رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 61 - رمان دونی

#پارت_۵۴۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اصلا از نوع نگاهش و این حرفش خوشم نیومد.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و بعد آروم آروم عقب رفتم تا ازش فاصله بگیرم.صورتم اخمالود بود و فکر کنم اون صورت عبوس صورت کسی نبود که مشتاق ارتباط جنسی باشه.
اون هم با کی…با نیما.
نیمایی که ازش بیزار بودم!
وقتی قدم زنان به سمتم اومد خیلی جدی گفتم:

-نه! فکرهای که با خودت کردی غلطططططن! من اصلا دوست ندارم همچین چیزی رو با تو تجربه کنم…

ابایی از رک و راست حرف زدن نداشتم.
من مشتاقانه و حتی همین حالاهم آرزوی بیرون اومدن از این زندگی لعنتی رو داشتم.
این زندگی نکبت که هیچ ذوق و شوقی توش نبود.
خالی از حس…خالی از محبت.
خالی از انگیزه…
تو این سینه قلبی وجود داشت که برای مرد دیگه ای می تپید نه برای نیما!
مردی که گناهمو دید و نبخشید.
مردی که حاضر نشد حرفهام رو بشنوه.
مردی که با همه ثزد رفتاری هاص هیچوقت نظیرش رو ندیدم.مردی که بودنم باهاش کوتاه بود اما همون زمان کوتاه زیباترین زمان زندگیم به حساب میومد.
مردی که همجوره ازم دوری کرد درحالی که بیش از همیشه بهش احتیاج داشتم
اما من دوستش داشتم…دوستش داشتم!

قدم به قدم اومدم سمتم.چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد و بعد گفت:

-توی تمام طول زندگیم ازدواج با تو تنها کاری بود که هیچ علاقه ای برای انجامش نداشتم!

پوزخند زدم و گفتم:

-از قضا منم همینطور…

انگشت اشاره اش رو مستقیم به سمتم گرفت و گفت:

-پس باخودت به این نتیجه برس لخت مادر زاد هم باشی به چشم من فرقی با درو دیوار و کمد و وسایل این خونه نداری…

چسبیدم به دیوار و نگاهمو دوختم به سمت دیگه ای و گفتم:

-پس ازم فاصله بگیر تا به کسی وه مجبورت کردن باهاش ازدواج کنی و واست فرقی با وسایل خونه نداره نزدیک نباشی!

قاطع و محکم گفت:

-شک نکن همینکارو میکنم!

دوباره سرمو برگردوندم سمتش.با اینکه تختش دونفره بود اما اصلا دلم نمیخواست دونفرمون باهم روی اون تخت بخوابیم برای همین گفتم:

-خیلی خوبه.پس من روی تخت میخوابم تو هم روی زمین…فاصله مون باهم حفظ میشه!

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

-نه! اونی که روی زمین میخوابه تویی!

اینو گفت و پشت به من چرخید و قدم زنان رفت سمت تخت.
با نرت براندازش کردم.اینهمه آدم آخه چرا باید سرنوشت من با سرنوشت اون گره بخوره!؟
اقبل از اینکه بره روی تخت و دراز بکشه ، همونجا نزدیک به تخت ایستاد و چند حرکت کششی انجام داد.
شونه بالا انداختم و با تاخیر و مکث زیادی گفتم:

-جهنم ضرر!برو و رو تخت لعنتیت بخواب…

از دیوار فاصله گرفتم و رفتم سمت کمد.درهاش رو باز کردم اما تشک و پتو رو ندیدم.
به اجبار برگشتم سمت تخت.
یکی از بالشها و یکی از پتوها تا خورده ی پایین تخت رو برداشتم.
چشم چشم کردم تا جای مناسبی واسه خوابیدن پیدا کنم.
بهتر از کنار شوفاز جای دیگه ای ندیدم اونجا گرمتر هم میشدم.
بالش و پتورو انداختم همونجا و بعد
مانتوی روی لباس رو درآوردم و گذاشتم کنار.
با همون تیشرت سفید آستین کوتاه و شلوار خونگی دراز کشیدم روی زمین.
سرمو گذاشتم روی بالش و پتورو تا زیر گلوم بالا آوردم.
به پهلو چرخیدم و با برداشتن موبایلم سعی کردم یه جوری خودمو سرگرم بکنم تا خوابم بگیره اما همون موقع یه نفر چند تقه ی آروم به در زد د قبل از اینکه ما بخوایم به خودمون بجنبیم زن عمو درو باز کرد و اومد داخل و اتفاقا اولین کاری هم که کرد روشن کردن چراغ اتاق بود.
خیلی سریع نیم خیز دم و به سمتش چرخیدم.
اومد جلو درحالی که یه سینی که روش پارچ آب و دوتا لیوان آب بود رو تدی دست گرفته بود.
متعجب یه نگاه به نیما که کنار تخت ایستاده بود انداخت و یه نگاه هم به منی که کنار شوفاژ دراز کشیده بودم انداخت و بعدهم گقت:

