ هم از پرویز خان خوشش نیامده بود و بد نگاهش میکرد و عصبی غرغر میکرد… با زنگ خوردن گوشی اش پرویز خان یکی دو قدم دور شد و تلفنش را جواب داد
_چی شد تیمور؟… غلط کرده، بگو اگه نده خودشو پول میکنم

و در حالیکه صدایش بلندتر و تهدیدهایش بدتر میشد بسوی عمارت روانه شد. معراج با پوزخند از پشت نگاهش کرد و گفت
_انیشتین گفته “به انسانهایی که سگ ها رو دوست ندارن نمیتونم اعتماد کنم، ولی اگه سگی از انسانی بدش بیاد، به حس اون سگ اعتماد میکنم”

مارال نگاهی به معراج و نگاهی به مسیر رفتن پدرش کرد و منظور معراج را فهمید… پدرش هیچوقت حیوانات را دوست نداشته بود و نتوانست حرفی برای دفاع از پدرش در مقابل معراج پیدا کند.

سگ دوباره به مارال نزدیک شد و سرش را کاملا روی پای او گذاشت.
_آخی نازی، اسم تو چیه؟… گرسنته؟… چی بدیم بخوره معراج؟

معراج نگاه عمیقی به مارال که مشغول نوازش سگ بود کرد و با خودش گفت این دختر اصلا به پدرش نرفته، مسلما به مادرش رفته که اینقدر مهربان و رئوف است.
مارال را چهار پنج سالی بود که میشناخت. از دوران کودکی اش… و این روزها که دختر بزرگتر شده بود حس میکرد حال و هوایشان عوض شده… تازگیها درگیر حس عجیبی بود که نمیدانست چیست و مثل قبل از کنارش بودن و سئوالات یکریز و خسته کننده اش کلافه نمیشد.
نگاهش روی موهای بلند مشکی او که مثل ابریشم بود و با حالت قشنگی روی شانه هایش ریخته بود چرخید… مارال دست به سر و صورت سگ میکشید و معراج نفهمید چرا دلش خواست او هم همان حرکت را روی موهای دختر تجربه کند!
چشمهای سیاهش روز به روز زیباتر و درشت تر میشد و از آن حالت بچگانه اثری نمانده بود.
وقتی مارال سرش را بلند کرد و نگاه خیره ی معراج را به خودش شکار کرد، لبهایش از تعجب تکانی خورد و نگاه معراج سر خورد و نشست روی دهان دختر…
دهان و لبهای خوش فرمی که خیلی کوچک بود و مارال هر چه بزرگتر هم که میشد لب و دهانش باز هم کوچک میماند… به یاد آورد یکبار که مارال خانه ی آنها بود و ناهار میخوردند، قاشق را پر از غذا کرده بود تا به دهان ببرد و معراج با خنده گفته بود “نصفشو خالی کن تا قاشق تو دهن کوچولوت جا بشه”
مارال با تمام سادگی نصف قاشق را از غذا خالی کرده بود ولی مادرش چشم غره ای رفته بود و آهسته به پسرش گفته بود “تو چیکار به کوچیکی دهن اون داری؟”

با سرخ و سفید شدن مارال از نگاه خیره ی معراج به لبهایش، نگاهش را از لب و دهان او گرفت.
مدتی بود که مارال همان دختربچه ی بی حیا و پرروی سابق نبود و گاهی خجالت میکشید و لپهایش قرمز میشد… شاید این هم نشانه ی بزرگ شدنش بود.
با خودش فکر کرد که الان وقت خوبی برای تلافی کارهای گذشته ی مارال است و چرا او هم کمی بدجنسی نکند و از خجالت دختر لذت نبرد!

با لبخند نگاهش کرد و گفت
_میگم تو چرا بزرگ میشی ولی دهنت تو همون سایز میمونه؟
چشمهای مارال گرد شد و گفت
_نمیدونم… یعنی زشته دهنم؟

دلش میگفت زشت نیست، خیلی هم ناز و دلبر است… و… خیلی بوسیدنی!

