رمان دالاهو پارت 15 - رمان دونی

 

 

دستم رو بالا بردم و در حالی که زیرش بودم به سمت قفسه سینه‌ش بردم.

حتی سعی نکرد حرکاتم رو پیش‌بینی کنه و گذاشت من نبض زدن قلبش رو زیر دستام حس کنم.

– از نزدیک شدن بهم استرس گرفتی انقدر تند میزنه؟

 

مچم رو گرفت که پس بزنه.

– که چی؟ اره دارم فکر میکنم قراره چی سرم بیاد که داری اینجوری با دل و ایمونم بازی میکنی؟

 

لبخندم پر رنگ شد.

اگر اون به سمت پایین نمی اومد، پس باید خودم رو به سمتش متمایل می کردم و بالا می کشیدم.

دستم رو از سمت سینه به گردنش بردم و دوتا دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

 

– چیزی سرت نمیاد؛ اگر اومد گناهش کردن من! فکر نمی کردم انقدر ترسو باشی، حالا که من پا پیش گذاشتم نمیخوای همراهیم کنی؟

 

پایان سوالم مساوی شد با گذاشتن لب های روی لب های مردونه‌ش که تا همین چند ثانیه پیش داشتم برای چشیدنشون له له می زدم.

 

ایستاد.

مسخ شده بود.

من چرا انقدر زور نداشتم که اون رو به سمت پایین بکشونم و وادارش کنم تمام و کمال روم خیمه بزنه.

 

حتی تلاش نکرد پسم بزنه و این جرعتم رو بیشتر کرد.

با زبون سعی کردم چفت لب هاش رو از هم باز کنم و موفقیت آمیز به بوسیدنش ادامه دادم و دریغ از همراهیش.

 

چشم هام رو باز کردم و نا امید ازش جدا شدم.

یه جورایی بهم بر خورده.

– چرا نبوسیدی؟

 

 

 

هنوز فاصلمون به حدی زیاد نشده بود که بخوام بلند تر حرف بزنم و همونطور پچ وار در گوشش زمزمه کردم:

– دوست نداشتی؟ دیشب مامانم رو بوسیدی؟

 

پشت گردنم رو محکم گرفت و فشار داد.

از ترس بیرون نرفتن صدام توی گوشش ناله کردم که بالاخره حرف زد.

– چرند نگو؛ من دیشب با یک متر فاصله از مامانت خوابیدم.

 

باید خوشحال میشدم که سعی کرده بود بهم بفهمونه من اولین نفر بودم که توی بغلش خوابیدم اما کافی نبود.

– پس از لب های من خوشت نیومد؟

 

سرم رو به سمت صورتش متمایل کرد و صاف توی چشم هام زل زد.

– میدونی خجالت چیه؟

 

چشم هام رو روی هم گذاشتم.

– چیزی که در برابر تو ازش غافل میشم!

 

پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد.

انگار دیگه چاره ای براش نمونده بود که این بار خودش جلو اومد و برای بوسیدنش پیش قدم شد.

 

توی ابر ها بودم یا روی زمین؟

نه من تمام و کمال توی بغل یاسر بودم.

می بوسیدمش، بوش می کردم، دست هام رو روی عضلاتش می کشیدم و اون فقط و فقط روی مکیدن لب هام و چنگ زدن کمرم فوکوس کرده بود.

 

تو گلو از فشار دست هاش نالیدم که ازم جدا شد.

 

 

 

من به این بوسه راضی بودم؟

نه فقط خدا می دونست که من بیشتر و بیشتر. برای داشتن یاسر حریص شده بودم و بر خلاف چیزی که انتظار داشتم ببشتر پیش نرفت و با ناله من ازم جدا شد.

 

توقع داشتم شاید چند سانتی متر برای نفس تازه کردن باشه اما فاصله خیلی بیشتر بود.

سایه مردونه ش از روی تنم کنار رفت و نگاه من، از عرق های کنار شقیقه اش جدا شد و به صورت توی هم رفته ش رسید.

 

توی برزخ بودم.

الان یعنی خوشش نیومد؟

سوالی و در حالی که نفس نفس میزدم پرسیدم:

– چرا پاشدی؟

 

نیم نگاهی بهم کرد و چرخید.

انگار نه انگار که اون یاسر چند دقیقه پیش بود و راهش رو به سمت درب اتاق کج کرد و بیرون رفت.

 

حتی فرصت نداد؛ فکر کنم که طی این چند ثانیه دقیقا چه اتفاقی افتاد که باعث شد اینجوری خشمگین بشه.

 

بی حس و کاملا دلزده روی تخت نشسته بودم.

شاکی و پر از احساسات بد.

نالون به دفتر و کتاب های لعنتی خیره شدم.

حالا چی شد؟

من حتی نمی تونستم تصور کنم که یاسر ثانیه ای ازم متنفر باشه …

 

کتاب هام رو عصبی روی زمین پرو کردم و جیغم رو توی بالشت فرو بردم.

 

***

– پنج دقیقه دیگه ورقه ها رو جمع میکنم!

 

با صدای مدرس اموزشگاه به خودم اوموم.

حتی نتونسته بودم از پس یه سوال هم بر بیام.

