#پارت_۴۷۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
از وقتی پگاه بهم خبر داد فرزین قصد سفر به یکی از کشورهای خارجی رو داره انگار دیگه تو این دنیا نبودم.
بیقرار بودم و سردرگم.
شبیه کسی بودم که حس میکنه یه چیزی رو گم کرده و هرچقدر فکر میکنه نمیدونه اون چیز مهم رو کجا گذاشته!!!
حس میکردم گمش کردم اما کجا!؟
کجا گمش کردم که همونجا بگردم دنبالش…..
مامانی که تازه از شهر برگشته بود خونه بعداز اینکه کیسه های خریدها و خرت و پرتهایی که گرفته بود رو گذاشت روی نیم وجب اپن آشپزخونه با یه جعبه کادوپیچ شده برگشت سمت بهراد.
میخواست خرش کنه….
میخواست هرجورشده به بچه ای که قدرت تشخیص خوب و بد رو نداره بفهمونه بابای جدید داشتن بهتر از بی باباییه…
شایدم میخواست خودش از بی شوهری دربیاد.درهرصورت مامان من حسابی تو فکر پایان دادن به دوران سینگلی خودش بود.
گرفتش سمتش و گفت؛
-بیا بهردا…اینم هدیه ی عمو صادق!
عمو صادق! هه….اول آقا صادق بود بعد شد عمو صادق لابد یه چندروز دیگه هم میشد یابا صادق!
چقدر حس انزجار بهم دست میداد وقتی به اینکه مادرم قراره به زودی زن یکی دیگه بشه فکر میکردم.
بهراد با هیجان و شوق کودکانه ای گفت:
-آااخ جون تبلت…آخ جون تبلت….
مشغول باز کردن کادوی هدیه اش شد
چشمش که به تبلت افتاد شروع کرد از خوشحالی بالا و پایین پریدن. به اینکه تصویرش رو دید اما لمس کردنش براش هیجان بیشتری داشت.
پوزخندی زدم و رو برگردوندم.
مامان کاغذ کادو رو جمع کرد و با تاکید و گوشزد گفت:
-باید اول بزنیش به شارژ…زیاد هم نباید باهاش بازی کنی میدونی که چشمهای خوشگلت ضعیف میشن….
-باشه مامان….
چشمم خیره به صفحات کتاب بوداما فکرم پی فرزین.
دوسه باری دستم سمت تلفم دراز شد تا شماره اش رو بگیرم و بهش زنگ بزنم اما خیلی زود پشیمون شدم. حقیقت این بود که
غرروم اجازه ی همچبن کاری رو بهمنمی داد ..
از طرفی.مدام باخودم میگفتم اون ماه ها فرصت داشت به من فکر کگه …
فرصت داشت حرفهامو تو خلوت خودش مرور کنه و اگه واقعا دوستم داره ببخشم اما ….
دروغ چرا…من حتی امیدداشتم اون بیاد شیراز سراغم ولی نیومد.
هیچ خبری ازش نشد پس چطور میتونستم بهش پیام بدم وقتی هیچ جوره حاضر نبود منو ببینه !؟
مامان از کنارم رد شد و نگاهی بهم انداخت. از رو اپن یه کادو دیگه آورد و اومد سمتم.
اونو به سمتم گرفت و با لحنی که خیلی وقته تلخ شده بود گفت:
-بیا…بگیرش…متل توئه…
از دستش نگرفتمش.میخواستن پرتم کنن بیرون بعد برام هدیه میاوردن.جالب نبود!؟
رو برگردوندم و چشم دوختم به جای دیگه ای.
باعصبانیت گفت:
-صادق برات خریده…..بگیر بازش کن….
کلافه گفتم:
-به صادق جونت بگو دیگه هیچ کوفتی برای من نخره….من بهراد نیستم خر بشم…
سرش رو با تاسف تکون داد و سرزنشبار پرسید:
-جای تشکرت ؟
به تاکید زیاد جواب دادم:
-من نه هدیه اش رو میخوام نه ازش تشکر میکنم پس لست از سرم بردار
دوباره رفتم تو فکر.دست خودم نبود. کنترل افکارم عین کش تومبون از دستم در میرفت.
هدیه رو برداشت و با غیظ لب زد:
“به درک”
حتی به این حرف هم اهمیت ندادم.انگار متوجه شد خیلی تو فکرم که چند دقیقه بعد باز گفت:
-امشب مهمون داریم….
نپرسیدم کیه.اولا اینکه واسم اهمیت نداشت بدونم دوما اینکه جز صادق جونش کی میتونست مهمون ما باشه؟
دوباره بهم نگاهی انداخت.