ولی زبانش گفت
_آره خیلی زشته… صبر کن ببینم اندازه ش چقدره

و انگشتش را روی لب مارال کشید!.. ضربان قلب مارال روی هزار رفت و ترسید که نکند معراج تلاطم قلبش را از روی بلوزش ببیند!
معراج انگشتش را چند ثانیه روی لبهای نرم و گرم مارال نگهداشت و بعد ناخواسته عقب کشید.
شیوا با حرص معراج را نگاه کرد و مارال با تته پته گفت
_چی… چیکار میکنی؟

با شیطنت گفت
_اندازه ی دهنتو گرفتم ببینم چند سانته… مگه تو چند وقت پیش رنگ لبای منو چک نکردی؟

مارال با یادآوری آنروز گر گرفت و از خجالت لبش را گزید… سه چهار ماه پیش بود و طبق معمول در باغ پرسه میزد تا معراج از خانه بیرون بیاید و ببیندش. دخترها همراه الهه خانم برای خرید رفته بودند و فریده خانم در آشپزخانه و مش حسن هم در باغچه مشغول کار بودند. خبری از معراج نبود و بالاخره تاب نیاورد و از مش حسن سراغش را گرفت.
_مش حسن معراج کجاست؟.. اشکال ریاضی دارم میخوام ازش بپرسم
_خونه ست دخترم، داشت درس میخوند برو اشکالتو ازش بپرس

با شوق سمت خانه ی مش حسن رفت و از دری که صبح ها هیچوقت قفل نمیشد و باز بود رد شد و پا به خانه گذاشت.
هال و آشپزخانه را از نظر گذراند و مطمئن شد که مثل همیشه در اتاق مشغول درس است.
جلوتر رفت و دید که معراج روی تخت یکنفره دراز کشیده و چشمانش بسته است… خواب بود و کتابی کنارش.
همانجا ایستاد و کمی نگاهش کرد… برای اولین بار با معراج در یک خانه تنها بود!… باید از خانه خارج میشد، ماندنش درست نبود، ولی پاهایش تحت کنترل مغزش نبود و قلبش افسارش را به دست گرفته بود و دنبال خودش میکشید.
با هیجان و آهسته قدم برداشت و کنار تخت بالای سر معراج ایستاد… اولین بار بود که در خواب میدیدش. چقدر دوست داشتنی و مظلوم بود. چقدر خوب میشد اگر میتوانست او را در هر حالتی ببیند… یاد نوشته ای از کافکا افتاد که میگفت
“کاش در اتاقت
کمدی بودم که هر روز تو را میبیند…
روی صندلی نشستنت را
نامه نوشتنت را
دراز کشیدنت را
و به خواب فرو رفتنت را ای کاش میدیدم”

وسوسه ی بیشتر نگاه کردنش و کنارش ماندن به جانش افتاد و ناخودآگاه کنار تخت روی زانوهایش بیصدا روی زمین نشست… طره ای از موی معراج روی پیشانی اش افتاده بود و با آرامش خوابیده بود.
اجزای صورتش را با عشق نگاه کرد… هر چند که هر جزء اش را از بر بود و هر شب تا صبح بارها در ذهنش مرور میکرد، ولی دیدنش از این نزدیکی لطف دیگری داشت و قلب بی جنبه اش را به تلاطم مینداخت.
موهایش، پیشانی، ابروها، مژه های سیاهش، بینی اش که دیگر بزرگ نبود و مردانه و معمولی بود، همه را با حوصله و با سیری ناپذیری عاشقانه ای دید زد تا به لبهایش رسید… آن لبها و رنگ خوشش… رنگی که سال گذشته حتی از خانجان در موردش پرسیده بود! وسوسه شد که آن لبها را لمس کند!
تصور بوسیدنش حتی در مخیله اش هم نمیگنجید… عشقش پاکتر از آن بود که آن مرزها را درنوردد و بگذرد. لمس لب معراج با نوک انگشتش هم میتوانست باعث ایست قلبی اش بشود!
ولی وسوسه ی لذتبخشی بود، یک وجب فاصله بود بینشان و نتوانست بگذرد!.. دستش را به آرامی جلو برد و نوک انگشت اشاره اش را به نرمی و با ترس به لب معراج زد!
از هیجان و لرزه ای که به قلبش افتاد نفس هایش سرعت گرفت و چشمانش را با لذت بست…
بار دیگر انگشتش را آرام به لب پایین معراج کشید… در خلسه ی زیبایی فرو رفته بود که ناگهان دست معراج دور مچ مارال پیچیده شد و چشمانش باز شد!
مارال هینی کشید و با ترس خواست دستش را عقب بکشد که معراج اجازه نداد و در همان حالتی که دراز کشیده بود گفت
_چیکار داشتی میکردی؟

میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدش!… چه افتضاحی، چه اتفاق خجالت آوری… چه باید میگفت؟
با لکنت و به زور گفت
_هی… هیچی
_هی هیچی؟!.. دستت چرا رو لب منه؟… اصلا اینجا چیکار میکنی؟

باید از در انکار یا سفسطه وارد میشد وگرنه کلاهش پس معرکه بود… آب دهانش را قورت داد و گفت
_خواستم… رنگ لبتو چک کنم… آخه میگن انگار رژ میزنی
_کدوم خری میگه؟
_نمیتونم بگم
_عجبا… هر کی هر چی به ذهن معیوبش رسید باید بره چک کنه؟
_خب کنجکاویه دیگه
_من الان شاید به طعم رژی که تو زدی کنجکاوم… میشه چک کنم؟

با حرفی که معراج در کمال خونسردی زد نفس مارال بند آمد و چشمانش گرد شد!
_یعنی چیکار کنی؟
_تو برای چک کردن رنگ لب من انگشتتو کشیدی به لبم، منم برای چکِ طعم رژت باید زبونمو بکشم رو لبت دیگه… راه دیگه ای بلدی؟

معراج خونسرد حرف میزد و هنوز مچ دست مارال را در دستش نگه داشته بود… ولی مارال با آن حرفِ معراج جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و دیگر در قید حیات نبود!… رنگش مثل لبو قرمز شده بود و معراج حس کرد که حتی نفس هم نمیکشد!

مچش را رها کرد و خندید و گفت
_سکته نکنی… پاشو بزمجه، پاشو برو خونتون دیگه م با آتیش بازی نکن جیزه

نفس مارال با شنیدن خنده ی معراج برگشت و رنگش طبیعی شد… پس شوخی میکرد!
فکر کرده بود واقعا میخواهد کاری را که گفت انجام دهد. اگر لب و زبان معراج به لبش میخورد!!!… میمرد!
بدون شک همان لحظه جان میداد…

وخجالتزده با خودش فکر کرد که چه جان دادن شیرینی میشد اگر میشد!
معراج انگار افکارش را خواند که روی تخت نشست و گفت
_تو هپروتِ چی رفتی باز؟… هنوزم تو کف رنگ لب منی؟… منم هنوز تو کف طعم رژتما… تا پشیمون نشدم فرار کن دختر

و مارال از ترس اتفاقی که شاید واقعا میفتاد و از لهیبش حتی آن اتاق هم به آتش کشیده میشد، بلند شد و فرار کرد. از حرفی که معراج زده بود بقدری هول شده بود که اصلا حواسش نبود هیچوقت رژ نمیزند و معراج سر کارش گذاشته بوده.
بعد از آن اتفاق سه چهار روزی مقابل چشم معراج آفتابی نشد ولی بعد دلتنگی امانش را برید و با بیتفاوتی به داخل باغ رفت و خودش را به کوچه ی علی چپ زد… معراج هم به رویش نیاورد، تا آن لحظه که دهانش را با انگشت اندازه گرفت و به نوعی آن روز را یادآوری کرد!
لعنتی… گفته بود “مگه تو چند وقت پیش رنگ لبای منو چک نکردی؟”
با خجالت جواب داد
_خب توام دهن منو سانت کردی… یر به یر شدیم بیا فراموشش کنیم
_عا، دهن منو سانت کردی چیه؟… یکم مواظب حرف زدنت باش، جوری میگی که نمیزاری فراموش کنما
_خب هیچی نمیگم، خفه خون میگیرم اصلا، از همین لحظه همه ی چک کردن ها رو فراموش میکنیم… اسم این سگ چیه؟

معراج بلند خندید و گفت
_شناسنامه ش رو چک کن خانم چک گر

از سر به سر گذاشتن دختر تفریح میکرد… مارال قرمز شد و زیر لب گفت
_بیشعور… خودتو مسخره کن

مبینا و شیوا که از تماشای سگ منصرف شده بودند، از آنها فاصله گرفته بودند… معراج به خنده اش ادامه داد و سگ را بغل کرد و به سمت انبار راه افتاد… مارال هم دنبالش رفت و با پتوی کهنه ای که در زیرزمین پیدا کردند جای نرم و گرمی برای سگ درست کردند.
_اسمشو بگو دیگه معراج اذیت نکن
_اسمش کُنته… بهنام گفت خیلی حساسه حواست بهش باشه، نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم

مارال سگ را که در جای نرم جدیدش خوابیده بود و خمار شده بود نوازش کرد و گفت
_کنت… چی میخوری برات بیارم؟
_یه پرس چلوکباب با مخلفات لطفا… اهههه، چه چیزا میپرسی از حیوون
_خب نمیدونم چی بیارم
_بهنام گفت نهار خورده، برای عصرانه بهش تنقلات بده برای شامش هم کنسرو غذای مخصوص داده
_منظورش از تنقلات چی بوده؟… لواشک میخوره مثلا؟
_نه عقل کل، معلومه که لواشک نمیخوره، بهنام گفت شکلات دوست داره
_عا چه جالب، نمیدونستم سگا چیزای شیرین میخورن
_تو بساطتت شکلات مکلات داری؟
_نه همش خوردنیای ترش و شور دارم تو اتاقم… بریم بخریم؟

معراج قلاده ی سگ را به گردنش بست و سر دیگرش را هم بست به لوله ی آب تا جایی نرود و رو به مارال گفت
_بریم

قبلا هم با معراج برای خرید تا سوپر مارکت سر خیابان رفته بودند ولی هر بار شیوا یا مبینا همراهشان بودند و این اولین باری بود که دوتایی با معراج بیرون میرفتند. مارال از هر چیز ساده و کوچکی که با معراج تجربه میکرد غرق شادی و هیجان میشد و آن روز تا سر خیابان کنار معراج طوری قدم برداشت که انگار از خوشی در حال رقص بود.
مارال چند تا شکلات کاکائویی و دو بسته بیسکوییت کرمدار برداشت و معراج پولش را حساب کرد. میخواستند از مغازه خارج شوند که پسری وارد سوپرمارکت شد و با دیدن معراج و مارال به سمتشان رفت و با معراج دست داد. سجاد پسر همسایه و دوست معراج بود و مارال هم قبلا چند باری دیده بودش.
سجاد حین دست دادن با معراج نگاه دقیقی به مارال کرد و معراج طوری انگشتانش را فشرد که نگاهش را از مارال گرفت… دستش را به زور از دست معراج کشید و گفت
_دستمو شکوندی پسر چه خبرته
قبل از اینکه جواب سجاد را بدهد به مارال گفت
_وایسا اونور من الان میام

بدون حرفی با فاصله از آنها کنار دیوار ایستاد و معراج رو به سجاد گفت
_دستتو فشار دادم تا چشماتو درویش کنی

سجاد که با آن حرف درد معراج را فهمیده بود لبخند پرشیطنتی زد و گفت
_نکنه خبریه که روش غیرتی میشی داداش؟
_چرت و پرت نگو
_یعنی خبری بینتون نیست، خب پس چیکار من داری بزار نگاش کنم نگاه کردن به خوشگل ثواب داره

معراج عصبی غرید
_سجاااد… برو پی کارت
ولی سجاد توجهی نکرد و با نگاهی به مارال گفت
_ولی خدایی عجب چیزی شده دختر پرویز خان… بچه که بود وحشی بود ولی میبینم که هم آروم شده هم‌ جیگر… چه لبای خوردنی ای هم داره، نگو که نخوردی تا حالا!

بجای جواب دستهای معراج بود که ناگهان گلوی سجاد را فشرد و مارال از پشت میکشیدش و داد میزد “خفه شد معراج، تو رو خدا ولش کن”
سجاد را به قفسه ی مغازه چسبانده بود و گلویش را میفشرد که با مداخله ی صاحب مغازه و با دیدن رنگ و روی سجاد که به کبودی میزد ولش کرد و با خشم‌ گفت
_یه بار دیگه به ناموس من به چشم بد نگا کنی خونتو میریزم

سجاد را رها کرد و دست مارال را که هاج و واج نگاهش میکرد در دستش گرفت و از مغازه خارج شدند… نگاه مارال یک لحظه هم از صورت معراج جدا نمیشد و دل در دلش نبود. یعنی معراج او را ناموس خود خوانده بود؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
z
z
2 سال قبل

باورت میشه یه ساعت طول کشید بخونم
هر یه خطی که میخوندم گریم میگررررف🥲💔
عالی بووود🚶🏿‍♀️💋❤