همه این ها تقصیر یاسر بود …تمام دیشب من حتی پلک روی هم نذاشتم.

 

 

عاجز به فرشته که کنارم نشسته بود و داشت با سرعت نور اخرین تلاشش رو میکرد خیره شدم که مچم رو گرفتن.

– آهو …سرت روی ورقه خودت باشه! اگر نمیتونی بلند شو برو بیرون منتظر باش.

 

دیگه نمی تونستم فضا رو تحمل کنم.

حتی اگر می موندم هم کاری از دستم بر نمی اومد .

بدون این که اسمم رو بنویسم ورقه امتحان رو سفید تحویل دادم و کوله رو روی دوشم انداختم تا بیرون برم.

 

هنوز چند دقیقه ای مونده بود تا بقیه هم تموم کنن و منتظر فرشته روی صندلی نشستم.

احتمالا هنوز هم مدرس های آموزشگاه فکر میکردن به خاطر فوت بابام نتونستم تمرکزم رو روی درس ها حفظ کنم ولی جدیدا داشتند بهم سخت میگرفتند.

 

– چرا هوای به این سردی اومدی روی صندلی آهنی های حیاط؟ مگه جا نبود اون تو؟

 

اخمی به فرشته که بالا سرم ایستاده بود کردم.

– چه فرقی به حالت میکنه؟

 

کوله‌م رو از روی زمین برداشت و تودش دستش گرفت.

– باز وضعیتت قرمزه اینجوری پاچه میگیری؟

 

کلافه بلند شدم تا از همراهش بیرون برم.

معمولا برادر فرشته من رو همراه خودشون می رسوند خونه و ناچار منتظرش ایستادیم.

 

 

 

– نه نیست اما نزدیکه؛ ولی عصبانیتم بهش ربطی نداره!

 

نیشگونی از پهلوم گرفت.

– پس چته؟ می خوای بگم داداشم ببره دورمون بزنه سر حال بیای؟

 

حتی فرشته هم می دونست برادرش همچین بگی نگی از من خوشش اومده و نگاه های معنا دار بهم میندازه اما هیج وقت مستقیم بهم نگفته بود.

– نچ …اخلاق مامانم رو که میشناسی!؟ ده دقیقه دیر تر برسم هزار جور سوال ازم میپرسه.

 

شونه ای بالا انداخت.

– ای بابا پس من چجوری بهونه جور کنم تا داداشم بهت حرف دلشو بزنه؟ من و دیوونه کرد بس که گفت آهو آهو …کم کم داره بهت حسودیم میشه ها.

 

خنده آرومی کردم.

چه فرقی داشت.

اونی که باید از من خوشش می اومد پسم زده بود و جز یاسر هیچ کس به چشمم نمی اومد.

– بهش بگو بی خیال بشه! خودت که می دونی من داداشت رو به چشم برادر خودم میبینم.

 

چشمکی برام زد و سرش رو جلو اورد و کنار گوشم پچ زد:

– نکنی هنوز هم دلت پیش اومد یاروعه که هم سن بابای منه؟ مگه نگفتی …

 

نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه و بهش پرید:

– خیلی هم جوونه؛ به عمه‌ت بگو پیر.

 

پایان جمله‌م مساوی شد با ترمز کردن ماشین سفید رنگ تولید داخلی جلوی پامون.

– بفرما فرهاد ام اومد؛ بشین نمی خواد عمه منو مورد عنایت قرار بدی.

 

 

 

در حالی که سعی می کردم ناراحتیم رو پنهان نگه دارم؛ با اخمی که همیشه برای حفظ غرورم روی ابرو هام می نشوندم، سوار شدم و صندلی عقب نشستم و فرشته هم کنار داداشش.

 

– علیک سلام! چه عجب افتخار دادید ما برسونیمتون آهو خانم.

 

از پسر ها و مرد های چرب زبون خوشم نمی اومد.

– اختیار دارید من که همیشه اسباب زحمتم!

 

از توی ایینه بهم نگاه کرد که چشم هام رو دزدیدم و متوجه شدم که داره مسیر خونمون رو پیش میره.

فرشته اصولا مثل خودم دختر شر و شیطونی بود و نمی تونست یه جا آروم بند بشه و شروع کرد به تعریف کردن ماجرای عروسی دختر خالش و منم به رسم احترام فقط گوش دادم‌.

 

– راستی دیگه باید به فکر شوهر دادن تو هم باشیم اینجوری فایده نداره توی خونتون پیش مامانت و شوهرش زندگی کنی!

 

اخم کردم.

من جام خوب بود.

حاضر بودم تا اخر عمر پیش یاسر زندگی کنم حتی اگر شوهر مامانم بود.

 

– اول به فکر خودت باش بعد واسه من استین بالا بزن!

 

فرهاد که انگار از این بحث زیادی خوشش نمی اومد رو به خواهرش گفت:

– هنوز دهنت بوی شیر میده!

 

تا رسیدن به جلوی خونمون جو سنگینی توی ماشین برقرار شد تا بالاخره ایستاد.

 

خداحافظی کوتاهی کردم و پیاده شدم که همزمان فرهاد هم با من پیاده شد و متعجب پرسیدم:

– طوری شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x