نمیدونست روح و فکر و حواس که هیچ حتی جسمم درگیر فرزین بود.
خم شد و با برداشتن پلاستیک میوه ها پرسید:
-شنیدی چیگفتم؟ گفتم مهمون داریم امشب….
واقعا سکوتم نشونه ی اینکه این موضوع برام اهمیتی نداره نبود!؟
سرمو به سمنش برگردوندم و گفتم:
-لابد آقاصادق…خب به من چه؟ اصلا از کی تاحالا اومدن اون به من ربط داره؟ شما که خودت بریدی و دوختی و خوشگل تنت کردی دیگه مارو سننه؟
این بچه رو هم که خر کردی حسابی….
این وسط دونستن و ندونستن من چه اهمیتی دلره!؟
لبهاشو روهم فشرد و باعصبانیت بهم خیرع شد.
دوسه بار خواست جوابمو بده اما هرجور شده بود خودشو کنترل کرد و اجازه داد یکم آروم بشم و بعد گفت:
-ازت ناامید شدم…یعنی خیلی وقت پیش شدم …ولی دیگه این ناامیدی رو نرسون به یاس کامل….
مهمون داریم ولی اونی که تو فکر میکنی نیست…عموته.
حتی اینم برام اهمیتی نداشت.با بیتفاوتی شونه بالا انداختم ، بدون اینکه درمورد دلیل اومدنش کنجکاوی بکنم.
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-بدنیست به من یه کمکی هم بکنی…
سکوت کردم و بی حرف راه افتادم سمت اتاقم.
#پارت_۴۷۹
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
دراز کشیده بودم روی تخت و پنهونی عکسهاشو نگاه میکردم.اگه یکی ازم میپرسید این چندمینباریه که به این عکسها خیره میشم و حسرت میخورم میگفتم نمیدونم….شاید هزار بار
آخه تعدادش از دستم دررفته بود ولی درمون این دلتنگی ها بود.
تمام سهم من از اون همین عکسهایی بود که باهم داشتیم و من تو یه پوشی مخفی نگهشون داشته بودم که همچین وقتهای رفع دلتنگی بکنم!
نگاه میکردم اون عکسهارو که حضورشو کناررخودم تجسم کنم.
مثل وقتهایی که باهیچ ترس و واهمه ای تو بغل امنش دراز میکشیدم واون نوازشم میکرد و برام حرف میزد.
گاهی چشمهامو میبستم و تصور میکردم داره انگشتاشو لای موهام میکشه…نوازشم میکنه وبرام حرفهای خوب خوب میزنه….
لبخندهاش رو تصور میکردم.خنده هاش رو…شمایل زیباشو…
من هرروز امیدداشتم اون با اومدنش، با برگشتنش به سمت خودم وبا سراغ گرفتنش به من فرصت دوباره بده اما هرچه بیشتر میگذشت بیشتر مایوس میشدم!
کاش فقط….کاش نره خارج.حتی اگه قرار نیست بیاد سمت من هم نیاد، فقط از اینجانره!
کاش کنسل کنه سفرشو و بمونه تو همین خاک و دیار.
مامان با سبد پر اسباب باری های بهراد اومد توی اتاق.
چون میدونست عمو قصد اومدن به اینجارو داره باز یک ساعت پیش مشغول تدارک دیدن و مرتب کردن خونه بود.
شاید میخواست راجب ازدواجش باهاش صحبت کنه هرچند اون خیای وقت بقول خودش فراموش کرده بود از سمت بابا فامیلی هم داریم ….شایدهم….نمیدونم.درهرصورت برای من اهمیت نداشت چون اصلا تصمیم نداشتم حتی اگه عمو هم اومد دل از تخت بکنم!
سبد اسباب بازی های بهراد رو گذاشت تو کمد و پرسید:
-اگه کمک نمیکنی نکن ولی دیگه لااقل بلندشو یه آبی به سروصورتت بزن و یه لباس مناسب وخوب بپوش….الانه که عموت بیاد!
بیتفاوت گفتم:
-خب بیاد.مهم نیست برام…
ایستاد ونگاهی گله مندانه و تند به صورتم که بخاطر نور صفحه گوشی تو تاریکی اتاق نورانبش کرده بود انداخت و بعد کفت؛
-واسه تو مهم نیست…ولی واسه اون هست!
اصلا همچین حرفهایی رو درک نمیکردم گوشی رو پایین گرفتم و کلافه پرسیدم:
-چرا هست!؟
خیلی سریع جواب داد:
-چون اون عموته و توقع داره وقتی میاد اینجا تو کز نکرده باشی گوشه ی اتاق.توقعش اینه که بری استقبالش و باروی خوش ازش پذیرایی کنی!