R
R
2 سال قبل

دارم رمان بر دل نشسته رو میخونم،،، رفتم سرچ کردم رمان ب قلم مهرناز 😂
عاشق رمان تون شدم… چقد نویسنده خوبی هستید… خوش ب حالتون… حسودیم شد 🤪😜

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  R

وای عالیه عزیزم…از صبح بی وقفه میخونم…. یعنی بگم ک دارم میمیرم از سر درد

R
R
2 سال قبل

واااای… فقط منتظرم پارت بذاری…. چي میشد، چی میشد کاملش میذاشتی…

R
R
2 سال قبل
پاسخ به  R

حالا نمیشه روزی دو پارت بذاری؟؟؟؟؟ خواهشا….
خیلی دوس دارم رمانتو… امروز اتفاقی آشنا شدم….
نمیشه یکی از رمان های خوب قبلیتو بهم معرفی کنی…

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

مهرناز جانم شبت بخیر انشالله امشب شبی باشه که باعث شه در آینده نزدیک به آرزوهای قشنگت برسی😍😘
خشکلم پارت نداریم آرزو ما هم برآورده شه؟😂😉

الهه
الهه
2 سال قبل
پاسخ به  Atoosa

قلمتون خیلی خوبه.موفق باشید

مبینا
مبینا
2 سال قبل

آجی ریحان قشنگم❤😊
سلام خوبی،عزیز دل؟
منا که یادت هست مبینام(نورا)
ازت یه خواهش داشتم 🥺
امشب شب آرزو هاست لطفا برام دعا کن اگه کامنت منا دیدی خب؟!
شاید خیلی هما نشناسیم اما من به پاکی دلت ایمان دارم از خدا برام آرزو وعا کن برام ازش یه چی بخواه❤🥺
دوست دارما🙂

Seti
Seti
2 سال قبل

پارت جدید نمیزارین امشب؟

یلدا
یلدا
2 سال قبل

واااای خدا من عاشق این رمانم اصلا معتاد رمانت شدم
من دوتا از رمان های شما رو خوندم در پناه اهیر خیلییییی زبا بود مثل همین رمانتون و رمان بر دل نشسته هم دارم میخونم شما واقعا خیلی قشنگ رمان مینویسین
موفق باشین و لطفا پارت هارو زود تر بزارین❤💖🤩

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

واااای دیدین گفتم معراج هم مارال رو دوست داره😍😍😍😍
ای جانم ب این قلم….
ای جانم ب این نگارش.‌‌‌‌‌…
ای جانم ب این نظم….
ای جاااان ب این همه زیبایی😍😍😍😍
مهرناز میدونم ک میدونی بدجوری عاشق خودت وقلمتم👌👌👌❤❤❤
قلمت مانا تورک قیزی❤😍💋
خدا قوت😍😍😍
اونجایی ک نوشته بودی نگاه کردن ب خوشگل ثواب داره🤣🤣🤣 یاد رمان آهیر افتادم ک من و تو و نسیم چقد درمورد آهیر و خوشگلیش میگفتیم ک من شده بودم حاج آقا🤣🤣🤣🤣
عاشقتم جیگرجون انشالله تندرست و پیروز باشی💋💋💋❤❤❤

نسیم
نسیم
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

وای آره یادم اومد، خدا نکشدت دختر😂😂
خوبی زهرا جونم؟ دلم برا فتواهای قشنگ تنگ شده حاج خانوم😢😆

آریای قشنگمون رو ببوس😍😘😘

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل
پاسخ به  نسیم

سلام نسیم عزیز و دوست داشتنی من😍😘
منم خیلی دلم واسه اون روزامون تنگ شده همین طور برای ریحان نازنین انشالله که تو و ریحان هم چنین هنه بچه های سایت همیشه تنت تون سلامت باشه😘😘😘😘😘
چشم گلم شماهم لپای چال آقا مهدیار رو ببوس😘😘😘

یاسمن
یاسمن
2 سال قبل
پاسخ به  MamyArya

سلام . مرسی از رمان زیبات فقط پارت ۱۰ کی گذاشتع میشه ؟

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

وای عالی بود ابجی مهرناز ادامه بده ننه خعلی دوس دارم بدونم تهش چی میشه ای خدااا

مریم
مریم
2 سال قبل

مهرنازجونم واقعا رمان نوشتنت بینظیره،رمان خیلی زیبا و قشنگ داره جلومیره،عاشقش شدم