-وااااا…شما چرا هرکدومتون یه ور میخواین بخوابین !؟؟؟

من و نیما سرهامون رو به سمت هم برگردوندیم و به هم نگاه انداختیم.
نه من و نه حتی اون هیچ کدممون حاضر نبودیم و دلمون نمیخواست که عمو بازبهمون گیر بده.
واسه همین باید قبل از اینکه اون متوجه بشه چه خبره و همچی رو به گوش عمویی برسونه که از قضا منتظر بچه دار شدن ما هم بود دست میجنبیدم که خوشبختانه نیما اینکارو کرد و پرسید:

-چی!؟ هر کدوم یه ور نیستم که…

زن عمو سرش رو به سمت من برگردوند و پرسید:

-پس چرا بهار روی زمین خوابیده تو میخوای روی تخت بخوایی؟

نیما خیلی سریع اومد سمت و همزمان گفت:

-نه…ما کلا گفتیم امشب اونجا رو زمین بخوابیم…پیشنهاد بهاره… گفت کیف و حالش بیشتر!

مکث کرد.رو کرد سمت من و پرسید:

-مگه نه؟ پیشنهاد تو مگه نبود!؟

اول مات و مبهون و گیج نگاهش کردم ولی بعد گفتم:

-چرا چرا…من گفتم…حال میده روی زمین…

#پارت_۵۴۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اول مات و مبهوت و گیج نگاهش کردم ولی بعد گفتم:

-چرا چرا…من گفتم…حال میده روی زمین…

زن عمو بازهم متعجب نگاهمون کرد و پرسید:

-وااا…حال میده!؟؟

دستپاچه جواب دادم:

-آره آره..اینجوری بهتره.گفتیم امتحانش کنیم

نیما دوباره برگشت سمت تخت.بالش رو برداشت و اومد سمت من .نگاهش هنوز پی زن عمو بود.
زن عمویی که با شک نگاهمون میکرد و انگار در جست و جوی حقیقت، موندنش رولفت داده بود.
حس کردم به یه چیزایی شک کرده.
به چیزایی که دلش میخواست توی همون مدت کوتاه کشفشون بکنه!
نیما بالششو انداخت کنار بالش من و بعد کنارم نشست و خطاب به مادرش گفت:

-شما هم امتحانش کن! انگار رو زمین خوابیدن حال میده!

زن عمو قدم زنان اومد سمتمون.
احساس میکردم موندنش رو لفت میداد تا مطمئن بشه ما قراره کنارهم دراز بکشیم.
خم شد و سینی رو با یکم فاصله بالای سرمون گذاشت و خطاب به نیما گفت:

-من میدونم تو همیشه عادت داری بالای سرت آب باشه!گفتم واست بیارم شب تشنه شدی بخوری!

چون نیما کنارم دراز کشیده بود تو خودم مچاله شدم.
یه جورایی در تلاش بودم تا هر جور شده خودمو از اون فاصله بدم که بهش نخورم.
یکم از پتورو روی تنش بالا کشید و بعد خطاب به مادرش گفت:

-باشه دستت درد نکنه….

زن عمو همچنان توی اتاق بود.نیما غرولند کنان حرفی زیر لب زمزمه کرد که برای خودمم چندان واضح نبود.