پوزخندی زدم.چه دل خجسته ای داشت.
من دیگه حتی حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام سانتی مانتال کنم و مشغول پذیرایی از عموم هم بشم.
کنچ لبمو دام بالا و گفتم:
-من نمیتونم…خستمه و میخوامم استراحت کنم….اگه ازت پرسید بگو بهار نیست!
رفتم زیر پتو تا به این بحث تکراری خاتمه بده.
مدام میگفت من مایه ی آبرو ریزیشم….
میگفت آبروش رو همه جا بردم.
اومد سمت تخت.پتورو از روی صورتم کشید و گفت:
-با من بی اعصاب درنیفت بهار…دردی که تو با کثافت کاریت به من دادی هزاران بار بدتر از دردی بود که با مرگ پدرت تحمل کردم….
بخاطر تو ، تو روی همه خجالت زده و شرمنده شدم…ارتباطم به خواهرم بهم خورد.همه فهمیدم چه گهی خوردی….چرا اینقدر منو آزار میدی!
زل زدم به سقف و آه کشیدم.
خدایا دیگه خسته شدم.خسته شدم از این حرفها….
از این نگاه های چپ چپ و سرزنشبار.
از این متلک ها….
بغض کردم و نیم خیز شدم.زل زدم تو چشمهاش و پرسیدم:
-اگه مایه ی خجالتتم…اگه پنهانم کردی تو خونه و بخاطرم ارتباطتتو باهمه قطع کردی پس دیگه چی ازم میخوای….از عموهم پنهونم کن….
ابروهاش رو درهم گره کرد.
نگاه تلخی بهم انداخت.
از وقتی فهمید با مهرداد در ارتباطم حتی یکبار یه نگاه مهربون هم به صورتم ننداخت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-پاشو لباس درست و حسابی تنت کن…عموت هم اومد بیا و پذیرایی کن.درضمن…همین چند روزه آینده باهم میریم دکتر زنان…
متحیر گفتم:
-چی؟ دکتر چی….؟؟؟
تکرار کرد:
-دکتر زنان…
با زدن این حرفها راه از اتاق بیرون رفت.
تیکه ی آخر حرفهاش منو بدجور درگیر کرده بود.
منظورش از اینکه باید بریم پیش دکتر زنان دقیقا چی بود!؟؟؟
پتورو کامل از روی تتم کنار زدم و به دنبالش از اتاق رفتم بیرون.
کنجکاو و نگران پرسیدم:
-چرا باید من برم پیش دکتر زنان!؟ چرا ؟
رفت توی آشپرخونه ی کوچیک نقلی.پشت اپن ایستاد و مشغول دستمال کشیدن و خشک کردن میوه ها شد و همزمان جواب داد:
-این کاریه که من خیلی وقت پیش باید انجام میدادم…لازم…
رو به روش ایستادم و بااخم و حتی نگرانی بهش خیره شدم….
#پارت_۴۸۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
رو به روش ایستادم و بااخم و حتی نگرانی بهش خیره شدم.معنی این ضرورت رو درک نمیکردم مگر اینکه…
عصبی شدم.
پلکم مثل یه تیک عصبی شروع کرد تکون خوردن. با غیظ و حالتی عصبی پرسیدم:
-چرا من باید برم پیش پزشک زنان؟ چرا لازمه؟
میوه های خشک شده رو گذاشت توی سبد جداگانه و بدون اینکه تو چشمهام نگاه کنه با دلخوری جواب داد:
-لازم چون باید مطمئن بشم تو هنوزم دختری یا منو و خودتو بیچاره کردی…
هاج و واج نگاهش کردم.میخواست منو ببره پیش دکتر زنان که مطمئن بشه من بکارت و دخترانگی دارم!؟
بند بند وجودم از این حرفها به درد اومد.
اونقدر عصبی و بهم ریخته شدم که حس میکردم تنها مُردن میتونه آرومم کنه.
دندونمامو روهم فشردم و با حالتی خیلی خیلی عصبی پرسیدم:
-تو میخوای منو ببری پیش پزشک زنان که مطمئن بشی دخترم یا زن؟؟ وقتی تو صاف صاف تو چشمهای من نگاه میکنی و این حرفو میزنی چه توقعی از بقیه!؟
میوه دستشو پرت کرد تو سبد و داد زد:
-وقتی نوشین زنگ میزنه و به من میگه اگه فردا پس فردا دخترت حامله شد حق ندارین بیاین اینورا و ادعای ارث و میراث بکنید من چیکار باید بکنم!؟
آبرو و شرف واسم نذاشتی…توروی همه خجالت زده ام کردی…باید ببرمت دکتر….میفهمی؟ باید؟
مکث کرد.چنددقیقه ای خیره شد تو چشمهام و بعد دوباره شروع به خشک کردن میوه هاش کرد و ادامه داد:
-این کاریه که همون چند ماه پیش که آوردمت باید انجام میدادم….