مها
مها
2 سال قبل

عالی بود مهرناز دستت درد نکنه❤️❤️

معراج چه شيطونيه برا مارال خانومش😍😍

مرسى از قلم خوبت😘

غزال
غزال
2 سال قبل

رمان خیلی خوبه معتاد رمانت شدم 🥺❤️❤️❤️❤️

ریحان
ریحان
2 سال قبل
پاسخ به  غزال

سلام جزیره ی قشنگم♥
خوبی آرامش جان؟
امیدوارم گرفتاریهات هر چی که هستن بدی به آب که با خودش ببره و بشوره و از رود و دریا بریزه تو اقیانوس و گم شن همشون و تو دلت دیگه غم نباشه الهی…جای وجود و اسم قشنگت خالیه اینجا …

.
ریزه های احساستو از تو قصه های قبلی رمانهایی که نوشتی رو بهم چسبوندم تا برسم به این پارت…نمیدونم کدوم پارت تو کدوم رمان یا همین رمان میشه همون وقتی که دلت به قرار آرامش برسه و وصل گرم یه احساس واقعی رو بچشی …من همون وصل رو برات از خدا میخوام…
ذره های حس قشنگت همه تو نوشته هات شناورن مهر.نااز عزیز من…تا بر سر احساست نیومده باشه قلمت به جنون عشق کشید نمیشه…چی بگم بهت که ناگفته پیداست جانا….تمام رمانهایی که نوشتی همه به هم وصل هستن.و اگه بخوام رمز گشایی کنم و هر تیکه پازل از هر پارتی که قصه ی نقره فامای احساست هست رو کنار هم بزارم میشه حرف دل…..و اگه بین رمانهات قرار باشه یکی رو برای برنده شدن به قرعه بزارن من با احترام به همش رای میدم اما….انتخابم همین رمانه ….چون حس میکنم باعث به کمال رسیدن نقطه ی جوشش قلمته….
.
.
پارتهای قبلی هم خوندم عااالی بود جزیره…بغلتم با تمام وجود حس کردم.بمونی برام♥
.
نازنین جانم خوشحالم آجی قشنگی مثل تو داشته باشم…تو هر طور دل قشنگت میخواد صدام کن…تو دلت بزرگه و با وجود خدا تو دل قشنگت هرگز تنها نیستی.ببخشید که دیر جوابت رو میدم آجی نازنین…و ببخشید که نمیتونم زیاد اینجا باشم…و تو یاد و دلم میمونی

نسیم
نسیم
2 سال قبل

سلام مهرناز جونم😍
خیلی خوب بود، مخصوصا که یه قسمت هم از زبان معراج بود و متوجه حال و احوال درونی اون هم شدیم. بازم برامون از زبان معراج بنویس

دستت درد نکنه جانم، عالی😍😍

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام سلام به روی قشنگ مهرناز جون😍حال احوال همچی رو به راهه امید وارم که گرافتاریت هم به خوبی حل شده باشه😊
واووووو چه شودددددد ادامش ولی خدایی دلم برای سجاد سوخت ایول به مهراج خوشم اومد 😂
مثل همیشه عالی بودددددد😘😍

...
...
2 سال قبل

واااییی خدااا مهرناز جونم امشب هم یه پارت بزار خواهشاااااا 🙏🙏🙏♥️♥️♥️♥️♥️♥️

یلدا
یلدا
2 سال قبل
پاسخ به  ...

واااای خدا من عاشق این رمانم اصلا معتاد رمانت شدم
من دوتا از رمان های شما رو خوندم در پناه اهیر خیلییییی زبا بود مثل همین رمانتون و رمان بر دل نشسته هم دارم میخونم شما واقعا خیلی قشنگ رمان مینویسین
موفق باشین و لطفا پارت هارو زود تر بزارین❤💖🤩

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام خوبی عزيزم🙃♥️

واقعاا عالی بود داره جذاب تر میشه😍❤️

واییی فقط اخرش🤩😂

Seti
Seti
2 سال قبل
پاسخ به  زهرا

خیلی قشنگه 🙂 عالی هست
اگه میشه زود به زودتر پارت بزارین

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

مارال و این همه خوشبختی محاله محالههه🤣🤣
خیلی زیبا بود مهرنازی هر پارت جذاب تر میشه😍😍

....
....
2 سال قبل

سلام رمانتون خیلی خوبه. کاش پارت هاشو روزانه میزا‌شتین یا یکم پارت هاتون طولانی تر بود

دسته‌ها
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x