فقط فکر کنم هردومون منتظر این بودیم که اون بره.
بره تا دوباره هر کدوم دور ازهم یه ور بخوابیم.
زن عمو بلند شد و همونطور که سمت در می رفت پرسید:

-چیزی لازم ندارید!؟

نیما خیلی سریع و واسه اینکه مادرش زودتر از اتاق بره بیرون گفت:

-نه دیگه…دست شما درد نکنه!

زن عمو چپ چپ نگاهمون کرد و بعد هم گفت:

-باشه پس من میرم

زن عمو که رفت بیرون، به محض بسته شدن در نیما خیلی سریع نیم خیز شد.بالش و پتوش رو برداشت که بره سمت تخت اما درست همون موقع زن عمو باز یه ضربه به در زد و باز قبل از اینکه اذن ورد بشنوه خودش ، خودش رو به داخل اتاق دعوت کرد و گفت:

-نیما…

نیما به ناچار دوباره بالشش رو گذاشت سر جاش و بعد سرش رو به همون سمت برگردوند و گفت:

-جان…

-میخوای واستون یه پتو بیارم دراز بکشین روش؟ رو زمین بخوابین کمر درد میگیرین

نیما به من که مثل خودش به ناچار نشسته بودم رو زمین نگاهی انداخت و بعد گفت:

-لازم؟

نگاهی به صورت عبوسش انداختم و بعد سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:

-نه نه…راحتیم!

آهسته گفت:

-خیلی خب…پس شبتون بخیر!

تا درو بست و رفت نیما نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و بعد هم گفت:

-هووووف! عجب گیری کردیمااا

بلند شد و پتوش رو هم برداشت و رفت سمت تخت.بالش رو باخستگی انداخت همونجا و خواست دراز بکشه که باز صدای بالا و پایین شدن دستگیره به گوش رسید.
در کمتر از چندثانیه و مثل قرقی دوباره بالش رو برداشت و دوید سمتم من و کنارم دراز کشید.
زن عمو درو باز کرد و اومد داخل.
یه پتو همراهش بود.
اونو کنارمون گداشت و گفت:

-بهار پاشو اینو پهن کن زیر پاتون…پاشو من دلم راضی نشد کمرتون درد میگیره

نیما زمزمه وار با خودش لب زد” ای خدااااا” و بعد هم سرش رو برگردوند و به مادرش گفت:

-مگه نگفتم نمیخوایم مامان

زن عمو سر تکون داد و گفت:

-جرا گفتی ولی بچه ای تو سرت نمیشه صبح بلند بشین از کمر درد می میرین!

نیما نگاهی به صورتم انداخت و بعد خیلی آروم گفت:

-با سی و چندسال سن شدم بچه.پاشو پهنش کن این تا مطمئن نشه کنارهم نمیخوابیم از اینجا نمیره…..پاشو …

#پارت_۵۴۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

نیما نگاهی به صورتم انداخت و بعد خیلی آروم گفت:

-با سی و چندسال سن شدم بچه.پاشو پهنش کن این تا مطمئن نشه کنارهم نمیخوابیم از اینجا نمیره…..پاشو …

مثل اینکه چاره ای نبود و بقول نیما زن عمو تا مطمئن نمیشد یه چیزهایی سر جاش هست از اینجا بیرون نمی رفت.
پتو رو گرفتم و همونجا کنار شومینه پهن کردم و بعد هم گفتم:

-فکر کنم الان دیگه خوبه هان!؟

سرش رو با رضایت تکون داد.نمیدونم…شاید هم واقعا نگران پسرش باشه و بقول خودش برای اینکه کمر درد نگیره واسمون پتو آورد.
درهرصورت محض خاطر جمع شدن خودش و خودمون بالش ها رو مرتب کنارهم چیدم و بعدهم گفتم:

-ممنون زن عمو …

نیما دراز که کشیدم پتو رو تا زیر گلوش بالا آورد و برای اینکه خیال ناجمع مادرش جمع و راحت بشه گفت:

-من اصلا شدیدا خستمه پس شب بخیر.

اونجا پنهان شدن خوب بود.
منم دلم میخواست برم زیر پتو و اصلا هم از اون زیر بیرون نیام.
همونجا اونقدر بمونم تا هم نیما محو بشه هم مادرش!
زن عمو پرسید:

-چیزی لازم ندارید؟ بمیرم برا نیما…بچه ام خیلی خستشه…

اوووه! چقدر این زن عمو نیمارو دوست داشت.
نفس عمیقی کشیدم و بعد موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:

-نه دیگه چیزی لازم نیست.