دستامو مشت کردم و با خشم غریدم:
-من اینکارو انجام نمیدم …
-میدی…
-نمیدم…بخدا اگه بخوای مجبورم کمی انجامش بدم باید جنازه ام رو ببری!
سرش رو بالا گرفت و گفت:
-وقتی اینجوری جوش میاری من بیشتر میترسم که تو حتما یه غلطی کردی…ما میریم دکتر!
داد زدم:
-من نمیام!
نگاه تندی به صورتم انداخت.کنترل اعصاب و رفتارش رو از دست داد و داد کشید:
-تو غلط میکنی….حتما یه گهی خوردی که نمیخوای با من بیای.ولی من میبرمت…میبرمت که اگه این غلطو کرده باشی به فکر چاره باشم…به فکر این باشم که یه جوری یه خاکی تو سرم بریزم.
باورم نمیشد این حرفهارو دارم از مادر خودم میشنوم. از نزدیک ترین آدم زندگیم.
از کسی که بعداز بابا من اون رو پناه خودم میدونستم.
نفس حبس تو سینه ام رو بیرون فرستادم و شمره شمرده گفتم:
-من….هیچ ….جا….نمیام!
بی حرکت ایستاد و چتددقیقه ای بهم خیره شد و بعد با شک و ظن پرسید:
-چرا نمیای!؟ چیکار کردی چه گندی زدی که نمیخوای با من بیای….؟؟؟
اصرار من برای نیومدن به شک انداخته بودش.اما چرا واقعا به من اطمینان نداشت!؟
چرا فکر میکرد من دیگه بکارت ندارم.
شاکیانه گفتم:
-یخ جوری باهام حرف میزنی انگار تن فروشی کردم….چرا به من اطمینان نداری ناسلامتی تو مادرمی!؟
سرش رو بالا انداخت و جواب داد :
-نهههه…بهت اطمینان ندارم..کاری هم که کردی کمتر از تن فروشی و هرزگی نیست…
باید بریم پیش دکتر.تا وقتی که نبرمت نمیتونم آروم بشم.
باید خیالم راحت بشه…باید مطمئن بشم هنوز دختری یا…
متحیر و مبهوت نگاهش کردم.ولی….
حرفهامو باور نداشت و نمیخواست بپذیره حرف راست از دهنم بیرون میاد.
بغضی که تو گلوم گیر کرده بود چنددقیقه ای ساکت نگهم داشت اما درنهایت به حرف اومدم و گفتم:
-باشه…منو ببر…ولی جنازه ام رو!
باعصبانیت صداشو برد بالا و داد کشید:
-منو تهدید نکن بهار که به ولای علی هر سه نفرمونو میکشم از دستت راحت بشیم
هم خودم هم تو هم اون بچه….
تو بی آبرومون کردی…رو سیاهمون کردی…
حالا واسه من خط و نشون هم میکشی!؟
من نوبت میزنم و چند روزه دیگه باهم میریم پیش پزشک زنان…تا خودم نبرمت و از دهن دکتر نشنوم خیالم راحت نمیشه
لبهامو ازهم باز کردم و خواستم جوابشو بدم که همون موقع بهراد بدو بدو اومد داخل و گفت:
-عمو اومده….
چند دقیقه نگذشت که عمو زد به در و با یه یالله گفتن کفشهاشو درآورد و درو کنار زد که بیاد داخل.
مامان فورا از آشپزخونه اومد بیرون و خیلی زود گفت:
-زود باش برو لباس درست و حسابی بپوش.. زودباش…
اینو گفت و پا تند کرد سمت در و گفت:
-بفرمایید داخل…بفرمایید..خوش اومدین
پوزخندی زدم و با صورتی غمزده به سمت اتاقم رفتم…
#پارت_۴۸۱
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
تکیه داده بودم به دیوار و حرفهاشون رو گوش میدادم.
نمیدونم چرا همه چیز برام مشکوک به نظر می رسید.شک نداشتم اینجا یه خبراییه که نمیخوان من فعلا باخبر بشن…
شایدم میخوان کم کم باخبر بشم!
بودن عمو و زن عمو تو خونه ی ما عجیب بود چون اونا آدمایی نبودن که بخوان مدام دور ما بگردن و هوامون رو داشته باشن.
اونا حتی در بدترین شرایط زندگیمون کنارمون نبودن.
حتی روزی که بابا افتاد زندان هم خبری ازشون نبود.
روزی که طلبکارا غارتمون کردن هم همینطور.
برای همین دل خوشی ازشون نداشتم.
عمو پرسید:
-بهار کجاست!؟ نمیخواد بیاد یه چنددقیقه پیش ما بشینه ببینمش!؟
مامان جواب داد:
-چرا چرا…حمام بود الان صداش میزنم. بهار…بهار…بهار کجایی!؟
تکیه از دیوار برداشتم.یه نفس عمیق کشیدم و بعدهم از اتاق بیرون اومدم و به سمتشون رفتم.
یه گوشه هیستادم و گفتم:
-سلام!
هردو جواب سلامم رو دادن.لبخند زورگی روی صورت زن عمو نشون میداد اومدنش به اینجا خلاف میلش هست.
عموبا دست اشاره کرد به پشتی و گفت:
-بیا…بیا اینجا بشبن بهارجان!
چشم آرومی گفتم ویه گوشه نشستم.من هنوزم به اومدنشون شک داشتم. به اینکه مدام سراغمو میگرفتن هم شک داشتم.
اصلا همه چیز غیر طبیعی بود.
سابقه نداشت عمو و زن عمو به ما سر بزنن…
عمو پرسید:
-خب بهار جان…درس و دانشگاه چه خبر؟ شیراز بهتره یا تهرون !؟
برای من هیج جا دانشگاه تهران نمیشد اونجا فرزین بود و فرزین یعنی همه چیز.
یعنی خوشی…
یعنی آرامش…
یعنی زندگی..
آهسته جواب دادم:
-فرقی نداره…اینجا بهتره..
با رضایت وخرسندی انگار که اوناهم از بودن من تو شیراز خوشحال باشن و ازش سود ببرن سرش رو تکون داد و گفت:
-بنظر من که همین شیراز خودمون بهتره …اینجا پیش خودمونی…نزدیک تری …از همه لحاظ بهتره!
لبخند تصنعی ای روی صورت نشوندم و گفنم:
-آره خب…از بعضی لحاظها اینجا بهتره…
مطمئن بودم برای پرسیدن همچین سوالهایی و زدن همچین حرفهایی اینجا نیومده بودن.
چنددقیقه ای همینطور خوش و بش کردن تا اینکه عمو رفت سر اصل مطلب و گفت:
-خب بهار عمو جان…نمیدونم مادرت تورو در جریان گذاشته یا نه اما ما برای یه موضوع مهم اینجا اومدیم!
خیلی سریع نگاهی به صورت مامان انداختم.این مدت شک کرده بودم به یه چیزایی اما اون هیچوقت حاضر نشد مستقیم و بی پرده باهام صحبت کنه.
دوباره چشم دوختم به لبهای عمو و گوش سپردم به حرفهاش:
-تو حتما در جریان ماجرای طلاق نیما و زنش هستی…البته هنوز یه صورت رسمی طلاق نگرفتن ولی خب رویا خیلی وقت خونه زندگیش رو ول کرده و رفته…
اون هیچوقت زن زندگی نبود.
خدا شاهد که من هیچوقت راضی به وصلت این دوتا نبودم…
هبچوقت راضی نبودم عروسی مثل اون داشته باشم…
زنی که چندما شوهرش رو ول میکنه و میره به درد زندگی نمیخوره…
خب ما امید داشتیم زندگی اونها به یه سر سامونی برسه اما نشد.بهتر که نشد. نه بچه دار شد نه حتی موند سر خونه زندگیش…
قلبم تالاپ تلوپ تو سینه ام میتپید.آخه زدن این حرفها به من چه دلیلی داشت!؟
چرا باید بدی زندگی پسر و عروسشونو پیش ما میاوردن ؟؟
بی حرف و بی سخن و بی حرکت، کلاما صامت بهش خیره شدم و مابقی حرفهاش رو شنیدم:
-نوید و مهناز هم که هیچی….هرچی دوا دکتر میرن فایده ای نداره…زنش تاحالا دوتا بچه سقط کرده….
حالا اونا مهم نیستن به هر حال خوشن باهم.
دخترشونم دارن….ما نگران نیمایم…نیمایی که اینهمه سال هیچوقت نشد یه روز خوش داشته باشه.ته زندگیش هم که شد اینجور…
من میخوام که یکی مثل تو ، تو زندگی نیما باشه.
از اول هم میخواستم تو باشی…
وقتی اون حرف رو زد احساس کردم قلبم از حرکت ایستاده و مغرم هنگ کرده.
اینا همون چیزایی بودن که من بخاطرشون میترسیدم همون حرفهایی که تو سرم رژه میرفتن…..
آب دهنمو قورت دادم.