صدای بسته شدن در که به گوشم رسید ولو شدم رو زمین و سرم رو باخستگی روی بالش گذاشتم.
خداروشکر که بالاخره زن عمو بیخیال شد و رفت.
سرمو چرحوندم سمت نیما و گفتم:

-خب فکر کنم حالا دیگه میتونی بری…

با چشمهای بسته گفت:

-میدونم که بازم میاد و چک میکنه…

سگرمه هامو زدم توی هم باخستگی پرسیدم:

-خب که چی؟

ساعد دستشو گذاشت رو چشمهاش و جواب داد:

-خب که چی نداره! من حال و حوصله ی اینکه باز بیفتن به جونمو ندارم…اونم سر تو.

خوشم نیومد از این طرز رفتارش واسه همین ازش رو برگردوندم و گفتم:

-من دیگه دوست ندارم اینجا بمونم.دلیلش هم یه همچین چیزاییه‌
دلم نمیخواد مجبور بشم پیش تو بخوابم..پس زودتر منو از اینجا…

چون صدای نفسهای عمیقش رو شنیدم
حرفمو نیمه رها کردم. نیما خوابش گرفته بود.نفس های عمیق میکشید و انگار نه همین چنددقیقه پیش بلکه ساعتهاست خوابیده.
پوزهندی زدم و گفتم:

-جالبه….داشتم با درو دیوار حرف میزدم مثل اینکه

نفس عمیقی کشیدم و دیگه هیچ حرفی نزدم.
مجبور بودم یه امشب همچین چیزی رو تحمل بکنم.

**

چشمهام رو به آرومی باز کردم اما دوباره و خیلی زود بستمشون.
تمایل شدیدی به خواب داشتم و از طرفی حتی تو اون حالت هم میدونستم خونه ی خودمون نیستم که بتونم تا هر موقع میخوام بخوابم.
خونه ی عمو بودم و باید سحرخیزی میکردم.

خواب خواب خواب…چه اتفاق خوبی بود این خواب.غرق میشی تو عالمی که جهان بیخبریه….
نه دردی، نه حرفی، نه طعنه ای…
نه بی آبرویی ای….

تکون آرومی خوردم و با برداشتن دستم از روی سطحی که به آرومی بالا و پایین میشد موهایی که هرازگاهی اعصابم رو بهم می ریختن رو کنار زدم و بعد دوباره دستمو همون جای قبلی گذاشتم بدون اینکه چشمهام رو باز نگه دارم.

نیما بدون اینکه بیدار بشه یا چشمهاش رو باز بکنه گفت:

-دستتو بردار…

صداش به وضوح به گوشم رسید برای همین فورا دستمو برداشتم و چشمهامو وا کردم.
متحیر به اون که کنارم دراز کشیده بود خیره بودم که دوباره گفت:

-پات رو هم بردار!

چشمم فورا به سمت پام رفت که روی پاش بود.بی فوت وقت کشیدمش عقب. من اصلا کی دستم رفت رو سینه اش و کی پام رفت روی پاش ؟؟؟
این سوالی بود که خودمم نمیدونستم…

ازش که فاصله گرفتم دوباره سرمو روی بالش گذاشتم.رفته رفته دوهزاریم افتاد اصلا ما چرا اینجا و کنارهم دراز کشیدم.
پای اجبار در میون بود….یه اجبار بد….

#پارت_۵۴۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

رفته رفته دوهزاریم افتاد اصلا ما چرا اینجا و کنارهم دراز کشیدم.
پای اجبار در میون بود….یه اجبار بد….
نفس عمیقی کشیدم و دستهامو رووی صورتم بالا و پایین کردم و موهامو از روی پیشونیم کنار زدم.
چقدر ضایع!
سابقه نداشت وقتی خوابم دست و پام هر کدوم یه وری برن.امشب رو سیاهم کردن لامصبا!
خوابالود بودم همچنان اما باید بیدار میشدم وخودمو آماده میکردم چون باید میرفتم بیمارستان!
پتورو از روی تنم به آرومی کنار زدم و بلند شدم.
قدم نان رفتم سمت مانتوم تا روی تاپ تنم بپوشمش.
قدم هام شل و ول بودن و نامتعادل…
هی چشمهام رو بازو بسته میکردم تا هوشیارتر بشم و نیفتم روی زمین اما یهو پام خورد به میز و تا بخوام به خودم بیام با صورت افتام رو زمین و از شانس بد صورتم خورد به تخت و آخم در اومد.
این کوبیده شدن من که نمیدونم چرا اینقدر گیج خواب بودم که تهش برسه به همچین اتفاقی، حتی نیما رو هم از خواب بیدار کرد.
فورا نیم خیز شد.
پتورو روی تنش نگه داشت و سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

-چی بود!؟

دستمو به همون تخت تکیه دادم از روی زمین بلند شدم و همزمان جواب دادم:

-هیچی…

همچنان داشت نگاهم میکرد.متوجه شد افتادم روی زمین به هر حال خنگ و نادون که نبود.دستی لای موهاش کشید و پرسید:

-این صدای افتادن تو روی زمین بود؟

زیر چشمم درد گرفته بود.انگشتمو زیر چشمم کشیدم و با مرتب کردن لباس تنم گفتم:

-آره من بودم خوشحال باش!

پوزخندی زد و باخودش گفت:

-به درککککک!

رفتم بیرون و از امون سرویس بهداشتی توی راهرو استفاده کردم دست و صورتمو شستم و نگاهی به صورتم انداختم.
کبود شده بود.
لبهامو جمع کردم و گفتم:

“اوخ اوخ….چه کبود شده.تف تو این شانس”

درست مثل این بود که یه نفر با مشت زده باشه زیر چشمم.
یکم آب یخ به صورتم ریختم.درست به همون جای کبودشده.امیدوار بودم یکم این کبودی کمتر بشه.
چند برگ دستمال جدا کردم و اومدم بیرون.
صورتمو خشک کردم و برگشتم توی اتاق. باید زودتر لباس میپوشیدم و آماده ی رفتن میشدم. یه شلوار هشتاد سانتی مشکی پوشیدم و یه مانتوی بنفش آستین پاکتی کوتاه.
رفتم سر وقت کیف نوچسک لوازم آرایشیم.
از اونجایی که نه حوصله اش رو داشتم و نه وقتش رو فقط ار رژم استفاده کردم و ریمل بعدهم مقنعه ام رو پوشیدم و با برداشتن کیف و وسایلم رفتم سمت نیما.
بالای سرش ایستادم و بهش نگاه کردم.
اصلا دوست نداشتم ازش پول بخوام اما چاره ای نداشتم.
من پول میخواستم و جز اون باید از کی میگرفتم !؟
نفس عمیقی کشیدم و
آهسته صداش زدم و گفتم:

-نیما…

اون خودش هم باید می رفت شرکتش اما انگار واقعا دراز کشیدن و خوابیدن روی زمین بهش چسبیده بود که همچنان دوست نداشت بلند بشه.
اما با صدا زدنهای من چشمهاش رو باز کرد و پرسید:

-چیه!؟

خیره به صورت خوابالودش جواب دادم:

-پول میخوام…

بلند شد و با کنار زدن پتو پرسید:

-کجا میخوای بری!؟

چقدر متنفر بودم از این سوال و جوابها.ابروهام رو درهم گره زدم و جواب دادم:

-کجا قراره برم….؟خب معلوم بیمارستان

انگشتاشو چندبار لای موهاش بالا و پایین کرد و بعد رفت سمت شلوارش.از توی جیب شلوارش کیف پول کوچیکش رو بیرون آورد.
چندتا تراول بیرون آورد و به سمتم گرفت.
با عجله به سمتش رفتم.دست دراز کردم تا پولارو ازش بگیرم اما اون دستشو پس کشید و گفت:

-وای به حالت اگه جز بیمارستان جای دیگه ای بری!حالیته!؟

با نفرت نگاهش کردم و گفتم:

-پولت ارزونی خودت پیاده میرم….