صدای عمو هی تو سرم میپیچید:
-میخوام تو بشی عروس خونه ی پسرم…از قدیم گفتن فامیل شاید گوشت همو بخورن اما استخون همو دور نندازن…
واسه نیما پسر هم که نیاری و خاندان احمدوند رو از منقرض شدن هم که نجات ندی باز شرف داری به هر دختر دیگه ای…
تو دختر برادرمی…میخوام دختر برادرم زن نیما باشه…
پس مامانم پشتش به همین موضوع گرم بود که قرار مدارهاشو با صادق جونش گذاشته بود.
هه….باخودش گفت بهارو مفت میدم دست عموش و خودمم دست بهراد رو میگیرم و میرم سر خونه زندگیم….
خدایا…
این حق من نبود!
من این زندگی رو نمیخوام.من نیمخوام زن نیما بشم.
باچه زبونی بگم ازش متنفرم؟
با چه زبونی….
#پارت_۴۸۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
نمیدونم درست فکر میکردم یا نه اما احساسم بهم میگفت شاید عمو هم از ماجرای من و شوهر دخترخاله ام باخبر بوده که به خودش اجازه داده منو برای پسرش خواستگاری کنه.
پسری که هنوز درست و حسابی طلاق هم نگرفته بود اما عمو با زرنگی تونسته بود از دادگاه براش حق ازداج مجدد بگیره صرفا چون زنش چندین ماه ترکش کرده بود.
حالا میخواست منو بده به نیما تا ردی از رویا تو زندگی نیما به جا نزاره هرچند که نیت اصلیش این بود ک۶ بقول خودش خاندان احمدوند نسلشون عین نسل دایناسورها منقرض نشه!
مسخره نبود!؟
من باید میشدم قربانی ای برای منقرض نشدن!
چرا ؟!
صرفا چون یه خبطی کردم و از سر نداری دل بستم به کسی که حمایتم میگرد و حالا غلط کردنهام برا هیچکدومشون مهم نبود!
صدای عمو من رو از فکر کشوند بیرون:
-میخوام روی من عموت رو زمین ننداری و با نیما ازدواج کنی تا هردوتون سروسامون بگیرین….
عین کوه پشت دوتاتونم…نمیزارم آب تو دلتون تکون بخوره…
بغضم گرفت.داشتن تو عمل انجام شده قرارم میدادن و یه جوری میگفتن نمیزاریم آب تو دلت تکون بخوره انگار کارتن خواب بودم و اگه با نیما ازدواج کنم دیگه قرار نیست باشم.
زن عمو دست هاشو که با طلاهای هرکدوم میشد یه طلافروشی نقلی راه انداخت روهم گذاشت و گفت:
-البته نیما خودش ماشالله هزار ماشالله هیچی تو زندگی کم نداره.
خونه ماشن و کار و بار…الحمدلله پسرم یه پارچه آقاست…
لبهام رو ازهم باز کردم تا یه حرفی بزنم و قبل از اینکه دودستی به عقد نیما درم بیارن جلوشونو بگیرم اونم نیمایی که ازش متنفر و بیزار بودم.
بهید یه غلطی بکنم برای همین دست و پا شکسته حرفهایی زدم که اگه بریده بریده یا متناقض هم بودن دلیلش این بود که حسابی فکر و ذهنم بهم ریخته بود:
-ولی…و….ولی من …نممیتونم من…من درگیر درس و دانشگاهمم…من..میخوام….میخوام درس بخونم!
عمو با لفخند گفت:
-عمو جان اصلا تو تا پرفسوری هم بخوای که ادامه بدی بده….هیشکی جلوتو نمیگیره….درست رو ادامه بده.هرکاری دوست داشنی هم بکن…کسی مانعت نمیشه
من از نیما متنفر بودم.اما این حس قوی رو باید چه جوری باید بهش حالی میکردم !؟
باید چه جوری بهشون میفهموندم.
از مامان عصبانی و دلگیر شدم.از مامانی که همچی رو میدونست اما بهم نگفت.از مامانی که ار خداش بود من بشم زن نیما تا من رو از سر خودش وا کنه و بره پی زندگی خودش.
از بی حرفی از بهت و جاخوردگی سکوت کرده بودم اما اونا سکوتم زو پای چیزای دلخواه خودشون گذاشته بودن….
زن عمو جعبه های هدیه ای که باخودش اورده بود رو از کنار خودش برداشت و درحالی که همه رو روهم طبقه بندی کرده بود به سمتم گرفت و گفت:
-ناقابل… برای بهار جان هستن…
مامان که هیچی نمیگفت و ریش و قیچی زندگی من بیچاره رو داده بود دست عمو سرش رو بالا گرفت و گفت:
-دست شما درد نکنه….نیازی به اینکارا نبود!