با عصبانیت از کنارش رد شدم اما قبل از اینکه دور بشم دستمو گرفت و کشوندم همون جای قبلی.
پولارو گذاشت کف دستم و گفتم:

-زنگ میزنم…سر ساعت خونه نبودی هرجا باشم برمیگردم و هرجا باشی پیدات میکنم…

اینو گفت و ازم رو برگردند و زودتر از من از اتاق بیرون رفت…

#پارت_۵۴۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

اسکناسهایی که بهم داده بود رو چپوندم توی کیفم و با عصبانیت از اتاق زدم بیرون.
پسره ی لعنتی فکر میکرد من یه بچه گدام.یه وسیله.یکی از اسبابهای خونه اش.
یکی که هیچ اختیاری از خودش نداره ….
نمیدونم چرا میتونست با من اینطور رفنار بکنه؟
دلش نمیخواست من زنش بشم؟ خب مگه به خواست من بود اصلا….؟
منم دوست نداشتم زن اون بشم.
منم به اجبار وادار به پذیرش این ازدواج شدم حالا باید بخاطرش این حرفهارو میشنیدم؟

همینکه از پله ها پایین رفتم عمو صدام زد و گفت:

-بهار…صبح بخیر عموجان!

میخواستم یه راست از خونه بزنم بیرون اما تا عمو صدام زد یادم اومد که اینجا خونه ی نیما نبود.
اینجا خونه ی عمو بود و من باید با وسواس بیشتری رفتار میکردم.
چرخیدم سمتش و گفتم:

-سلام عمو…صبح شما هم بخیر!

فاصله مون زیاد بود.
اون نزدیک سرویس و من نزدیک به راهروی منتهی به در خروجی.با لبخند پرسید:

-علیک سلام! جایی میخوای بری عموجان!؟

بند پهن کیفم رو گرفتم و جواب دادم:

-بله باید برم بیمارستان.

پرسید:

-صبحونه خوردی!؟؟

کیفمو توی دست جا به جا کردم و با نگاه به ساعت مچیم جواب دادم:

-نه عمو جان…نیازی نیست نمیخورم….باید برم بیمارستان گفتم همونجا یه چیزی میخورم

سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکون داد ولی بعد با اشاره به آشپزخونه گفت:

-پس اول بیا صبحونه بخور رمق بگیری…موندنت اونجا طول میکشه.باید جون داشته باشی سرپا باشی…بیا عمو..بیاعمو…

به ناچار همراه عمو رفتم تو آشپرخونه. صندلی رو کشیدم عقب و پشت میز نشستم و خطاب به زن عمو گفتم؛

-سلام صبح بخیر

با لحن سرد و نه خیلی گرمی بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

-صبح بخیر!

عمو رو صندلی رو به رویی نشست.فلاسک چایی رو برداشت و بعدگفت:

-بزار چایی برات …

حرفش تموم نشده بود که چشمش رفت پی کبودی زیر چشمم.متحیر و متعجب نگاهم کرد و بعد فلاسک رو گذاشت روی میز و پرسید:

-بهار جان عمو.. زیر چشمت چیشده؟

من خودمم یادم رفته بود زیر چشمم بحاطر افتادن کبود شده.
عمو هم تا پیش از این فاصله اش اونقدر زیاد نبود که متوجه بشه.
لب باز کردم که بهش بگم افتادم زمین اما همون موقع نیما اومد داخل.
امروز صبح و همین چنددقیقه پیش خیلی خیلی بد باهام صحبت کرد و حالا وقتش بود کارشو تلافی بکنم برای همین با مکثی طولانی و به دروغ اما تلافی گویانه گفتم :

-نیما زده ….

نیما که تازه وارد آشپزخونه شده بود تا جواب من رو شنید بی حرکت ایستاد و بهم خیره شد.
لبخندی خبیثانه زدم.این هم به تلافی رفتار مزخرفت آقا نیما!
عمو ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:

-نیماااااا !؟ نیما زده؟

خود نیما هیچی نگفت.فقط بربر داشت من رو نگاه میکرد تا حرفمو پس بگیرم اما من اینکارو نکردم.
زن عمو با دست راستش به پشت دست چپش زد و گفت:

-خاک بر سرم! نیما اینکارو کرده!؟ نیما که اینجوری نبود!

وقتش بود اساسی حال نیمارو جا بیارم. با بغضی ساختگی صرفا جهت مظلوم‌نمایی گفتم:

-بله عمو…نیما اینکارو باهام کرد…بار اولش نیست.همیشه میزنه!