من لعنتی اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم و بگم نمیخوام.
حسابی آشفته شده بودم.
حتی احساس میکردم فشارم افتاده.
بدنم می لرزید.
از درون یخ بودم از بیرون داغ.
آب دهنمو قورت دارم و گفت:
-اما نمیشه… من…من نمیخوام حالا ازدواج کنم….
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و بعدهم گفت:
-بهار جان دختر بالاخره باید ازدواج کنه.نمیشه که تا همیشه تو خونه بمونی و خودتو ترشی بندازی….
دختر تا جوون برو رو داره باید شوهرکنه بره سر خونه زندگیش….
دختر عین گل…زیاد بمونه پژمرده میشه!
عمو برای اینکه با دو سه کلمه ساده راضیم کنه تن به این کار بدم باز نبض این جلسه رو تو دست گرفت و گفت:
-دست ما باشی دخترم بهتر از این نیست بیفتی دست غریبه ها؟
تو نیما رومیشناسی….
نه پسر چشم ناپاکیه…نه اهل زن بازی و دختر بازیه…
دستش تو جیب خودش.
کارو بارش که خوب …
نیما تدرو خوشبخت میکنه!
پوزخند زدم.نیما حتی نتونست با زن خودش خوشبخت باشه.
میتونه من رو خوشبخت بکنه اونم درحالی که از من متنفر….؟؟؟
لبهامو ارهم باز کردم و گفتم:
-اما من نم…
میخواستم محکم و قرص بگم نمیخوام اما مامان پرید وسط حرفم و خیلی صریح و رسا گفت:
صلاح بهار دست خودتون….شما بزرگترشین.
هرچی شما گفتین اون هم باید بگه چشم!
عمو لبخند زد و گفت:
-خب پس مبارک باشه!
سرمو به سمت مامان برگردوندم و ناباورانه نگاهش کردم.
چی میگفت؟
چطور میتونست جای من تصمیم بگیره؟
اما نگاه هاش جوری بودن انگار میگفت کار درست اونیه که خودش انجام میده نه چیزی که من میخوام….
#پارت_۴۸۳
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
نگاه هاش جوری بودن انگار میگفت کار درست اونیه که خودش انجام میده نه چیزی که من میخوام….
و البته باید هم اینطور فکر کنه.
اگه من رو دو دستی تقدیم نیما میکرد خودش باخیال راحت میتونست بره سر خونه زندگی جدیدش.
ولی این عادلانه نبود.
من اصلا از نیما خوشم نمیومد.یعنی نه تنها خوشم نمیومد بلکه متنفر هم بودم.
زن عمو که مطمئن بودم اصلا از اینجا اومدن خوشحال نبود گفت:
-پس ما همین چندروزه آینده میایم اینجا واسه خواستگاری…میایم که هدیه هامون رو بیاریم….
شایدهم زودتر اومدیم.قبلش انشالله زنگ میزنیم خبر میدیم
مامان بازم منو با رفتارش خرد کرد و گفت:
-بهار دختر خودتونه…نیازی به این تشریفات نیست!
پوزخند زدم.
چقدر عصبی بودم.دلم میخواست داد بکشم هم سر خودم هم سر مامان.
چطور میتونست زندگی من رو ایتجوری بکشونه به نابودی وقتی تنها جرمم این بود که بخاطر آواره تشدن خودم و خودش و اون بهراد کوچیک بیگناه فقط دل بستم به خواسته های مردی که خیلی زود هم کنارش گذاشتم.
میلیون ها آدم زیر آسمون این شهر روزانه میلیونها خطا میکنم و فقط من بدشانس بودم که به این زودی همچی رو باختم و حالا بخاطر این باخت واقعا سزاوار یه همچین سرنوشتی بودم!؟
من که متوجه اشتباهم شدم.
من که توبه کردم از گناهم پس چرا میخواست باهام اینکارو بکنه!؟
تو بهت بودم که عمو دستشو بالا آورد و خطاب به مامان که میخواست همچی ساده باشه گفت:
-نه نه! ما همه باهمم میایم اینجا….باید یه مراسم خواستگاری خوب بگیریم و برای بهار هدیه بیاریم.
حالا عقد و عروسیشون رو هرجور خودشون خواستن بگیرن…
اگه دوست داشتم جشن بگیرن اگه هم دوست نداشتن خب عقد محضری میگیریم….
داشتن واسه من میبریدن و میدوختن.انگار نه انگار که نظر من براشون اهمیتی داشته باشه…
گیج و ویج بودم.شبیه کسی بودم که تو لیوان نوشیدنش دارویی ریختن که لالش کرده…
که گیج و ویج و مستش کرده !
مامان با لبخند پرسید:
-نیما جان چطورن !؟ حالش خوبه؟
اسم نیما که اون وسط خشم و نفرتم دوسه برابر شد.
سرم گیج رفت و حس کردم دلم میخواد هرچی خورده بودمو بالا بیارم.
نیما جز منفورترین آدمایی بود که میشناختم.
همیشه حس بدی بهم میداد.
نه اخلاقش باب دلم بود و نه رفتار و کردارش… حالا میخواستن هرجور شده منو ببندن به ریشش!
زن عمو که خیلی توهم بود همونطور بی ذوق و بی علاقه جواب داد:
-خوبه…اینجا نبود وگرنه حتما میومد!
مونده بودم چیکار کنم.چه راهی پیدا کنم که از این اتفاق در برم.
اگه همینطور دست رو دست میداشتم حتما اون کاری رو میکردن که خودشون دلشون میخواد.
منو میدادن به نیما….
به کسی که حتی هنوز طلاقش قطعی هم نشده بود و تاحالا هرچی گفته بودن چاخان بوده!
اونا باخودشون به توافق رسیده بودن.
اون هم درمورد یه زندگی دیگه.
دلم نمیخواست تو روی عمو وایسم اما وقتی درگیر خوش و بش بودن خیلی یهویی گفتم:
-عمو فکر نکنم من…فکر نکنم مناسب نیمای شما باشم…من شرایطش رو همندارم…عمو…من…من واقعا متاسفم اما نمیتونم قبول کنم
عمو و زن عمو هردو دست از صحبت کشیدن و به من خیره شدن.
مامان با دستپاچگی گفت:
-این دختر همش فکرش پی من و بهراد….فکر میکنه تا همیشه باید پاسوز من و داداشش بشه!
سرمو به سمت مامان چرخوندم و ناباورانه بهش خیره شدم.دلیل رفتارهاش رو نمیفهمیدم اصلا.
واقعا اون مرد ارزش اینکه همچین بلایی سر من بیاره رو داشت؟
ارزش اینکه منو دست مردی بده که اصلا ازش خوشم نمیاد و هنوز هم کاملا از زن سابقش جدا نشده!؟
عمو خیلی سریع گقت:
-بهار عمو من میخوام تو زن خونه ی نیما باشی….کی بهتر از تو؟
من میخوام تورو واسه اون انتخاب کنم نه یه غریبه که مثل رویا نمک بخوره و نمکدون بشکنه….
هرچی میگفتم باز یه چیز دیگه میگفتن.
دیگه مونده بودم چیبگم.
اما من…اما من نمیخواشتم زن میما بشم برای همین گفتم:
-ولی نیما هنوز کاملا هم جدا …
حرفم رو نزده بودم که باز خیلی سریع گفت:
-آهان پس تو گیرت اینه…نگران نباش عموجان…
رویا که الا زن زندگی نیست.
اون اگه اهل زندگی مشترک بود اصلا نیما رو این چندماه ول نمیکرد بره…
اوناهم کارشون رو روال درگیر همین مهریه و نمیدونم فلان و بهمانن…تو نگران اونش نباش عموجان…
مردد نگاهش کردم.از نیما متنفر بودم.
عین سرطان بود.
از خود سرطان هم بدتر!
رنگم پریده بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ولی عمو…منم…منم شرایطش رو ندارم..
لبخند زد و گفت:
-ازدواج که شرایط نمیخواد عموجان….شرایط هم بخواد همچی رو خودمون ردیف مکینم.تو غمت نباشه…
وای که چقدر حس بدی داشتم.
سرم گیج میرفت و چشمهام سیاهی.
من باید چیکار میکردم.
چه جوری از زیرش درمیرفتم.
مامان ظرف شیشه ای پر از شیرینی رو سمت عمو گرفت و بازهم برای اینکه روهمچی سر پوش بزاره گفت:
-بفرمایید.
..بفرمایید دهنتونو شیرین کنید..
بغض کردم و به ناکجا اباد خیره شدیم.
چرا آخه !؟
چرا مامان میخواست با آینده ی من اینکارو بکنه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا جا داره از نظم نویسنده در ارسال پارت تشکر کنیم
این ححم زیاد مطلب در هر پارت
شیوایی قلم نویسنده
و موضوع جذابش همه باعث برجسته شدن این داستان نسبت به بقیه رمانهای کانال شده
برای نویسنده آرزوی موفقیت میکنم
سلام خوبین میشه روزانه بیشتر پارت بزارین رمانتون عالیه و اینکه کی این رمان تموم میشه؟