هم زن عمو هم عمو تا این جمله رو از دهن من شنیدن متحیر و ناباورانه سرشون رو به سمت نیما که همچنان هاج و واج تو چهار چوب ایستاده بود خیره شدن.عمو از روی صندلی بلند شد و باعصبانیت پرسید:

-نیماااااا….چرا زدیش؟ دست رو زنت بلند میکنی؟ قد بلند کردی و گردن کلفت که زنتو بزنی؟؟هاااان ؟

نیما لبهاشو باز کرد و گفت:

-من؟ من اصلا…

تاخواست حرف بزنه زدم زیر گریه .گریه های الکی واسه تحت تاثیر قرار دادن عمو و زنش….یه دستمال برداشتم و با اشک و زاری گفتم:

-بهش گفتم میخوام برم بیمارستان نه گذاشت نه برداشت زد زیر چشمم…یکم دیگه بالاتر زده بود چشمم کور شده بود…

حرفهای من عمو رو به حدی آتیشی کرد که به جرات میتونستم بگم این اولینباری بود که اون رو تا به این حد عصبانی دیده بودم.
صداشو انداخت رو سرش و با صورتی برافروخته از خشم درحالی که از عصبانیت زیاد بدنش به لرزه افتاده بود گفت:

-نیما چطور تونستی همچین کاری انجام بدی هاااااان ؟ چطور تونستی و به خودت اجازه دادی دست رو این دختر بلند کنی هاااااان؟ من واقعا از تو همچین توقعی نداشتم….
من اونو ندادم دست تو که کتکش بزنی…اون امانت برادر منه…حقش نبود باهاش اینکارو بکنی…

عمو یه بند حرف میزد و حرف بار نیما میکرد.
آی آی آی….
دلم اونقدر خنک شده بود که دوست داشتم بلند بشم و از خوشی زیاد جیغ بکشم و بگم نوش جونت آقاااا نیما!

#پارت_۵۴۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دلم اونقدر خنک شده بود که دوست داشتم بلند بشم و از خوشی زیاد جیغ بکشم و بگم نوش جونت آقاااا نیما!
منم بلدم حالتو بگیرم….
منم بلدم بزنم تو پرت که دلم خنک بشه…
شاید نتونم مثل خودت صدا بندازم رو سرم و داد و هوار کنم و کتکت بزنم اما بلدم اینجوری نقش بازی کنم که تو کیش و مات بشی!

خم شدم و از روی میز یه دستمال برداشتم و اشک تماسحمو خشک کردم.
انصافا نیما اینبار هیچ دخالتی تو این بادمجون زیر چشمم نداشت اما حقش بود یه کوچولو اینجوری تنبیه بشه!
باید بدونه که دستش همچین واسه آزار و اذیت من باز نیست و هستن کسایی که اگه اون دست از پا خطا بکنه اهاش بحث کنن!
نفس عمیقی کشید.
تمام مدتی که عمو حرف بارش میکرد صم بکم ایستاده بود. و هیچی نمیگفت.
نگاه هاش اما نگاه های معنی داری بودن.نگاه هایی که باهاشون واسه من خط و نشون میکشید!

کلا ای صورتش پیدا بود منتظر یه فرصته تا گیرم بندازه و حالمو بابت این دروغ گنده بگیره.

زبونشو توی دهن چرخوند و دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و بعد رو برگردوند سمتم و پرسید:

-که من اینکارو باهات کردم آره؟

ق به جانب و خیلی قاطع گفتم:

-آره پس کی!؟تو دیگه….

دندون قروچه ای کرد و بعد تهدید کنان گفت:

-یه حالی از تو بگیرم من!

تا اینو گفت رو کردم سمت عمو و گفتم:

-دیدی عمو…دیدی چجوری تهدیدم کرد الان؟؟ کار همیششه!

بگوگوهاشون شدت گرفت.
عمو آتیشی تر شد و با تکون دادن جفت دستهاش گفت:

-نیما این قد و بالات و این زور بازو واسه این نیست که زنتو بزنی….
تو چطور دلت میاد رو بهار دست بلند بکنی هااااا؟
زورت به اون یکی نمی رسید سر این تلافی میکنی؟ بخدای احدو واحد که اگه بخدای یکبار دیگه این دخترو بزنی نیما دیگه نه من و نه تو…

نیما کلافه گفت:

-ای باباااا

عمو خصمانه و عصبانی ادامه داد:

-مرد نباید زنشو بزنه…نبااااید…کارت غلط بود نیما منو مایوس کردی…مردم صدرت این دخترو ببینن هزارو یه حرف پشت سرمون درمیارن.
آبروی خودت میره…
آبروی ما میره

خیلی راضی به اینکه بحث بینشون شدید بشه نداشتم واسه همین گفتم:

-ایراد نداره عمو…من میبخشمش! عادت کردم دیگه…

نیما که دیکه حتی از خیر تهدید کردنمم گذشته بود اول یه چشم غره ی ترسناک بهم رفت و بعد رو کرد سمت عمو گفت:

-بابا من نزدم…

عمو باز با عصبانیت گفت:

-تو همین الان جلو چشمهای خودم تهدیدش کردی بعد میگی نزدیش؟

نشست رو صندلی.دستشو رو قلبش کشید و چندثانیه ای اعلام آتش بس شد.
فکر نمیکردم با دروغم کار رو به اینجا برسونم اما احساس میکردم لازم بود.
لازم بود نیما این تذکرات رو ببینه و بشنوه که دیگه با من اونجوری بدرفتاری بکنه!
زن عمو شونه های عمو زو ماساژ داد و گفت:

-بسه دیگه اینقدر به خودت فشار نیار فشارت میره بالا سکته میکنیااااا….

عمو با حرص گفت:

-چشم دخترو مگه نمیبینی؟ چه جوری آروم باشم!؟
بازو کلفت کرده که زنشو بزنه!؟
من جواب مادر این دخترو چی بدم اگه این ریختی ببینش…

نیما با کلافگی دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد و گفت:

-ای بابا….

از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت عمو و گفتم:

-عمو بخدا من اینبار میبخشمش.دیگه تکرار نمیکنه…

نیما اومد سمتم.دستشو دور کمرم حلقه کرد و بعد درحالی که بدنم رو با عصبانیت چنگ میزد و فشار میداد گفت:

-آره صدرصد تکرار نمیشه.

صورتم از درد توی هم مچاله میشد.دستشو به زور از گوشت تنم جدا کردم و رو به عمو گفتم:

-عمو جان خوبی!؟

بااخم از نیما رو برگردوند.خیلی ازش دلخور بود و حتی خودمم فکر نیمکردم تا به این حد رو من حساس باشه.
سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

– خوبم….برو به کارت برس عموجات!

واسه زودتر دررفتن از این ماجرا گفتم:

-پس بااجازتون من برم!

کیفم رو برداشتم و برای فرار از نگاه های نیما همونطور که سمت در می رفتم گفتم:

-خداحافظ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zari
Zari
2 سال قبل

سلام با تشکر از رمان زیباتون🤩
فقط اگ میشع تند تند پارت بزار🥺
یعنی روزی پنج تا پارت بزار🤣🥺
با تشکر😁

Mona
Mona
2 سال قبل

سلام ممنون بابت رمان قشنگت
فقط اینکه اگه میشه زود زود پارت بزار 🙂

یاس
یاس
2 سال قبل

دوباره چی شد باید سه ماه ديگه منتظر باشیم که پارت بذاريد تا الان که همش تکراری بود توروخدا پارت جدید بذاريد

hanieh
hanieh
2 سال قبل

میشه لطفا دوباره فرزین و بهار رو دوباره بهم برسونید

رها
رها
2 سال قبل

پس چرا پارت نمیزارید؟

Maleka
Maleka
2 سال قبل

سلام
مرسی برای رمان قشنگتون 😍
امشب پارت نمیذارید 🥺؟

جانان
جانان
2 سال قبل

پارتاشو خیلی دیر میزارین ادم خسته میشه

هستی
هستی
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزارید ؟

Sni
Sni
2 سال قبل

ساعت 7 رد شد نمیزاری؟؟

💟
💟
2 سال قبل

سلام مرسی بابت رمان قشنگه
فقط به چه صورت پارت گذاری میکنید ؟ کی ها پارت جدید قرار داده میشه ؟

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x